حافظ در رؤیای « گوته »
گوته: گوتن مورگن. والسلام وعلیکم یا حافظ. من سالها بودم شیفتۀ توام و رفتم درس گرفتم تا بتوانم ترا بخوانم ای « مرید ». حال امروز دیدم که اشعار تو در قالب یک (فالنامه) به دستم رسید؟؟؟ یعنی تو رمال و فالگیر بودی و من می پنداشتم که تو پیامبری؟!!
حافظ: ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو
قدم دریغ مدار ازجنازۀ حافظ
گرچه غرق گناهست می رود به بهشت
گوته: مگر تو هم گنهکار بودی؟؟ آیا در کار بمب سازی کار می کردی؟
حافظ: خموش حافظ و این نکته چو زر سرخ
نگاهدار که قلاب شهر صراف است
گوته: من که چیزی سر در نمی آورم. پس کو آنهمه زمزمه های شیرین و نغر که در وصف سیه چشمان کشمیری می گفتی؟ تازه فهمیدم که کشمیر هم مال هند است!
حافظ: حافظ حدیث سحر وفریب خوش رسید
تا حد مصر و و چین و اطراف ری
گوته: من که نمی توانم سفر دور و درازی بکنم وبه دنبال گفته های تو تا مرز چین وکرۀ جنوبی بروم. تازه آنجا می دانی که چه خبر است؟
حافظ: جلوۀ حسن تو آورد مرا در سر فکر
تو حنا بستی و من معنی رنگین بستم
گوته: حال کمی هم از شراب جادویی و آن سیه چشمان بگو تامن دلم شاد شود. تازه آنچنان شیفتۀ شرق شده ام که خیال دارم سری به سرزمین تازۀ (دوبی) بزنم وهم یک آلونک بخرم و هم یک دفتر ودستکی درست کنم و آ خر پیری به نوایی برسم.
حافظ: سرمست چو با قبای زر بگذری
یک بوسه نذرفظ پشمینه پوش کن
گوته: راستی چرا می گویند (حافظ)؟؟
حافظ: منم آن شاعر ساحر که به افسو ن سخن
از نی کلک همه قند وشکر می بارم
گوته: بهر روی من یکی که عاشق ودیوانه توام. باش تا من بمانم.
حافظ: گر بود عمر که بمیخانه رویم بار دگر به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر