سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

حافظ در رؤیای  « گوته »

 

گوته: گوتن مورگن.  والسلام وعلیکم یا حافظ.  من سالها بودم شیفتۀ توام  و رفتم درس گرفتم تا بتوانم ترا بخوانم ای « مرید ».  حال امروز دیدم که اشعار تو در قالب یک (فالنامه) به دستم رسید؟؟؟  یعنی تو رمال و فالگیر بودی و من می پنداشتم که تو پیامبری؟!!

 

حافظ: ما محرمان خلوت انسیم غم مخور

با یار آشنا سخن آشنا بگو

قدم دریغ مدار ازجنازۀ حافظ

گرچه غرق گناهست می رود به بهشت

 

گوته: مگر تو هم گنهکار بودی؟؟ آیا در کار بمب سازی کار می کردی؟

 

حافظ: خموش حافظ و این نکته چو زر سرخ

نگاهدار که قلاب شهر صراف است

 

گوته: من که چیزی سر در نمی آورم.  پس کو آنهمه زمزمه های شیرین و نغر که در وصف سیه چشمان کشمیری می گفتی؟  تازه فهمیدم که کشمیر هم مال هند است!

 

حافظ: حافظ حدیث سحر وفریب خوش رسید

تا حد مصر و و چین و اطراف ری

 

گوته: من که نمی توانم سفر دور و درازی بکنم  وبه دنبال گفته های تو تا مرز چین وکرۀ جنوبی بروم.  تازه آنجا می دانی که چه خبر است؟

 

حافظ: جلوۀ حسن تو آورد مرا در سر فکر

تو حنا بستی و من معنی رنگین بستم

 

گوته: حال کمی هم از شراب جادویی و آن سیه چشمان بگو تامن دلم شاد شود.  تازه آنچنان شیفتۀ شرق شده ام  که خیال دارم سری به سرزمین تازۀ (دوبی) بزنم  وهم یک آلونک بخرم و هم یک دفتر ودستکی درست کنم و آ خر پیری به نوایی برسم.

 

حافظ: سرمست چو با قبای زر بگذری

یک بوسه نذرفظ پشمینه پوش کن

 

گوته: راستی چرا می گویند (حافظ)؟؟

 

حافظ: منم آن شاعر ساحر که به افسو ن سخن

از نی کلک همه قند وشکر می بارم

 

گوته: بهر روی من یکی که عاشق ودیوانه توام.  باش تا من بمانم.

 

حافظ: گر بود عمر که بمیخانه رویم بار دگر     به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر

هیچ نظری موجود نیست: