چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵

  به ( او )

 

من اندیشه  کنان

غرق این پندارم 

که چرا

خانۀ کوچک ما سیب نداشت...

 

حمید مصدق

 

باز چهره بر افراخته ای؟ یعنی چه؟

باز که آمدی وطلب کردی از من آتچه را که دادی بمن.

و سپس من نوشتم بر سطری از کاغذ  سفید:

قامت بلند ترا در قصیده ای

با نقش قلب رئوف تو تصویر می کنم.

چه شبی بود وچه فرخنده شبی

که بمن گفتی: زندگی رویا نیست؛

زندگی مسائل دیگری دارد که به آن وابسته ایم

و باید با آنها زندگی کنیم.

تو بمن گفتی:

من گرفتارم، سخت گرفتارم در یک تار عنکبوتی ضخیم

و آرزو داشتم که این فاصله ها را از بین می بردم

وبه تو می رسیدم ...

گفتم:  باز همان می شدی  که .. داری

چه شبی بود

و چه روزی بود که از هم جدا شدیم

چه روزی بود که از هم جدا شدیم و چه روزی بود که من در میان شقایقها

می غلطیدم و تو از ته دل  می خندیدی...

 

من با تو فهمیدم که با چناران کهن

باید پیوند یافت

با تو بودم که فهمیدم که تلخی درون را باید با قند شعر آمیخت

بی تو سر گردانم

بی تو پریشانم

اگر آمد م بسوی تو، بال بگشا

و مرا در آغوش بگیر

و شوری از عشق و رسوائی را به زمین بفرست

و بگو:

که هر گز گمان مبرید که من تهی بودم وساغرم تهی از بادۀ عشق.

 

 

≈ به تو که فقط برای من راستی ودرستی را به ارمغان آوردی ≈

هیچ نظری موجود نیست: