چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵

بار سنگین بود

 

باری را که بردوش کشیدم، بار دشواری بود

کاری بود که به آن تعهد داشتم

این بار همواره از من وشانه های کوچک من سنگین تر بود

هرمی سنگین برشانه های ناتوان من نهاده شده بود

کوشیدم که کار بزرگی انجام دهم

بی محابا تاختم، با بی نظمیها جنگیدم

و راه را برای بد خواها ن بستم

چه خوابهایی که در کودکی می دیدم و دلم می خواست

هیچگاه بیدار نشوم

اما با یک تکان شدید بیدار شدم

اگر بدون سرنوشت به دنیا آمده بودم

امروز چگونه می توانستم این بار سنگین را تحمل کنم

زندگی براین یک آسمان تیره  و وحشتناک بود

مانند زالو خون مرا مکیدند

دهانهای بزرگ وسیری ناپذیرشان همیشه برای بلعیدن من

آماده بود

خیلی کم با خوشبختی طبیعی آشنا شدم

ابدا بیاد نمی آورم که چه لحظه ای را در خوشبختی کامل گذراندم

سر نوشت من چه بوده

آن هرم نوک تیز ی که سالها بردنده های من فشار می آورد

امروز احساس میکنم که تابستانها دراز تر و زمستانها کوتاهتر شده اند

و  من با پیچ وخم کردن پاهایم  راه را هموار می کنم

آنچنان که زندانبانی چراغ به دست از این زندان به آن زندان می رود...

هیچ نظری موجود نیست: