یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

سنگ ها

 

دشمنان ترا تهدید می کنند

و هر روز بر تعداشان افزوده میگردد

اما برای  من اهمیتی ندارد

همه چیز را می بینم و آ رامشم برهم نمیخورد

آنها فقط پوست ماری را میدرند

که من مدتهاست افکنده ام

و وقتی آخرین پوست من آماده کندن شد

باز هم آنرا خواهم افکند.

تازه نفس و جوان و مملو

از حیات در قلمرو خدایان

به گردش خواهم پرداخت.

 

" گوته "

 

 

پس از سالها که دوباره به | وطن | برگشتم، روزی دلم خواست به دره ای و به کنار کوهی بروم که روزی با ( او) به آنجا می رفتم.  دست در دست یکدیگر از دامنۀ کوه بالا می رفتیم، همراهان ما جلو بودند و او با چوبدستی و کفشهای کوهنوردی و من در لباس ورزش، سرزنده و پر نشاط از پستی و بلندیها می گذشتیم.

 

آنروزها من هنوز جوان بودم و( او) یک حقیقت واقعی بود که من دوست می داشتم و خیال می کردم تا پایان عمر او را خواهم داشت.  گاهی او از جلو و از روی رودخانه ها با سرعت و چالاکی می پرید و من در پی او روان بودم در حالیکه دستهایم را دراز کرده تا او آنها را بگیرد و من سقوط نکنم.

 

او جوان وپرتوان، سینه ای بزرگ و قدی بلند با چشمانی روشن وشفاف داشت و هراز چندی هم هوس می کرد که خودرا به دست آب های سرد رودخانه وامواج خروشان آن بسپارد.  هم چنان بالا می رفتیم: روی تپه ها، بالای صخره ها و کوه و بوی درختان سرسبز، صدای امواج خروشان آ ب رودخانه که به تخته سنگها میخورد و با دهان کف آلود سرازیر می شدند.  او در این زمان آهسته و آرام و موقر در کنار من گام بر می داشت وسخن می گفت: چه آ رام و چه پرشکوه و من چه سعادتمند بودم.  موهایم را به دست باد می دادم و آوازم را رها می کردم.  او چقدر صدای مرا دوست می داشت و چه اندازه مرا به خواندن تشویق می کرد.

 

آن روز پس از سالها که به آن مکان پای گذاشتم، دیدم چه غم انگیز است.  رودخانه خشک، کوها به رنگ سرد خاکستری، و یک سکوت وحشناک همه جا را فرا گرفته بود، و آن کسی که روزی او را دوست می داشتم در کنارم نبود: او در زیر مشتی خاک در غربت آرمیده بود.  اشکهایم سرازیر شدند.  آنروزها، آنروزهای خوب چه جلوه و شکوهی داشتند.  آفتاب و مهتاب معنای دیگری داشت.  آن روزهائی که بی خیال و فارغ از تمام رنجهای دنیا روی تخت سنگها می نشستیم و حرف می زدیم.  و حالا سراسر رودخانه را علفهای هرزه پرکرده بودند. ایکاش کسی بود تا باهم می گریستیم، برای آن که امروز در میان ما نیست و در زیرتخته سنگی خوابیده وعلفهای هرزه آنجا هم رخنه کرده اند.

 

در این سکوت سهمگین، در میان توده ای از جانوران ناشناخته، حتی مرغان هوا هم دیگر نمیخوانند.  همه چیز مرده و از بین رفته و تمام شده بود.

 

من هم پیر شده ام.

 

از: یادداشتهای قدیمی


دختری که گناهش این بود که دخترشاه بود

به بهانۀ پنجمین سالگرد درگذشت لیلا پهلوی

گور تو را نیافتم و بی نشانی همه « پاسی » را زیر پا گذاشتم. سرانجام خسته برگشتم و در تاریکی اطاق برایت دعا خواندم. نمیدانم آیا صدایم را شنیدی؟

صدای بال پرندگان آوای خروش باد و امواج دریا و زمزمه لطیف باران خاموش شد. خورشید به آرامی از روی گلهای زهرآلوده گذشت. پرندگان با آوای خوش نغمه ها سر دادند. و کلاغهای سیاه پوش غار غار کنان از راه رسیدند تا خون یخ بسته ترا بنوشند.

و روح پاک تو چون پر پاک یک پرنده طلا ئی به آسمان رفت .

روزی تو در درون خانه پر گل «شاهنشاهی » در میان یک بوستان سر سبز زیر آسمان شفاف تو میدرخشیدی ؛ آن روزها رفتند.

به سختی میتوان ان چهره معصوم و زیبای ترا که همانند میوه معطری شیرین و تازه بود و به دلها نشاط می بخشید از خاطر برد. چشمان زیبایت در روز های پر درد غربت و بازوان نرم و جوانت همه حکایت از دردی پنهان داشتند. ترا خواب ابدی در ربود ـ تو به خواب خوش رویا ها فرو رفتی بیاد محبوب، به یاد دلدار به یاد دیار و یار.

تو به آسمان رفتی تا در آغوش ابر ها دنیای تازه ای را کشف کنی . و شاید در کنار پدر بیارامی.....؟

آسوده بخواب که کلاغها بیدارنند.

12 ژوئن 2001

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۵

نادر نادر پور

امروز هفتاد وششمین روز تولد نادر نادر پور ما می باشد. بلی او به همۀ ما تعلق دارد. به همین مناسبت تنها یک قطعه از سرودها او را که پس از شورش وآوارگی سرود در اینجا میاورم:

" مرد می گفت که: خورشید از آن زاویه خواهد تابید

(نقطه ای را با سر انگشت نشان داد)

ما بدان سو نظر افکندیم.

نقطه ای سرخ، در فضای مه آلود شب می سوخت.

مرد می گفت: خورشید از این پس نه همان بادیه پیمای کهنسال است،

بلکه جوانی است سهی قد و میان باریک،

گندمی موی وطلایی چشم

که حریری به صفای نمک ونور به تن دارد

نیمتاجی زده بر گیسو، چون شانه پوپک ها

چکمه ای کرده بپا، سرخ تراز پنجه اردکها،

اسب می راند و از راه نمی ماند،

تا شما را به تما شای جهان خواند.

همه خورشید جوان را به گمان دیدیم، شوق دیدار چنان بود که گرییدیم

گر چه دیدیم که شب یکسره تاریک است،

مرد می گفت که: معجزه نزدیک است!!

ناگهان، برق در آن نقطه موعود، حریق افروخت

گوشه ای از شب تاریک در آن آتش خونین سوخت.

........

پیری از آن شعله برون آمد،

از کلاهی که شباهت به عرقچین لئیمان کلیمی داشت

مویی افشانده بر اطراف سرش چون کاه

در قبایی که تعلق به غلامان قدیمی داشت

پیکر فربه او کوتاه

دیده سرخ بر افروخته اش گریان

پای لنگش چو همان بادیه پیمای کهن، عریان

پنجه سوخنه اش غرقه بخون آمد

همه خورشید دروغین را در نیمه شبان دیدم

شدت گریه چنان بود که خندیدیم."

یاد او همیشه گرامی باد

چهارشنبه


روسیو خورادو: یاد نامه

ماریا دل روسیو موهدانو خوراد در هیجدهم سپتامبر هزار و نهصد و چهل و چهار در چیپیونای ( کادیس ) به دنیا آمد. آنها دو خواهر بودند ویک برادر. پدرش فرناندو کفاشی داشت و مادرش روزاریو درخانه به بچه داری مشغول بود و همۀ ساعات او صرف سه فرزندش میشد.

روسیو بزرگترین آنها بود بعد گلوریا وسپس آمادور برادرش. روسیو از کودکی عاشق هنر و هنرپیشگی بود. صدایی دلپذیر و گوش نواز داشت. او اولین بار درسن هشت سالگی روی صحنۀ تأتر مدرسه آواز خواند و سپس وارد دسته کر کلیسای کوچک شهر چپیونا شد.

چهارده سال بیشتر نداشت که پدرش از دنیا رفت و خانواده را بی سرپرست گذاشت. در آن زمان روسیو سخت غمگین شد و این غم تا آخر عمر از او جدا نشد. او خیلی زود مجبور شد که برای کمک به خانواده بکار مشغول شود. همه جا کارکرد حتی در مزرعه.

قدی بلند وهیکلی زیبا وبخصوص دستهای او بسیار ظریف و کشیده بودند. او می خواست که وارد کار هنر پیشگی شود، اما مادر بزرگ او سخت با این کارمخالف بود و روسیو اعتصاب غذا کرد وتا یک هفته فقط بیسکویت می خورد. سرانجا م تصمیم گرفت که به مادرید برود ودر آکادمی موزیک نام نویسی کرد. او چند فیلم موزیکال هم بازی کرد اما قدرت صدای او بیشتر از آن بود که او فقط یک هنر پیشه بماند بنابراین بسوی موزیک روی آورد: صدایی رسا بلند وبا زیر و بمهای بسیار زیبا ومسلط بخود.

او دوبار ازدواج کرد واز ازدواج اول خود یک دختر بنام روسیتو دارد و یک برادر وخواهر را نیز از کلمبیا بفرزندی قبول کرد. همسر دوم او خوزه اورتگا کانو گاو باز مشهوری است که سخت دلبسته روسیو بود. او دو نوه هم دارد یک پسر ویک دختر.

اسپانیا سنگ تمام را برای هنرمند خود گذاشت. هم اکنون آرامگاه او در چپیونا و کلیسا ی کوچکی که روسیو در آن جای گرفت زیارتگاه صاحبدلان و عاشقان اوست.

هنگام آواز خواندن همیشه دستهای او باز بودند، گویی می خواست دنیا را درآغوش خود بگیرد. برادر زاده اش که بخرج خود روسیو آکامی موزیک را تمام کرده، شاید روزی بتواند که خاطره اورا زنده نگاه دارد.

روانش شاد باد.

خلاصه شده از مجلۀ "پرونتو"


چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۵

هنر!

 

مجله هفتگی با عکس ( روسیو) در دستش گریۀ کنان از راه رسید.  گفتم موضوع دیگر کهنه شده و تو تازه بیادت افتاده که گریه کنی؟

 

گفت نه دلم برا ی خودمان میسوزد.  برای هنر مندان خوبی که داشتیم، همه بیصدا، فقیر و تنها در گوشه ای فراموش شده واز دنیا رفتند.

 

گفتم: در سرزمین ما هنر همیشه ( حرام ) بوده.  فرهنگ ما با این سوی دریا ها فرق دارد. بعلاوه همیشه قدرتهایی پشت سر ( بعضی ) از هنرمندان هست که ما از آن بی خبریم.  کلیسا هم کا ری به آنها ندارد.  تا وقتی که ( متدین ) باشند وبچه ها را غسل تعمید بدهند و به کلیسا برسند از آنها حمایت میشود.

 

بغضش ترکید وگفت، نه تو نمی فهمی! من از بچگی عاشق رقص وباله بودم.  صدایم هم نسبتاً خوب بود.  روزی به معیت دوستی رفتم به کلاس باله مادام ( یلنا )  و اسم نوشتم.  از خوشحالی روی پایم بند نبودم.  رفتم خانه که  پول برای تهیه لباس و کفش باله بگیرم.  در عوض ما درم آن چنان کتکی بمن زد که تا ابد فراموش نمی کنم.  بعد هم گفت: اگر میخواهی ج ... بشوی چرا دیگر پول می دهی!!

 

رفتم به کلاس پیانو وآنجا اسم نوشتم تا بلکه کمی ازغصه هایم کم شود.  فردای آنروز با کتک از کلاس بیرون آمدم و دوباره شنیدم که مامان می گفت اگر می خواهی....حال نباید برای آنچه که میتوانستم داشته باشم واز من گرفتند گریه کنم؟

 

به عکس روسیو که درنهایت خوشبختی وزیبایی بود نگاهی انداختم وگفتم: نمیدانم والله...

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

سایۀ حسرت

 

در آن سرزمین دور، در میان تاریکی،

کوچه میعاد ما با بوسه های گرم تو،

چه طعم گوارایی داشت.

بوسه های طولانی که بمن جان می دادند.

من پر از خاطره ام.

من پر از اندوهم.

دیده ام از حسرت آن کوچه،

با فضای نمناکش،

با سایۀ روشن  ماه،

بوی باران خوردۀ دیوار،

ویاد آن شبها؟

و آن روزها ی خوب که رفتند.

من پر از اندوهم،

کوچۀ میعاد ما گم شد.

 

بی تجربه به راه سفر پا گذاشتم

بدون آنکه بفکر کسانی باشم که در پشت سر نهادم.

غمگین، به دشتهای خالی آمدم

به دنبال  آفتاب،

ودیدم که آفتاب کوراست، وآسمان پرستاره

در گور است.

سیلاب اشک را جاری ساختم،

در حسرت آنان که بجا گذاشتم.

 

در شهرها ناشناخته، راه می رفتم

نه دیوارها مرا می شناختند

ونه مردم

همه از هم می گریختند

آ شنایی بچشم نمیخورد

همه نقاب بر چهره گذاشته بودند،

واز کنارهم بی تفاوت 

می رفتند.

من نقابی نداشتم که برچهره ام بگذارم

بجزسکوت.

 

سه شنبه