سنگ ها
دشمنان ترا تهدید می کنند
و هر روز بر تعداشان افزوده میگردد
اما برای من اهمیتی ندارد
همه چیز را می بینم و آ رامشم برهم نمیخورد
آنها فقط پوست ماری را میدرند
که من مدتهاست افکنده ام
و وقتی آخرین پوست من آماده کندن شد
باز هم آنرا خواهم افکند.
تازه نفس و جوان و مملو
از حیات در قلمرو خدایان
به گردش خواهم پرداخت.
" گوته "
پس از سالها که دوباره به | وطن | برگشتم، روزی دلم خواست به دره ای و به کنار کوهی بروم که روزی با ( او) به آنجا می رفتم. دست در دست یکدیگر از دامنۀ کوه بالا می رفتیم، همراهان ما جلو بودند و او با چوبدستی و کفشهای کوهنوردی و من در لباس ورزش، سرزنده و پر نشاط از پستی و بلندیها می گذشتیم.
آنروزها من هنوز جوان بودم و( او) یک حقیقت واقعی بود که من دوست می داشتم و خیال می کردم تا پایان عمر او را خواهم داشت. گاهی او از جلو و از روی رودخانه ها با سرعت و چالاکی می پرید و من در پی او روان بودم در حالیکه دستهایم را دراز کرده تا او آنها را بگیرد و من سقوط نکنم.
او جوان وپرتوان، سینه ای بزرگ و قدی بلند با چشمانی روشن وشفاف داشت و هراز چندی هم هوس می کرد که خودرا به دست آب های سرد رودخانه وامواج خروشان آن بسپارد. هم چنان بالا می رفتیم: روی تپه ها، بالای صخره ها و کوه و بوی درختان سرسبز، صدای امواج خروشان آ ب رودخانه که به تخته سنگها میخورد و با دهان کف آلود سرازیر می شدند. او در این زمان آهسته و آرام و موقر در کنار من گام بر می داشت وسخن می گفت: چه آ رام و چه پرشکوه و من چه سعادتمند بودم. موهایم را به دست باد می دادم و آوازم را رها می کردم. او چقدر صدای مرا دوست می داشت و چه اندازه مرا به خواندن تشویق می کرد.
آن روز پس از سالها که به آن مکان پای گذاشتم، دیدم چه غم انگیز است. رودخانه خشک، کوها به رنگ سرد خاکستری، و یک سکوت وحشناک همه جا را فرا گرفته بود، و آن کسی که روزی او را دوست می داشتم در کنارم نبود: او در زیر مشتی خاک در غربت آرمیده بود. اشکهایم سرازیر شدند. آنروزها، آنروزهای خوب چه جلوه و شکوهی داشتند. آفتاب و مهتاب معنای دیگری داشت. آن روزهائی که بی خیال و فارغ از تمام رنجهای دنیا روی تخت سنگها می نشستیم و حرف می زدیم. و حالا سراسر رودخانه را علفهای هرزه پرکرده بودند. ایکاش کسی بود تا باهم می گریستیم، برای آن که امروز در میان ما نیست و در زیرتخته سنگی خوابیده وعلفهای هرزه آنجا هم رخنه کرده اند.
در این سکوت سهمگین، در میان توده ای از جانوران ناشناخته، حتی مرغان هوا هم دیگر نمیخوانند. همه چیز مرده و از بین رفته و تمام شده بود.
من هم پیر شده ام.
از: یادداشتهای قدیمی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر