سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

تابستان گرم

 

این شهرکوچک زیر آسمان و در کنار دریای لاجوردی  بسرعت رو به تکامل میرود.  تابستان از راه میرسد، چلچله ها گروهی پرواز کرده بسوی سرزمینهای خنکتری می روند.  هیاهوی تابستان، نا آرامی ها و گرمای بی امان بسرعت خودش را باینجا میرساند.  دیگراز سکوت خبری نیست.  آرامشی نیست و همه چیز یک شکل نامطبوعی بخود گرفته و ازهر گوشه ای صدایی بلند است.

 

اما من آرام در بسترم که سالهاست به تنهایی خو گرفته دراز کشیده و به یک نقطه خالی که نه از گذشته در آن خبری هست و نه از آینده فکر می کنم، تنها دختر یک خانواده شریف و پاک به دوراز تمام نیرنگها و ریا کاریها و دوروئی ها با سینه ای لبریز از عشق و طپش برای مهر ورزیدن...

 

به شور بختی خود می اندیشم.  دلم نمی خواهد برای خودم گریه کنم و یا دل بسوزانم؛ از هر دوی این کار بیزارم.  تنها فکری که میتوانم در حال حاضربکنم این است که زندگی دو قسمت شده: یکطرف مردی در کاسه طلا می انگوری می نوشد و در جایی دیگر مردی گرسنه به پهنای صورت می گرید چرا که نمی تواند لقمه نانی برای خانواده اش تهیه کند.  چیز تازه ای نیست، چیز تازه ای هم به دنیا نخواهد آمد.  آدمها همانطوریکه در قرون گذشته بودند در آینده نیز همان خواهند بود، فقط ممکن است که مکان و زمان وعقاید جابجا شوند.

 

به تکه تکه های نوشته هایم می اندیشم که به کجا خواهند رفت ودر کدام زباله دانی و یا درکدام گوشه خواهند سوخت و چه کسی پیدا میشود تا آنها را بخواند و بیاندیشد که زمانه چه بیهوده و زندگی چقدرتهی و خالی از معناست.

 

روزهای متمادی در کرانه همین دریا، که بجای آنکه بمن آرامش دهد غصه های فراوانی داد، نشستم و نوشتم و درجائیکه کشتی های بزرگ تفریحی لنگر می انداختند و من در آرزوی دیدن درون آنها  می سوختم و یا در کنار خانه های ویلایی بزرگی با حسرت به گلهای درون آن و درختان سر بفلک کشیده اش نگاه می کردم و لحظه ای در جلوی درب آنها می ایستادم تا نسیم خنک ناشی از پرتاب قطرات آب به درختان و وزش باد روحم را نوازش دهد.  امروز دیگر هیچکدام از اینها  مرا خوشحال نمیسازد.  دیگر میلی به دیدن درون آن کشتیها ندارم و دیگر در حسرت خانه های بزرگ آه نمی کشم!! چشمانم را برای همیشه به روی لذتهای دنیا بسته ام.

 

دیگر آوازی مرا بسوی خود نمی خواند و نوای سازی مرا از خود بیخود نمی سازد بلکه بیشتر باعث آ زار روحم می شود.

 

به ظاهر آزادم و حتی می توانم در سایه این آزادی مانند یک پرنده پرواز کنم، اما دیگر هوس پرواز هم از دلم رخت بر بسته. نامم در همه جا به گونه های مختلف برده می شود.  کسی هم میل ندارد و نمی خواهد حتی در باره ام قضاوتی بکند و کم کم فراموش خواهم شد.

 

دیگر نمی توانم حرف بزنم.  زبانم را بسته ام، چرا که کسی دیگر زبانم را نمی فهمد، بنا براین سعی می کنم که گفته هایم را به کمک قلم روی کاغذ پخش کنم.  دیگر جایی نیست که بروم و سرزمینی نیست که مرا بسوی خود بخواند و دیگر دلم نمی خواهد که زمینی بخرم و درآن خانه ای بنا کنم!

 

گاهی، فقط گاهی، به خاطرات گذشته ام می اندیشم و گاهی به فریادی که از درونم برمی آید دلم می خواهد پاسخی بدهم:  برگردید ای سالهای از دست رفته، ای جوانی فنا شده و ای مستی شبهای بیتابی و ای آشنای دیرین. اما امروز دیگر حتی آ ن روزها را هم نمی خواهم که برگردند...

 

من در یک خانواده پاک وشریف و درست به دنیا آمدم.  مادرم زن با ایمان ومقدسی بود و صفای باطن پاک او مرا وا می داشت که از هر پلیدی دوری کنم.  اما گویا سر نوشت من هم به او گره خورده بود.  او همه عمرش را بپای دیگران ریخت، همه هستی اش را در راه آسایش دیگران خرج کرده واز دست داد.  سر نوشت او بمن هم رسید.  از پدرم چیزی نمی گویم چرا که او را خیلی کم می دیدم.  وه که چقدر عاشق او بودم و چه شبهایی که بیادش گریه کردم و در آ تش تب سوختم.  در آ ن زمان تنها واقعیت زندگی من وجود مادرم بود؛ با او بود که من احساس میکردم هستی ام وجود دارد.

 

نمی دانم چرا هنگامیکه بشر رو به پیری میرود تمام دوران بچگیش را بیاد می آورد و حتی گوشه های ریز و فراموش شده را با وضوح وروشنی می بیند و در برابرش مانند روز روشن می درخشد؟ وهمین یا دآوری هاست که قلب مرا می خراشد و زخم می کند.

 

در دوران کودکی همه چیز زیباست.  انسان در آن زمان کمتر فرق میان انسانها و افراد را احساس میکند و بنظرمی رسد که دنیا را در میان بازوانش دارد.  من در میان دیوارهای بلند و درختان سر بفلک کشیده و نهر پرآب و داربست های انگور همانند یک پروانه هر گوشه ای می پریدم و همه اهالی خانه منتظر اوامرم بودند و نگران از اینکه مبادا خار گل سرخ دستم را بخراشد و یا پاهای کوچکم با سنگ ریزه های اطراف باغ زخمی شوند.  چه کسی می دانست روزی خار ستم زخمهای عمیقتری بر دل من میگذارد و پاهای کوچکم باید از خرگاهای متعفن گذر کنند.

 

همسایگان ما همه ثروتمند بودند وهمه در آن زمان کالسکه های شخصی داشتند با اسبان زیبا و اصیلی که درطویله ها مشغول چرت زدن بودند.  عده ای هم از اتومبیلهای تازه به بازار رسیده استفاده میکردند.  همه آنها رادیو داشتند و پدرم هم برای ما یک رادیو خرید و هم یک گرامافون کوکی به رنگ قرمز.  یادم هست تار پدرم که در گوشۀ اطاق راست ایستاده بود ومزاحم مادرم می شد!  امروز دیگر کسی پدرم را نمی شناسد و کسی مادرم را بیاد نمی آورد و کسی نمیداند که خانه ما در کدام خیابان و یا کوچه قرار داشته است.

 

آن روزها که اطاقها مفروش با فرشهای دستباف شهرمان، پرده ها وروکرسی و بقچه های حمام مادر و سجاده اش که کار دست زنان دهات بودند و اطراف اطاق که باتشک ها وپشتی های برنگ سبزو زرشکی و پتوها ی پشمی از بهترین نوع تزئین شده بود و مادرم روی آ نها را با ملافه سفید میپوشاند تا از گزند خاک وخاکستر در امان بمانند.

 

مادرم زن بسیار زیبایی بود وشاید همین زیبائی بیحد او باعث بدبختیهایش شد. او مانند یک گل سرخ بود با موهای بلند برنگ طلا و مس.  پوست صورتش به رنگ گلبرگهای شکوفه هلو بود و لبانش همیشه قرمز و گونه های سرخ وطبیعی اش که از سلامتی جسمش خبر میدادند.

 

(نمی دانم چرا به این نکات احمقانه پرداختم و چرا مرغ فکرم را تا این حد به پرواز در آ وردم، اما سرانجام روزی باید این عقده سر باز می کرد و امروز با تمام جرئتم بر آن نیشتر زدم.)

 

پدرم استعداد چندانی نه برای فراگیری درس مدرسه ونه برای یاد گرفتن علم داشت.  اوبیشتر ترجیح می داد که خوش بگذراند: با زنها باشد، می بنوشد و در بین دوستانش بنشیند وسازی بزند و به آواز مردان دیگر گوش کند، و یا به کوه و بیابان برود و سر از خانقاها در بیاورد.  او هفته ها (گم) می شد و مادرم در تنهایی خودش فرو می رفت و دست آخر هم از یکدیگر جدا شدند.  طبیعی است که من به دنبال مادرم رفتم ولی دلم نمی خواهد ازآن روزهای وحشناک حرفی به میان آورم.

 

مرا بمدرسۀ خصوصی گذاشتند.  چندان میلی به درس خواندن نداشتم.  همیشه فکرم در محور یک موضوع وحشناک دور میزد.  دلم نمی خواست که بخانه برگردم  و اکثر بعد ازظهرها که از مدرسه بیرون می آمدم با دوستان به خانۀ آنها می رفتم و در کنار گرمای واقعی خانواده آنها احساس آرامش می کردم.  گاهی خوابم می برد و مادران دوستانم دلشان برایم میسوخت وبخانه تلفن میکردند تا کسی را بفرستند ومرا بخانه ببرند.

 

آموزگاران و معلمین نیز برایم چندان دلنشین نبودند.  تنها یکی از آنها بود که همیشه زیبائی چشمان مرا می ستود و مرا دوست می داشت.  همیشه آ تشی در دلم می سوخت وغم پنهانی مرا رنج می داد.  مادروپدرم را هر دو از دست داده بودم، یکی را واقعاً ودیگری را روحاً.

 

دوران تحصیل خود را با بی میلی باتمام رساندم و دیگر موجود خوشبختی نبودم  و بخوبی می دانستم که از این پس دیگر سرنوشت خوبی نخواهم داشت و اگر پیش آمدی با سر نوشت آمد حتماً آن پیش آمد از بد حادثه و شوم خواهد بود!  وضع ظاهری واستخوان بندی هیکلم بسیار ظریف و دلفریب بود، انگار که از یک خانواده اشرافی اروپائی بلند شده وبسوی خاور پرتاب شده بودم.  حرکات و رفتارم باعث تحسین و شگفتی دیگران بود.  گاهی باعث حسادت دیگران بودم و همین حسادت باعث میشد که اکثراً مرا تحقیر کنند و از نام پدرم و شغل او بپرسند آنهم درحالیکه نیشخندی برگوشۀ لب داشتند.

 

حال امروز به نیرویی فکر میکنم که حاکی بر سرنوشتهاست.  نام این نیرو وقوۀ مرموز را نمی دانم.  هر کسی باو اسمی داده من هیچ نامی بر آن نگذاشتم، فقط می دانم که قدرت او ما فوق همۀ قدرتهاست.  من از تسلیم شدن بیزار وفراری بودم - مانند یک ماهی بیقرار بر خلاف جهت آب شنا و حرکت می کردم و بخیال خود داشتم با این نیروی شگفت مبارزه میکردم ..... و خسته و وامانده ایستادم.

 

هنگامی که داری بسوی ویرانی میروی همه به تماشا می ایستند؛ گوئی که به تماشای یک حیوان در بند شده در یک سیرک آمده اند.  گاهی لبخندی وگاهی اشک مصنوعی، و درمیان این اشکها ولبخندها مشغول غارت زندگی توهستند و بانتظار افتادنت؛ تا که بتوانند از این قربانی لقمه ای بربایند.

 

نیمه پایان!

 

این  نوشته را تقدیم دکتر هوشنگ شریف (بندر انزلی)  می کنم که از من خواستند بنویسم.  بامید پذیرش.

 

ثریا

هیچ نظری موجود نیست: