چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۵

تکه سوم

 

باید به همان تز قدیمی مراجعه کنیم که میگوید برای نگاه کردن به یک پارچه سرخ رنگ براق، اول باید آهسته چشم به آن بدوزیم و سپس ناگهان به تندی ومکرر به آن نگاه کنیم.

 

در دین مسیح وجامه آنها زیاد مطالعه کردم. چیز زیادی دستگیرم نشد به جز مقداری اراجیف و داستانهای ساختگی. و این درحالی است که عده ای از فلاسفه آنها اعتقاد براین دارند که از مسلمانان و بت پرستان عقب مانده ترند!!  دین مسیح دارد از درون متلاشی می شود. شاید روزی برسد که فقط یک دین در دنیا حاکم باشد. امتیازهایی که می گفتند در دین مسیح هست در همه ادیان دیده می شود - دوستی، مهر، خیر اندیشی، اطمینان، توبه، شهادت - همه یکجور درس می دهند فقط زبانشان فرق می کند. بنظر من بهترین روش دینداری وقوف به حقیقت است و در واقع دشوارترین آنها.

 

زمانی آرزو داشتم که سفری به رم ومعبد واتیکان بکنم واز نزدیک با آن بارگاه بزرگ مسیحیت روبروشوم.  اما بعداً فهمیدم که نیرو و قدرت این دین چقدر باید قوی باشد تا بتواند با وجود اینهمه فساد و تبه کاری در دست عده ای نابکار، هنوز شکوه ومنزلت خودرا داشته باشد.  خوب طبیعی است، عده ای به آنچه که اعتقاد ندارند وانمود می کنند که مومن به آن هستند، وبرخی دیگر که تعداد بیشتری میباشند اعتقاد دارند در حالیکه از ماهیت آنچه را که باو معتقدند سخت عاجزند.

 

کتابهای امروز چیززیادی ندارند و همه تکرار گذشته هاست. کتابهای قدیم پر محتوی تر واصیل تر بودند.  من خیلی دلم می خواست که پاکی خودم را بدست بیاورم.  شاید عده زیادی نیز همین آرزو را دارند.  می خواستم با بهترین وجهی با عواطف خوبی با خدای خود روبرو شوم.  نمی خواستم که ریاکار باشم. من از سایر ادیان چیز زیادی نمی دانم.   اجداد مادری من زرتشتی بودند وشخص پدرم فقط یک صوفی! بنا براین با آنچه که بعنوان دین ومذهب بر سر زمین ما حاکم بود چندان دلبستگی نداشتم  و به همین دلیل هم به دنبالش نرفتم.  مطالعه هم چیز زیادی بمن نداد - مقداری خشونت، نفرت، بیزاری، توهین و ریا کاری.

 

من همیشه گمان میبردم که در دین مسیح از این بد کاریها نیست در حالیکه ظاهراً حرص وطمع اینها بیشتر است. آنها همه چیز را میخواهند - ترا، خانواده ات را، و مال واموالت را احساس ومعنویت ومغز ترا، وهیچ پشتیبانی هم از تو نخواهند کرد.

 

دین در واقع باید در رفع گناهان ما بکوشد درحالیکه مقدار زیادی بار گناه بردوش ما میگذارد.

 

دنباله دارد

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

If

 

دوست نادیده،

 

اگر توانستی با آنچه که قسمت کننده بتو داده راضی باشی و حسرت نخوری و برای بردن سهم بیشتر به هر حقارتی تن در ندهی؛

 

اگر توانستی دوستانت را از صمیم قلب دوست بداری ودشمنانت را تحمل کنی؛

 

اگر توانستی چشم به مال دیگری نداشته و خط مستقیم راهدف قرار داده واز توانایی خودت بهره برده و از اندیشه اندیشمندان گذشته پند و راه درست را انتخاب کنی؛

 

اگر توانستی پا به درون خانه ایکه ترا خوانده اند بگذاری بدون آنکه بر روی اثاثیه و محتویات آن خانه قیمت بگذاری؛

 

اگر توانستی با اولین برخورد به شخصی، بدون آنکه به چشم حقارت با بنگری، به اندیشه اش احترام بگذاری و اورا قبول کنی؛

 

اگر توانستی با پشتکار وزحمت خودت پله پله بالا بروی بدون آنکه عجله داشته باشی تا فوراً به "اوج" برسی؛

 

اگر قبول کردی که زندگی یک گرد گردان است و آدمی را با خود بالا وپایین میبرد؛

 

اگر توانستی هنگامیکه در سرازیری و پایین زندگی قرار میگیری، خودت را محکم واستوار نگاه داشته و بانتظار گردش بعدی چرخ روزگار باشی؛

 

اگرتوانستی هنگامیکه در اوج هستی اندیشه افتادن را از یاد نبری؛

 

اگر توانستی تنها لقمه خودت را بخوری وسهم دیگران را برای آنها بگذاری؛

 

اگر توانستی از کنار یک افتاده حال با اندوه بگذری بدون آنکه شانه بالا بیاندازی و بگویی که (خلایق هرچه لایق)؛

 

اگر توانستی که هر وسوسه ای را بحث وتفکر ندانسته و بدنبال هرره گم کرده ای نروی؛

 

اگر توانستی معبود و معشوق و خدا را در میان سینه خود بیابی؛

 

اگر توانستی  سراپا گوش باشی و هوش واسرار عیان نکنی؛

 

اگر توانستی در امانت خیانت نکنی و سپرده امانت را چون جان گرامی نگاه داری؛

 

اگر توانستی یک دانه را صد دانه کرده، تنها با همت والای خود؛

 

اگر توانستی روح خودرا نجات داده و در جفظ آزادگی او بکوشی؛

 

اگر توانستی با دیده بصیرت به دیگران بنگری  بدون آنکه پرسشی از مکنت و هستی آنها بکنی....

 

 

آنگاه تو یک انسان خواهی بود، دوست من

چشم من

 

هرچه به اطرافم میگردم تا شاید کتابی پیدا کنم ودر این روزهایی که چشم من میرود تا روشنایی خود را از دست بدهد، بخوانم، دیدم که همه را نقریبا از حفظ هستم.

 

بیادم آمد سالها پیش کتاب نامه های پدری به دخترش تألیف پاندیت نهرو و با ترجمه خوب و رسای زنده یاد محود تفضلی را میخواندم. کتاب را نهرو در زندان برای دختر ش نوشته بود و دریکی از نامه ها ذکر کرده بود که: "زندگی در زندان هم برای خودش فوایدی دارد، زیرا مقداری فرصت وآسایش و هم یکنوع بیعلاقگی به وجود میآورد  ...."

 

وامروز منهم در این زندان  که درب آن باز است، نه دسترسی به کتابی دارم و نه کتابخانه ای و اگر بخواهم چیزی برای آ ینده فرزندان بگذارم، یک عمل گستاخانه و احمقانه میباشد.  کتبی که امروز به دست من می رسند حاوی هیچ مطلب تازه ای نیست و هیچ معلوماتی بما اضافه نمیکند.  مشتی خاطره نویسی که در واقع یکنوع (خود بزرگ نویسی) است  ومشتی اراجیف مربوط به کائنات وخدا وپیامبرانش، و من بناچار می نشینم و هرچه که دل تنگم بخواهد مینویسم، تا آنجائیکه به تریش قبای کسی برنخورد.

 

در این زندان انفرادی بقول (یکنفر) کسی به دیدارم نمیاید، هدایایی نیز برایم نمیفرستند. فقط هوا، فکر، واندیشه و روح است که بمن کمک میکنند تا بدانم هنوز زنده ام.

 

نداشتن فعالیت جسمی نیز موجب فساد افکار واندوه میگردد؛ بیخود نبود که ناپلئون هروز دوازده ساعت سربازان خود را به تمرین ودو و ورزش باز می داشت و اعتقاد او براین بود که نشستن وحرکت نکردن باعث فساد روح و فکر میشود. امروز من ناچارم که بسیاری از تحولات  روحی وجسمی ام را تحمل کنم و دیگر قادر نیستم که مثلا جلوی کهنسالی!! را بگیرم.

 

امروز بیاد کسانی افتادم که دیگر در دنیا نیستند و هیچگاه هم کسی جای آنها را نگرفت. انسانهایی که میشد با آنها نشست و با آنها سخن گفت، آنهم نه از نوع حرفهای امروزی مانند "خانه خریدن! ویلا! بهره بانکی  لباس و عطروکیف وکفش".  و نوعی زندگی که تازگیها شروع شده، ویرانی (فامیلیها وخانواده ها) مردان با مردان وزنان با زنان...

 

دلیر باش: تازمانی که دوچشم وفادار با ما اشک میریزند زندگی به رنج کشیدن میارزد.  بخیز وبا عزمی راسخ نبرد کن،  بی اعتنا به همه وتمام خوشیهای کاذب، بی اعتنا به برد وباخت وبی اعتنا به شکست وپیروزی.  با همه قدرت خود بجنگ.  در دنیا چیزی نیست که بتو تعلق نداشته باشد.  برخیز وبجنگ بی اعتنا به خوشیها وبی اعتنا به دردها.

 

بر خیز.  (آی بچشم، بلند میشوم !!)

 

سه شنبه

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵

تکه دوم

 

من یادداشتهای فراوانی دارم، اما هیچگاه اندیشه های من هدف معینی نداشتند. گاهی هوس میکردم مثلاً داستانی بنویسم و به پیروی از خاطراتم چند سال را بهم میدوختم و چیزی مینوشتم و دوباره خوانی هم نمی کردم و آنرا به گوشه ای مینهادم. سالهاست که اندیشه های من بی هدف به دور مسائل احمقانه میگردد.

 

امروز تصمیم گرفتم از آنچه را که خوانده ام بیادم مانده و در باره خود من صدق میکند بنویسم. رو نویسی نمی کنم  فقط آنچه را که بمن مربوط میشود یادداشت مینمایم و این کار را ابداً نه خطا و نه گناه می دانم.  اگرمأخذی داشتم حتما به ذکر نام نویسندۀ آن می پردازم.

 

گمان می کنم هیچ نوشته ای بقدر آنچه که مربوط به ذات خود آدمی است اینهمه دشوار باشد.

آدم برای ظاهر شدن در ملاء عام باید خود را مرتب و آماده سازد، به شکل ظاهرش نظم بدهد، لباس خوب بپوشد و خودرا به بهترین وجهی بیاراید. اما من درست برعکس این عمل می کنم !! موهایم اکثراً نامرتب، لباسهایم بی توجه به مد سال و کفشهایم ابداً برای پاهای کوچک من ساخته نشده اند، یا کمی بزرگترو یا تنگترند.

 

من نه میخواهم خودم را بفریبم و نه دیگران را. کمتر از خودم میگویم و این شرح واحوال را برای دیگران گذاشته ام تا عرف وعادت از خود سخن گفتن را از دست ندهند، از گزافه گویی سخت بیزارم و از شهادت دادن دروغ بشدت پرهیز کرده ومتنفرم.

 

اعتقادم براین است که قوانینی را که اجتماع وضع کرده تنها یک دهنه برای بستن مشتی آدم  میباشد. آن خانمهای مقدس مآب که مرتب از خود می گویند و آن مردان نابکاری که خود را صاحب همه گونه حسن وکمال می دانند باید باین دهنه عادت داشته باشند.

 

من فرد کوچکی از این اجتماع واین دنیا هستم، اما دهان را به هیچ دهنه ای نخواهم داد وهیچ دهنه ای قادرنخواهد بود بر آن لگام بزند. اگر چیزی بنظرم زشت و ناگوار آمد فوراً بازگو میکنم، واگر کسی به گزافه گویی پرداخت، من جواب میدهم  و اگر شهادت دروغی را بشنوم پرخاش میکنم.

 

هنر من زندگی کردن به معنای درست آن است و اگر کسی بخواهد مرا از آنچه که خودم میدانم باز دارد کلافه میشوم، و این درست باین میماند که شما به مهندسی بگویید که تو طبق ایده خودت بنا را مساز، بلکه بر طبق میل وسلیقه همسایه ات بنا کن؛ آنگاه دیوانه میشوم.

 

سرگرمی من فقط خواندن کتاب است، یک سرگرمی شرافتمندانه. میخوانم که بدانم  نه اینکه بخواهم عالم شوم!  فقط میخواهم که خودم را بشناسم و خود آگاه باشم. اگر جایی گیر بکنم و نتوانم بخوانم و یا نفهمم حتما سئوال میکنم. ابداً هم خجالتی ندارم که بگویم فلان مطلب را به درستی نفهمیدم و اگر کسی نباشد تا مرا راهنمایی کند، آنقدر به مطالعه ادامه میدهم تا مطلب را بفهمم. گاهی هفته ها کتابی را گشوده باز میگذارم و به دنبال کاردیگری میروم.

 

بعضی از کارها را بدون خوشحالی انجام میدهم.  تنها خواندن وشنیدن موسیقی است که با شادی تمام به آن می پردازم.

 

از نوشتن بسیار لذت میبرم و نشستن پشت میز و مقداری دفتر و قلم وکتاب در اطرافم بهترین وضع زندگی منست.  نقاشی را دوست میدارم اما هیچگاه به دنبال آن نرفتم فقط ( نقشه کشی ) را آموختم وهنوز هم هر جا قلمی پیدا کنم و یا سطحی سفید که بشود بر آن نوشت، درخت وخانه میکشم، وهاشور میزنم!!

 

اگر درکاری بخواهم دقت کنم حسابی احمق میشوم و آن کار خراب میشود واگر زیاد برحروف نگاه کنم چشمانم رو به سیاهی میروند ( مثل الان )!

 

ادامه دارد

 

تکه تکه های خودم – قسمت اول

 

این نوشته ها فقط درباره خودم هستند، نه یادداشتهای روزانه  و نه یادداشتهایی از روی نوشته دیگران.  این برگها  قلمی شده فقط من هستند، منکه شفاهی بودم  وحالا کتبی شدم.    ثریا

 

انسان اگر از نزدیک خود را بشناسد، می تواند زندگیش را به نحو مطلوبی بگذراند مشروط براینکه بخود دروغ نگوید و به راستی ودرستی درون خویش را کشف کند.  این من هستم که به صدای بلند نقل میشود، شاید خواننده نیابم اما خودم میدانم که تا چه حد با خود رو راست بوده ام.

 

گاهی بد نیست که انسان خودش را عریان ببیند. حد اقل اینکه با وجدان خود در جدال نیست و شب سر آرام بر زمین میگذارد.  اگر من امروز در باره خود می نویسم، برای آن است که کسی مرا به درستی نشناخته و کسی هم در باره من چیزی ننوشته و یا نخواهد نوشت، حد اقل اینکه ممکن است نکته هایی در این نوشته ها پیدا شوند که به درد کس دیگری نیز بخورد. سعی میکنم که پر نویسی نکنم و اوقات خود وسایرین را پر ضایع نسازم و بیشتر از آنچه که مربوط بمن وروح من است استفاده ننمایم.

 

من در زندگیم زیاد خوانده ام و بسیاری از گذشتگان را شناختم، اما امروز بیشتر از دو یا سه نفر را نمیتوانم نام ببرم.  نمیخواهم بگویم که همه کارها بی ارج بوده اما به درد من نخورده. چیزهایی نوشته شده که من خود می دانستم و یا حس می کردم.  امروز حتی نام آن چند نفری را هم که میشناختم از یاد برده ام.

 

همه دنباله روی یکدیگر بوده اند. همه از هم تقلید میکردند. بعضی ها در پیروی از این تقلید راهی درست پیدا کرده وبه دنبال هدف رفته اند، عده ای هم عمرشان کفاف نداده در میان راه گم شدند، و کسانی هم به بیراهه رفتند و عده بیشماری را هم مانند گله گوسفند به دنبال خود کشاندند.

 

راه روح بس دشوار و ناهموار است و گام نهادن در آن بیش از آنچه که به نظر می آید سخت است.  رسوخ در اعماق روح و چیره شدن بر آن تارهای ظریف امری است فوق العاده سخت واحتیاج به تلاش فراوان دارد.

 

با این حساب مجبوریم  که از بعضی کارها ی روزانه و تلاش معاش بازمانیم.  درحالیکه در دنیایی زندگی میکنیم که باید تلاش فراوانی بخرج داده و هر روز آماده جنگ با مشتی ارواح مرده و یا پلید در جدال و کشمکش باشیم.

 

دنباله دارد

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

شکست یا پیروزی

 

روزهای متمادی با خودم حرف میزدم و بخود وعده میدادم که خوب راه انقلاب راهی دراز و بس طولانی و خسته کننده بود، اما سر انجام روزی همه چیز به پایان میرسد وما دوباره به سرزمین خود بر میگردیم  و دیگر هیچگاه از آنجا دور نخواهیم شد، وهیچگاه آنرا از دست نخواهیم داد.

 

در این خیال بودم که اگر روزی به وطنم باز گردم اندوهم به پایان میرسد و دیگر بیاد نخواهم آورد که در درونم چه آتشفشانی طغیان میکرد، و چه دودی به چشمانم فرو رفت.

 

گمان میکردم که بزودی همه چیز تمام خواهد شد و ما میتوانیم دوباره قایق زندگی را روی آب بیاندازیم و دوباره بسرزمین خرم و سرسبز شمال و دشتهای بیکران جنوب سفر کنیم.  به لبان پرخنده وشاد دختران و پسران بایستیم و بر گونه یکایک آنها بوسه بزنیم.

 

بوی عطر بهار نارنج را و بوی سبزه زار ها را در هوای خنک تابستانها ازنواستشمام کرده و دیگر هیچگاه بوی ادرار شبانه مستان کوچه و بوی کاکای سگ را بجای عطر یاس به درون ریه هایمان نخواهیم فرستاد.

 

همه چیز تمام خواهد شد و دوباره به آوای نی گوش فراخواهیم داد، همه چیزهای خوب را با ولع خواهیم بلعید.

 

چه خواب شیرینی ! من دیگر هیچگاه نخواهم توانست چنین روزی را ببینم. هر چه بود تمام شد. همه همرهان رفتند، و این راه طولانی وسهمگین همچنان ادامه دارد.