پنجشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۵

 موسیقی

 

آنطوریکه کتاب انجیل میگوید: پس از سپری شدن هزاران و یا حتی میلیونها سال، زمانیکه   هنوز ( بر از بحر ) جدا نشده بود، یعنی زمانیکه همه جا آب بود وهیج جنبده ای نمی جنبید و جهان ماوای خاموشان بود، در همان هنگام نیز اموا ج کوه پیکر دریا ها و اقیانوسها با برخورد بر صخره های عظیم نوا یی بوجود می آمد وهنگامیکه باد در شاخسارها میپیچید آوای دلنشینی برمیخاست. از تماس آب و وزش باد و بعد ها آوای پرندگان که با صوت خود با یکدیگر سخن میگفتند و هنگام دمیدن صبح آوای خوشی سر میدادند، از هما ن هنگام موسیقی بوجود آمد.

 

اما همه این صدا ها موسیقی نبودند. اینهمه نغمه ها را نمیشد موسیقی نامید؛ موسیقی فقط و فقط مخصوص انسانها ست چرا که فقط انسانها هستند که به زیور دانایی آراسته اند و به کمک همین موسیقی است که میتوانند هیجانات روحی واحساسات واقعی خودرا بیان سازند.    موسیقی یک هدیه خداوندی است و عده ای آنرا وسیله ای میدانندکه از طریق آن به خدا نزدیکتر میشوند.

 

در زمانهای قدیم موسیقی مخصوص ( عده ) ای بود و آن عده عبارت بودند از کاهنان و جادوگران و راهبان، آنها آلات موسیقی را مخصوص و بخود منحصر ساخته بودند و بسیاری از شعرا و نوازندگان نیز در خدمت آنان وزیر سایه انها میزیستند.  دیگران مجاز نبودند باین گروه نزدیک شوند بخصوص اگر چشم ( زنی ) باین سازها میافتاد قتل او واجب بود - بیچاره زنها که همیشه اولین قربانی هستند.

 

کم کم موسیقی در دست عده ای وسیله بسیاری از امتیازات شد و با انحصار آن بخودشان سری از همه سرها بالا تر داشتند و این هدیه خداوندی در یک نبرد بخاطر کسب قدرت و مال اندوزی به دست کسانی افتاد که بیشتر بفکر منافع خود بودند.  امروز موسیقی در خیلی از جوامع بخصوص اسلامی حرام اندر حرام است ...... و در جوامع دیگر در انحصار عده ای که با آن تجارت میکنند.

 

چهارشنبه

*

همان روز

 

در روزنامه ای خواندم که در یکی از شهرهای پاکستان موسیقی ممنوع شد!!  و این در حالی است که موسیقی در خیلی از مراکز مذهبی منجمله در کلیسا ها آزاد است و همه سرودهای مذهبی را با آوای دلنشین به همراهی ساز ( گیتار یا پیانو و یا ارگ ) می خوانند.  

 

نویسنده ای بنام ( کارل بوشر ) در کتابی زیر عنوا ن ( کار وریتم ) مینویسد:

 

"روزی در یک اطاق بزرگ عده ای زن و مرد و بچه و حدود یکصد وپنجاه تن در برابر میز بزرگی ایستاده و با برگهای تنباکو سرگرم کار بودند. ناگهان از بین آنها یکنفر آوازی را شروع کرد که یکی  از آوازهای قدیمی سیاه پوستان بنام ( نان آسمان ) بود. کم کم چند نفر و سرانجام همه شروع بخواندن این آواز کردندو در حین آواز کم کم بالاتنه خودر با ملاحتی خاص تکان میدادند از هر حرکتی حال و جذبه و شوری هویدا بود، واین شوریگی به سر انگشتان آنها منتقل شد چنان با نرمی و مهربانی برگهای تنباکو را روی میز لمس میکردند که گفتی بر تارهای ( بانجو ) دست کشیده و تارهای آنرا به ارتعا ش در میاورند، واین صداها از چند نوع بود: سوپرانو، آلتو، تنور.  یک رویداد خارق العاده در یک فضای سر بسته ودر یک مدت محدود، و آنهائیکه صدایشان توانایی بیشتری داشت بلا فاصله یک اوکتاو بالاتر میرفتند، آنچنان این وضع زیبا و درخشان بود که انسان را بجای خود میخکوب میکرد.   خوب به قول فرنگی ها
No comment!

سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۵


لئوناردو داوینچی

این روز ها همه جا صحبت از فیلم وکتابی است بنام ( کد داوینچی ). کلیسای کاتولیک خواندن این کتاب ودیدن فیلم را برای پیراون خود ممنوع ساخته. من چیز زیادی دربارۀ این کتاب و فیلم نشنیده ام و شاید روزی توانستم کتاب را به دست آورده و ( کد ) ! را پیدا کنم. بهر جهت از آنجائیکه ارادت خاصی باین جناب دارم بی مناسبت ندیدم که شمه ای از زندگی اورا در اینجا بیاورم.

لئوناردو داوینچی فرزند نامشروع یک نجیب زاده بود که در ( وینچی ) نزدیک فلورانس در سال هزارو چهار صد وپنجاه و دو میلادی متولد شد. هنگامیکه به سن بلوغ رسید پدرش او نزد یک پیکر تراتش معروف بنام ( آندریا دل و چینو ) فرستاد تا از او تعلیم بگیرد.

او در سال هزارو چهار صدو هشتاد و سه به میلان رفت وسر پرستی املاک دوک ( لوکو وینچو اسفوروزا ) را بعهده گرفت. او نقاشی بی نظیر و پیکر تراشی بی همتا بود و موسیقی را بی نهایت دوست میداشت.

یکی از ارزنده ترین شاهکارهای او شام آخر مسیح میباشد که بر دیوار کلیسای سانتا ماریا ترسیم شده. دراین نقاشی گویا زنی هم کنار عیسی مسیح بوده که آنرا محو کرده اند و فقط دوازده حواری را باقی گذاشته اند.

در سال هزارو پانصد و دو به خدمت ( سزار بورژیا ) رفت و بعنوان مهندس و معمار بزرگی به همۀ شهرهای ایتالیا سفر کرد و آثار ارزنده ای از خود بیادگار گذاشت. شاهکار دیگر او تصویر معروف مونالیزا و یا ( لبخند ژوکوند ) است که آنهم در سال هزار و نهصد و یازده از موزه لوور دزیده و به ایتالیا برگشت داده شد و بعد ها معلوم گردید که یک ایتالیایی وطن پرست بخاطر غرور ملی اش دست باین سرقت زده و بدین ترتیب مردم ایتالیا توانستند قبل از آنکه این تابلو به موزه لوور برگردد نقش مونالیزا را ببینند!

داوینچی سالها دراین فکر بود که یک ماشین بسازد تا با آن بتواند در آسمانها پرواز کند. او در سال هزارو پانصد و نوزده و در سن شصت وهفت سالگی دنیا را ترک گفت.

سه شنبه

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵

پدر ملت که بود؟

 

بیست و هفت سال پیش ملتی با شور و شوق و ذوق به پا خاست و فداکاریها کرد تا از زیر یوغ ستم رژیم - مثلاً - طاغوتی شاه رهایی پیدا کند، اما نمیدانست که گرفتار یک رژیم مستبد دیگر میشود. مستضعفان سر از پا نشناخته برای صعود ببالا و به دست آوردن دلخوشیها و پول نفت! مانند علف درو شدند. عده ای جان دادند و عده ای بدبخت تر شدند و مستکبران از فرط تکبر به ترکیدن افتادند.

 

عده ای که زرنگتر بودن از این بلبشو استفاده کرده و هر دو دنیا را برای خود خریدند. زندانها بدتر و برتر! و غیر انسا نی تر و هرروز به بهانه ای عده ای را به دست اعدام میسپارند، پنهان وآشکار. ایکاش نام اسلام را از روی آن برمیداشتند و تنها به جمهوری ..... اکتفا میکردند.

 

در آن زمان آ قای خمینی حاصل این همه بیداد گری را یک پیروزی ناشی از اسلام (عزیز) ش و تعالیم قرآن اعلام میکرد و همانطوریکه در وصیتنامه اش نیز آ مده تاکید بر این امر کرده و گفته که: اسلام به هر صورت یک منبع نجات دهنده بشر است و به آن افتخار کنید.

 

"ما مفتخریم ( مفت خریم ) و ملت عزیز سر تاپا متعهد به اسلام وقران مفتخر است که پیرو مذهبی است که میخواهد حقایق قران را که سر تاسر آن از وحدت بین مسلمین و بشریت است بدون کم وکاست و بعنوان یک قانون اساسی بر دنیا حاکم سازد ..."

 

یک نسخه از پیش پیچیده شده برای رستگاری انسانها ! تسخه ای که یکهزار و چهارصد سال قبل برای مشتی عرب پا برهنه وصحرا نشین و جاهل تجویز شده بود، حال همه بندگان خدا از شمال تاجنوب واز شرق تاغرب عالم باید زیر این پرچم سینه بزنند. خوب نتیجه این شد که ایمان فردی از بین رفت و همکاریها در یک تنگنای وحشناک گیر کرد، حال به دشواری میشود آینده آن سرزمین و شاید دنیا را پیش بینی کرد.

 

در آن زمان همه چیز بود و مهمتر اینکه امنیت وجودداشت.  مردم هنوز باین درجه از نامردیها نرسیده بودند. امروز همه از هم واهمه دارند و به یکدیگر به صورت تردید وشک نگاه میکنند. کجا شدید ای شاعران سر درگریبان!! و ای نویسندگان متعهد به باد شکم، ای روشنفکران برگزیده که هرکدام یک سوراخ موش پیدا کردید وپنهان شدید؟

 

هنگامیکه پادشاه سابق در آخرین پیام خود به ملت ایران خطاب کرد: "ملت عزیز ایران، در فضای باز سیاسی که از دو سال پیش بتدریج ایجاد میشد، شما ملت ایران علیه ظلم و فساد بپا خاستید.... انقلاب ملت ایران نمیتواند مورد تایید من به عنوان پادشاه ایران و بعنوان یک ایرانی نباشد."

 

آیا شاه انقلاب را تایید کرد؟ یعنی سلطنت را کنار میگذارد و به آرای ملت گوش میکند؟ چرا شاه بدینگونه ضعف نشان داد؟ آیا این ضعف ناشی از بیماری او بود و یا دست دیگری درکار فروپاشی یک ملت بود؟

 

و یا شاید هنوز ملت همیشه درصحنه و شهید پرور را به درستی نمیشناخت؟!

 

او در آخرین روزهای عمرش و دریک مصاحبه گفته بود: "منکه به آنها کاری نکردم. اینها ئیکه به دشمنی با من برخاسته اند همانهایی هستند که آنهمه برایشان زحمت کشیدم."  افسردگی شاه از این بابت حد و حدوی نداشت.

 

و این بنده اضافه میکنم و میگویم که:

 

همیشه همینطور بوده آنهایی را که برایشان زحمت میکشی و به آنها بهره میرسانی و مهربانی میکنی، سرانجام دشمن تو خواهند شد والا غریبه ها اگر منافع شان در دشمنی نباشد کاری با تو ندارند.

 

امروز بیشتر مردم کوچه وخیابان و به عبارتی آنهائیکه در ته جوب مانده اند و در هر طوفان تاریخی نگهدارحفظ وامنیت ایران زمین بوده اند باو لقب ( آن خدا بیامرز ) را داده اند، به مردی که روزی شاه و پدر یک ملت بود و باتنی خسته و روحی شکسته در غربت جان به جان آفرین تسلیم کرد.

 

شبهای هجر را گذراندیم وزنده ایم هنوز

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

از پشت پنجره

 

بیاد «  میم. ش » و بیاد مادریکه در خانه سالمندان درگذشت.  و بیاد همه زنان ومردانی که در آسایشگاههای « سالمندان » به امانت گذاشته شده اند.

 

شعر: از بیژن ترقی

 

دیری است پشت پنجره

بنشسته ام خموش، در برگ ریزان پر از

خاطرات خوش.

آواز خوان کوچه پاییز، برگ زرد،

گویی به گوش رهگذران دیار شب، خواند حدیث محنت و

دلتنگی مرا.

یک شاخۀ خزان زده از پشت پنجره سر میزند که

باز آردم به یاد قصه بی برگی مرا.

باران پشت شیشه، چه غمگین به بارش است.

دست خیال با قلم اشک، بر رخم گرم نگارش است.

هر سایه روشنی گذر میکند ز دور

دل می شود ز شوق پراز نغمه و سرور

هر شام تا به صبح، هر صبح تا به شام،

این جمله بر زبان می آمدم مدام 

بازا بهشت من، بازا بهار من،

فرزند فراموشکار من

بالا بلند من، ای غمگسار دل دردمند من

هر چند درد خویش، ز یاران نهفته ام

بس قصه ها ز مهر و وفا ی تو گفته ام

رفتند همرهان، مرا جای گذاشتند

آن پاره های جان وتن من، کجا شدند؟

مارا در این خرابه، چه تنها گذاشتند.

 

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست...

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

Water, water everywhere and not a drop to drink! 

در دوران کودکی ما تازه یک رشته سیم برق به شهر ما آمده بود و فقط نور آن تا پایین تیر چراغ میرسید.  در آن زمان که نهر آب از میان خانه ما رد میشد وبه خانه همسایه میرفت، روزی مادرم گفت:

 

"همانطور که سوی چراغ را توی ( گلوپ ) ها  کردند وبما میفروشند، روزی هم جلوی این آب را میگیرند و توی سبو میکنند و ( کفتو ، کفتو ) بما میفروشند.  چه خوب است که من آنموقع زنده نباشم تا این وضع را ببینم."

 

مهاجرت به پایتخت و خریدن آب ( شاه ) از بشکه های زرد حساب اورا کلافه می کرد، اما باز هنوز میتوانستیم درون حوض بزرگ غلطی بزنیم و تنی به آب بسپاریم.  وچه کسی به حرفهای او گوش میکرد؟ زمان داشت به جلو خیز برمیداشت!

 

امروز خوشحالم که نیست تا ببیند آب نه تنها درسبو نیست بلکه در ظرف های پلاستیکی در مغازه ها بما عرضه میشود.  دیگر نمیتوان مثلها را به آب زد ، آب حکم کیمیا را پیدا کرده و روزی خواهد رسید که جنگ نفت  واتم تمام شده وجنگ آب شروع شود.

 

اروپا دچار بی آبی است. جزیره وشبه جزیره میان اقیانوسهای پر آب !! اما آب جیره بندی شده، البته فقط برای آنها که باید فرمانبر باشند.  والا استخرها، اصطبلها، سگ دانیها و زمینهای گلف و زیر کشت همیشه ( آب ) دارند.

 

دستور میدهند که ظروف خود را کمتر بشویید، لابد باید آنهار را لیس بزنیم و اگر سگ داریم از او هم کمک بگیریم.  سیفونهای توالت را نکشید، و صبرکنید تا بوی گند که همه جار ا فرا گرفت آنوقت آهسته بکشید.  والا هرچی دیدید از چشم خودتان است.  الهی شکر که من اتومبیل ندارم تا مجبور نباشم آنرا بشویم، لابد آنرا هم مانند ظروف میبایست بلیسم.

 

جمعه

Addendum

 

‘Even if we have had less rainfall per person than the Sudan, which I doubt, we have more than enough water in London. There would be no need for the meters Ken Livingstone suggested yesterday, or for tankers to bring it in at enormous cost, if what water we had didn’t pour away through decrepit pipes. 

 

Every day, 915 million litres of good, clean water – purified at public expense and ready to drink – leaks from the system. That is enough to supply 2.8 million homes, or fill 366 Olympic pools. That’s 10,590 litres of water squandered every second. And this wicked waste of a precious resource has been getting worse. Since 2001, the leakage rate in London has gone up by 32 per cent. 

 

The numbers are so large they are hard to get a purchase on. The best way I know of putting them into perspective is by comparing Thames Water’s managers to the Sicilian Mafia. For decades, the mob has been stealing the money meant for new reservoirs and pipes in Sicily. When cities such as Palermo run short, the dons steal again by selling their citizens water from springs on their estates at inflated prices. So great is the scandal, the Sicilian Left-wing parties recently stood for election on the slogan, “Water in Every House! No to the Mafia!” Their killer fact was that 40 per cent of Palermo’s water vanishes through leaking pipes. 

 

Meanwhile, back home, 40 per cent of London’s water vanishes through leaking pipes, and Thames Water isn’t even run by gangsters – though when it announced yesterday that shareholders were pocketing a 17 per cent rise in profits while it inflicted rationing on its customers, you may have assumed that it was.’

 

Nick Cohen 17.5.06 - http://www.nickcohen.net/

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۵

عجیب است؟

 

با دوستم حرف میزدم.  باو گفتم حال آن دوستم که در لندن چندان خوش نیست و من نگرانم.

گفت: عجیب است !

 

گفتم تمام شب نخوابیدم  از سر درد، درد پشت وکمر و ریزش آب بینی و گلو درد.

گفت : عجب؟

 

گفتم  درفلان نقطه دنیا چند تصادف وحشتناک و جنگ وخون ریزی و آدم ربایی بیداد میکند.

گفت: واقعا عجیب است!

 

گفتم یک مرد از اهالی هندوستان مقیم فرانسه شصت و پنج میلییون دلار خرج عروسی دخترش کرد او صاحب یک کمپانی فولاد و اسلحه سازی است که با همان اسلحه ها هموطنان گرسنه اش را میکشند.

گفت : لا اله الی الله!

 

گفتم بطور وحشناکی تنها هستم و دلم گرفته.  دنیا حسابی دچار هرج ومرج و جنگ است. آیا بنظر تو میشود راهی پیدا کرد که کمی مردم به خودشان بیایند؟!

گفت : نمیدانم والله.

 

گفتم و گفتم، از مردن نرگس از مرگ پرنده و از کشته شدن بچه ها وبازیچه شدن آنها توسط مافیای قدرت.

گفت: عجیب است! واقعا عجیب است!!

 

گفتم اگر آن دوست نازنین بمیرد، من آخرین کسی را که درمیان دوستان واقعیم داشتم از دست خواهم داد و این برایم ناگوار است.

گفت: برایش دعا کن.

*

 

هفته بعد گفتم جنگ جهانی سوم  به گمانم شروع شده، از همان وقت که حمله به ( دوقلو ها ) انجام گرفت.  نگران هستم دارند سر باز میگیرند دلم برای جوانان بی گناه میسوزد.

گفت: نه بابا، گمان نکنم.

 

گفتم: به گمانم در نشست سران دول برنامه یکی کردن خاور میانه است و ( مسلمان نشین است ). حتی روزی اخبار ایران را من به زبان عربی از یک خانم با حجاب شنیدم.

گفت عجیب است !

 

گفتم: کم کم ما هم جزو اقلیتهای ( فارسی زبان ) خواهیم شد و سر زمین ما بکلی عرب میشود مانند سوریه ، مصر ، و لیبی وغیره.

گفت: نه بابا، گمان نکنم!

 

خلاصه همه مطالب این بود :( عجیب است )، ( نمیدانم )، (لااله الی الله ).و (گمان نمیکنم ) !

گفتم برو بابا، چه بادیوار حرف بزنم چه با تو زن.

 

 از یادداشتها ی گذشته