شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

از پشت پنجره

 

بیاد «  میم. ش » و بیاد مادریکه در خانه سالمندان درگذشت.  و بیاد همه زنان ومردانی که در آسایشگاههای « سالمندان » به امانت گذاشته شده اند.

 

شعر: از بیژن ترقی

 

دیری است پشت پنجره

بنشسته ام خموش، در برگ ریزان پر از

خاطرات خوش.

آواز خوان کوچه پاییز، برگ زرد،

گویی به گوش رهگذران دیار شب، خواند حدیث محنت و

دلتنگی مرا.

یک شاخۀ خزان زده از پشت پنجره سر میزند که

باز آردم به یاد قصه بی برگی مرا.

باران پشت شیشه، چه غمگین به بارش است.

دست خیال با قلم اشک، بر رخم گرم نگارش است.

هر سایه روشنی گذر میکند ز دور

دل می شود ز شوق پراز نغمه و سرور

هر شام تا به صبح، هر صبح تا به شام،

این جمله بر زبان می آمدم مدام 

بازا بهشت من، بازا بهار من،

فرزند فراموشکار من

بالا بلند من، ای غمگسار دل دردمند من

هر چند درد خویش، ز یاران نهفته ام

بس قصه ها ز مهر و وفا ی تو گفته ام

رفتند همرهان، مرا جای گذاشتند

آن پاره های جان وتن من، کجا شدند؟

مارا در این خرابه، چه تنها گذاشتند.

 

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست...

هیچ نظری موجود نیست: