سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۰

روزها وهفته ها

در طی این سالهای دراین شهرک نوپا هیچگاه وقت آن نرسید تا

لباس بلندی بپوشم وگردنبدی الماسی به گردن بیاوریزم !!!!

دراطاقهای پرنورمیان آدمهای جور واجور راه بروم .

آن روزها که هنوز زندگی جریان داشت دراین میهمانیها شرکت داشتم

حال شب وموقع خواب ساعتها طول میکشد تا رادیو را که نوری

آبی ازآن بیرون میزند  خاموش کنم خیلی طول میکشد تاروزهارا

رها کنم واز ذهنم برانم وبتوانم با خیال قصه هایم تنها باشم وبگذارم

آنها رشد کنند  ، صبح زود همچنان که زیر دوش ایستاده ام تاج

امپراطریس اتریش را بر سرم احساس میکنم وشنل مخملی که بر

شانه هایم رها شده الماسهای تاج امپراطوری بر پیشانیم برق میرنند

( هما ن کف شامپو ست )صدای جمعیت را از پایین میشنوم که برایم

هورا میکشند ومن دست تکان میدهم آب داغ نفسم را بند میاورد -

ورویاها گم میشوند ، نه ! هیچ چیز دردنیا مرا خوشحال نخواهد کرد

حتی تاج امپرطریس اتریش که دیگر گم شده است .

درجریان هستی من گیری هست رودخانه عمیقی بر تمام موانع فشار

میاورد تکانم میدهد وبه دنبال خود میکشاندم گرهی در میان دلم مرا

به مقاومت میکشاند ، آخ این درد است ، درد آوارگی ، دلهره است ،

حال رودخانه به دریاچه سرازیر شده ودر درون من غوغاست .

آنسوی پنجره ها زندگی جریان دارد ودراین سو همه جا سکوت است

در طول پیاده رویهایم از جلوی خانه بزرگی گذر میکنم ؛ باغ بزرگ

وخلوت با گلدانهای سفید سنگی لبریز ازگل ناگهان یک احساس

نا معلوم وعرفانی بمن درست میدهد ودلم میخواهد برگردم بسوی

پدر روحانی وبگویم آمده ام تا خود را به خدای تو عرضه کنم ودراو

ذوب شوم .

حوصله نوشتن وفریاد کشیدن را ندارم همه چیز را رها کردم سالهای

در نطرم بیک قرن میرسندباید مانند سایرمردم کبک را بد نام کنم

وحقیقت را به زیر خاک بفرستم ، اینکار ازمن ساخته نیست .

بر میگردم به درختان که مانند عشاق دست درگردن یکدیگردارند

پای درخاک ، مینگرم آنها نیز مانند من زاده طبیعت هستند

امروز تمام روزهای تقویم را پاره کردم بطور کلی تقویم را دور

انداختم دیگر میلی ندارم بدانم چه روزی است وما درچه ماهی

بسر میبریم ، آرزو داشتم هر هفته یکروز میبود ، از شب بیزارم

از خواب متنفرم ، ایکاش هفته هاتقسیم نمیشدند چه کسی روزهارا

شمرد وتقسیم کرد؟  صبح زود بیدار میشوم واز جاری شدن صدای

آب درون خانه همسایه میفهمم که روز دیگری فرا رسده است.

--------------------------------------------------------

ثریا/ مالاگا / اسپانیا

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

میان دو سنگ

بالای صخره درشکاف دوسنگ ایستاده بودم درفکر هیچکس

وهیچ چیز نبودم ، نگاهی به عمق دریای آرام انداختم امواج

گای به صخره میخوردند وبر میگشتند، آه ، اگر خودرا به آغوش

این امواج پرتا ب کنم ، شاید موجی بلند شود ویا تنها یک دایره

کوچک در اطراف من ایجاد شود ، خورشید میدرخشید عده ای

در حال دویدن ، نشستن ، نوشیدن بازی وشنا بودند تنها زیر صخره

خالی بود وکف دریا بخوبی دیده میشد .

ماهیان کوچک وبازیگوش دورخود میچرخیدند درآنسوی شهردرختان

با شکوفه هایشان تاب میخوردند وازنسیم بهاری  ولذت میلرزیدند.

در این گرمای مطبوع فراغ بال بودن واحساس خوشی چه لذتبخش

است ، اما امروز من هیچ احساسی نداشتم در روحم غوغا بود ،

نجوا بود ومانند یک کندوی عسل در عطر روشن مغزم همه چیز

میچرخید آه ... همه چیزرا رها میکنم کمی بالاتر میروم تا به نوک

آن صخره برسم ، تا یک نقطه شوم .

ناگهان دستی بازویم را گرفت ، برگشتم چشمم باو افتاد چنان تکان

خوردم که گویی از یک حمام داغ ناگهان به زیر دوش آب سردرفتم

صخره را میدیدم ، دره را میدیدم تابش خورشید بیشتر شده بود علفها

سبزه ها وخزه ها به صورت رشته های کوچکی زیر آب میرقصیدند

و دربسترشان سنگهای کوچک سفیدی دیده میشد.

او دست مرا گرفت وآهسته پایین آورد درحالیکه لبخندی بر لب داشت

گفت : بهتر است دیگر آن بالا نروید ، آنجا گاهی هوا بد وخطرناک

میشود واگر درمیان شکاف دوسنگ بمانید بیرون آمدن از آنجا دشوار

است.

با تردید گفتم : به یقین دشوارتر از این زندگی امروزی ما نیست .

ثریا/ از دفتر چه یادداتشهای روزانه

یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۰

کتابهای کهنه

کتابهایم ، کهنه وبرگ برگ شده اند

ورقهارا یکی یکی به دست باد میسپارم

درهای هوی سیلاب هوسها

وزمزمه درختان بی ریشه

میدانم تنها گل نیلو فر است که همیشه زنده میماند

ورقهای کتاب به همراه باد

رقص کنان روی زمین فرو میا فتندومینشیند

کلمات درگودترین سوراخها فرو میروند

از ورق شدن کتابها ، دلم میگیرد

خود را درمیان آنها  بخوبی میبینم ، تاریخ به همراه

شاعران !

خاطره ها، عشقها ، زیبایی ها ، حسرتها ، امید

وخشم !

همه زیر پای رهگذران نابود میشوند

هیچ دستی خم نمیشود تا یکی را برگیرد

کلمات آنها غریبه اند

آنها روح مرا نیز باخود میبرند

تنها جای پای رهگذران روی آنها دیده میشود

از پنجره به گلهایی مینگرم که ، ساقه هایشان

از درون سینه ام سر کشیدند

رهگذران بی اعتنا میگذرند

بی آنکه بدانند چه خطایی میکنند

گویی وجودم درمیان این برگهای کهنه بجا مانده است

آیا همه زندگی ام به همین گونه بوده ، برگ ، برگ

وکتابی ورق شده ؟

حال چگونه نیمه دیگر قلبم را به زیر پای رهگذری

بیاندازم ؟!

-------ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه 29/5/

شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۰

سپیده

دوش غم تو بود ومن و پیکر بی امید

من بودم و سایه وصبحی که نمی دمید

جسمی که سر بسر همه غم بود ودردبود

چشمی گه بیک لحطه ویکدم نیارمید

زهر سو سموم بیکران و شبی تلخ

وزهیچ سو نسیم امیدی نمیوزید

شب داند این که چها بر سرم رفت

گوشم بجز سکوت صدایی نمی شنید

--------------

ثریا/اسپانیا

جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۰

روح وطن

چرا آن زن را کشتند؟ آنهم جلوی چشم فرزندش ، ناگهان کودک غیب

شد ، زن آویزان بود ومیان آسمان وزمین به همراه باد میرقصید.

یک واقعیت  ، واقعی تر از همه موهومات ، این پیکررا باد باین سو

وآن سو میبرد ، اخطار ملامتگران وخشم دروغین اطرافیان، وسوسه

دانستن وسایه های مشکوک ، وسئوالهای بیجواب .بیگناهی آن زن

تاریکی همه جارا فرا گرفته  واز کودک هم خبری نبود

آوخ ، آن گهواره گرم وآن روح پاک ( وطن) حال با باد خوردن این

زن  گم شد زمان ایستاد دیگر ارتباط با این آدمهای چند وزن

ونا مطمئن برایم محال است 

، آن سرچشمه وآن فواره بلند قرون که سالها به آن دلبسته بودم

امروز ناگهان فرو ریخت همه رفتند ومن خواب جنگلهای مرطوب را

میبینم ، چگونه میشود دوباره آرزوها را یافت ، چگونه میشود خودرا

پیدا کرد ، حال سر گشته وکور دردریای این دنیای مبهم دارم گم

میشوم

زمانی بود که میخواستم برگردم به آغاز ، به اولین نقطه واولین سفر

امروز مزه تاریکی هارا چشیدم حال میدانم روحم سرگشته وخود در

این سرگشتگی شناورم

میخواهم تارهای پاره راکه ازهم تنیده دوباره بهم گره بزنم وبا ناباوری

بگویم که هنوز زیر آسمان نیلگون وپرستاره هستیم

نه ! آسمان تاریک وبی ستاره ، هوا متعفن وباد پیکرهای را میان-

زمین وآسمان میرقصاند. واین است روح پاک وطن

--------------------------------          ثریا/ اسپانیا/

یادداشتهای روزانه

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۰

آخرین سوار

و ..تو بمن خندیدی ، ونمی دانستی من باچه دلهره ای

از باغچه همسایه ، سیب را دزدیدم ......... حمید مصدق

--------------

شبهایی داشتیم که درافق روشن آن

تمام روشناییهای روز را میدیدیم

وروزهایی داشتیم روشن ، میرفتیم ، میخواندیم

او ، آخرین سوار ، درسکوت ، مرگ را

میان دودست مهربانش گرفت

درمیان دستهای او کتاب عشق باز بود

او...آخرین سوار در خواب گرانی

فرو رفت

ما میرویم آهسته آهسته وخاک ار ما میترسد

زمان بر سر ما میتابد ومیبارد

ما خاموش وشهر نگران وافق ما تاریک

این سوروشنایی ، آنسو تاریکی مرگ ،

اینسو زیباییها ، آنسو وحشت از دریا ها میگذرد

آه ای دوست ، تو تنهایی ، من تنهایم ، همه تنهاییم

پستی ها یکسان وآیت پرواز نیست ، نیست ، هیچکس نیست

اندیشه هایم درآخور مردان باد کرده گم میشوند

وزنانی کرایه ای که دلالی را پیشه کرده اند

امروز چنان در خویش گم شدم

چنان دل کنده ام

که میخواهم به همراه باد

بسوی دشتها پرواز کنم

من دراشتیاق پروازم ، بسوی آخرین سوار

--------------------ثریا/ اسپانیا/ چهارشنه بیست وپنجم مه