در طی این سالهای دراین شهرک نوپا هیچگاه وقت آن نرسید تا
لباس بلندی بپوشم وگردنبدی الماسی به گردن بیاوریزم !!!!
دراطاقهای پرنورمیان آدمهای جور واجور راه بروم .
آن روزها که هنوز زندگی جریان داشت دراین میهمانیها شرکت داشتم
حال شب وموقع خواب ساعتها طول میکشد تا رادیو را که نوری
آبی ازآن بیرون میزند خاموش کنم خیلی طول میکشد تاروزهارا
رها کنم واز ذهنم برانم وبتوانم با خیال قصه هایم تنها باشم وبگذارم
آنها رشد کنند ، صبح زود همچنان که زیر دوش ایستاده ام تاج
امپراطریس اتریش را بر سرم احساس میکنم وشنل مخملی که بر
شانه هایم رها شده الماسهای تاج امپراطوری بر پیشانیم برق میرنند
( هما ن کف شامپو ست )صدای جمعیت را از پایین میشنوم که برایم
هورا میکشند ومن دست تکان میدهم آب داغ نفسم را بند میاورد -
ورویاها گم میشوند ، نه ! هیچ چیز دردنیا مرا خوشحال نخواهد کرد
حتی تاج امپرطریس اتریش که دیگر گم شده است .
درجریان هستی من گیری هست رودخانه عمیقی بر تمام موانع فشار
میاورد تکانم میدهد وبه دنبال خود میکشاندم گرهی در میان دلم مرا
به مقاومت میکشاند ، آخ این درد است ، درد آوارگی ، دلهره است ،
حال رودخانه به دریاچه سرازیر شده ودر درون من غوغاست .
آنسوی پنجره ها زندگی جریان دارد ودراین سو همه جا سکوت است
در طول پیاده رویهایم از جلوی خانه بزرگی گذر میکنم ؛ باغ بزرگ
وخلوت با گلدانهای سفید سنگی لبریز ازگل ناگهان یک احساس
نا معلوم وعرفانی بمن درست میدهد ودلم میخواهد برگردم بسوی
پدر روحانی وبگویم آمده ام تا خود را به خدای تو عرضه کنم ودراو
ذوب شوم .
حوصله نوشتن وفریاد کشیدن را ندارم همه چیز را رها کردم سالهای
در نطرم بیک قرن میرسندباید مانند سایرمردم کبک را بد نام کنم
وحقیقت را به زیر خاک بفرستم ، اینکار ازمن ساخته نیست .
بر میگردم به درختان که مانند عشاق دست درگردن یکدیگردارند
پای درخاک ، مینگرم آنها نیز مانند من زاده طبیعت هستند
امروز تمام روزهای تقویم را پاره کردم بطور کلی تقویم را دور
انداختم دیگر میلی ندارم بدانم چه روزی است وما درچه ماهی
بسر میبریم ، آرزو داشتم هر هفته یکروز میبود ، از شب بیزارم
از خواب متنفرم ، ایکاش هفته هاتقسیم نمیشدند چه کسی روزهارا
شمرد وتقسیم کرد؟ صبح زود بیدار میشوم واز جاری شدن صدای
آب درون خانه همسایه میفهمم که روز دیگری فرا رسده است.
--------------------------------------------------------
ثریا/ مالاگا / اسپانیا