شنبه، مهر ۰۸، ۱۴۰۲

خانه همسفران


 ثریا ایرانمنش،  ، لب پرچین ، ساکن اسپانیا ، 

عکسی از درون اطاق کوچک خودم »

، بقول سهراب سپهری .« 

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،

پرشی دارد براندازه عشق ،

 زندگی  چیزی تبست  که لب طاقچه  عادت  از یاد من وتو برود ،…….« زنده نام سهراب سپهری » 

اما زندگی کم کم از یاد من رفت ، اطاقم را فراموش کردم و عادتهایم گم شدند ،  در میان قارچ های سمی غربت و قارچ های مسموم هوطنانم  بکلی از یاد بردم یک انسانم ..

آرام آرام وبه نرمی بی آنکه احساس  کنی قد مهای مر گ نزدیک می‌شوند ، زیر أفتاب پاییزی پیکر سردم را رها می‌کنم   تا حرارت نا چیز آن انگشتان  سردم را گرم کند ،

نمیدانم چرا بیاد ترعه  ونیز افتادم ، آن روز ها چقدر برایم ترسناک بود ، امروز  ارزوی دیدارش را دارم ،‌

 آن روز ها رفتند   ومن در غبار عادت بی اعتباری و بیکس کم کم ، گم شدم 

همیشه در انتظار یکنفس تازه بودم    ناگهان آن نفس های تازه نیز مانند کبوتران  پرواز کردند  باز تنها ماندم ،

حال حتی یک درخت نیست که من در مجاورت آن بنشینم وافسانه سرا باشم . همه شب در سکوت وتنهایی دریاچه  های شعورم   پیوسته بهم میخورند ،  بنویس فردا خواهم نوشت ،

 رها کن دنباله آن باد بادک مهر پوشالی  را ، نفس بکش 

ابر ها روی آسمان جمع می‌شوند مژده یک باران را می‌دهند  وناگهان هوا صاف شد آفتابی داغ روی تختخواب من مینشیند 

 لحظه های کوچکی که با آنها  در نهان عشق داشتم ناگهان گم می‌شوند ،

پاییز بهار عاشقان است ومن عاشقترین عاشقا های روی زمینم ،

ابرها ها رفتند أفتاب پریده رنگی  فرا می‌رسد کمکم  پر  نگ می‌شود ومن  دوباره روی صندلی هر روزه خود مینشیم  و وبه زوزه گرگها وپرواز کبوترها گوش  فرا میدهم ،.

دیگر عشقی در سینه ام نیست ودر اطاق تنهاییم نیز  طپشی  نیست  تنها نگاهی به عروسکهای اهدایی خرس های کوچک  میاندازم دوستان منند ،

یک هوای صاف و یک کبوتر  ویک پرواز ،  باقی همه افسانه است ، افسانه خود زندگی یک افسانه تهی واحمقانه است ،

 چه خوب هیچگاه اسیر آن نشدم آزاد زیستم  بندها را گره ها را ،از  هم گسیختم   حال در پشت شیشه تاریک تاریخ  که گاهی نور وروشنایی است وخبری از آن سیاهی ها دروغین نیست ،

ایستاده ام 

ای شروع لطیف ،  جای الفاظ  بزرگ  خالیست .پایان 

ثریا  30 sep. 2023    میلادی

پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۴۰۲

یک پنجره . یک خانه .


ثریا ایرانمنش . لب پر چین . ساکن اسپانیا ویا مقیم .

گفته بودی بسرت  آیم اگر جان بدهی  / خط تو  نامه تو ، پیک تو ، پیغام تو کو ؟!

برایم پیام دادی بنویس ،  چه بنویسم ؟ از کجا ! کدام  سو ‌کدام شهر وکدام دیار وکدام  انسان ؟  همه چیز محو شد 

هرچه بود گم شد وجهان مسخ شد دنیا ایستاد  در سر زمین پهناور و آن دشت پر شکوه چادری سیاه با کلماتی  نا مانوس پهن شد وعده ای گرگ وحیوان درون ودور آن میرقصند گاهی یکدیگرا تکه تکه می‌کنند ومیخورند  زیباترین زنان و دختران  را درکنج  زندان برای همخوابگی جمع کرده آن تا نوزادانی برای فروش در بازار برده فروشی نوین  بوجود آورد .‌

صدای موسیقی خاموش شد وصدای و سیمای  آن مرد زیبا وبی همتا برای همیشه در قعر تاریکی ها فرو رفت  چه زیبا می ایستاد و

 چه افتخار می‌کرد که بزرگ‌ترین نگین خاور میانه را در میان دست‌هایش دارد ، مار وحوا  بر پاهای او پیچیده بود خون اورا مکید  واورا راهی گورستان کرد وخود با جانوران هم آواز شد ودر  پس  آتش آنها رقصید .

از کدام جنگلزار زیبا ولبریز از گل بنویسم ؟ از آسمان خشک و بی ستاره پوشیده  از ابرهای سمی بی باران ویا از ریا کاران ورباط های اطرافم ،

 از زمین های خشک باران نخورده ویا جنگل‌های سوخته  ویا از آسمان خراشهایی  که مانند تیر چراغ های قدیم  بالا میروند   گلهای زیبا ‌درختان گم شدند ، تمام شب نخوابیدم وبه دنبال یک سوژه بودم ، سوژه آی دیگر در میان نیست  دیگر بنی آدم اعضای یکدیگر نیستند چرا که از یک گوهر نیستند ،

خودرا به تماشای یک دهکده روستایی مشغول کردم  زنی داشت در تنور  باغ خانه آش ماهی سرخ می‌کرد گربه ها با هم شوخی میکردند  کلاغی دم گربه را گاز مبگرفت ومرغان و‌کبو تران و سایر پرندگان با هم در کنار یکدیگر  چشم به دست آن زن دوخته بودند بی آنکه یکدیگرا تکه پاره  کنند ، آرزو میکردم آیکاش همان گربه بودم در کنار آنها ،

همه دیدگاه من همان پنجره همیشگی  است ‌انتظار ، انتظار و  بلی انتظار  . معجزه ای اتفاق نخواهد افتاد و دیگر زندگی چهره ای ندارد که بمن  نشان دهد همه چهره های زشت وزیبای انرا دیدم  دیگر کسی یا چیزی وجود ندارد تا به او بیاویزم  وداخوش باشم  رویاهایم نیز کششی ندارند  تا مرزی نا شناخته میروند ونا امید بر می‌کردند ،

نوشتن من دیگر چیزی  را عوض نخواهد کرد . همه رفتند ، همه رفتند  ، روز گذشته برای  دوستی پیام دادم که مدتهاست  از تو بیخبرم    وحال من هم خوب  است در جوابم نوشت که امروز در خانه نیستم ؟!؟!  مدتی به این پاسخ نگاه کردم امروز دیگر به هرکجا که بروی آن لعنتی همراهت هست چرا حتما  باید درخانه باشی  معنای آن چیست ؟ شاید به خارج رفته ای شاید اجازه نداری  از آن آدمخواران میترسی ؟  نه تعجبی نکردم از این گفته ها زیاد شنیده آم هرکسی سر درون کاسه خویش کرده وهرچه را که برایش میریزند نشخوار می‌کند  ، شاید من آخرین نمونه یک انسان باشم که هنوز عاشق مرد شریفی نظیر رضا شاه بزرگ ‌‌پسر او شاهنشاه  بزرگ‌ترمان هستم دیگران فراموش کردند امروز  به سبک عرب های بیابان گرد وسوسمار خور وتازه به دوران رسیده روی لیوان قهوه خود ورقی از طلا میگذارند ؟ وسوسمار ها را  پوست گرفته به چنگگها آویخته تکه تکه بمردم بینوا میخورانند  تب طلا  همهرا در بر گرفته دیگر یک سیاستمدار شریف را نخواهی یافت   ودیگر نمیدانی مرد وزن چه شکلی دارند همه یک شکل شده اند  فرقی بین آنها نیست  رنگ‌ها نیز مخلوط شدند  یک جهان بلبشو وحشتناک که از ترس وبیم  باید در کنج خانه ات پنهان ش‌ی .‌دیگر موزرات یازده ساله برایت سونات نمیزند هر چه هست تکرار   وتکراری  عریانی و یسکی و سیگار ، وسکس ،‌نه عزیزم چیزی دیگر وجود ندارد تا در باره آش بنویسم دریغم می اید احساسات  پاک و دست نخورده خودرا عریان ساخته جلوی پای این حیوانات بریزم . عمرت پایدار  ،

ثریا 28/sep.2023 میلادی 

شنبه، مهر ۰۱، ۱۴۰۲

دل تنگم هوای خانه گرفت


ثریا ایرانمنش . لب پر چین .‌ساکن اسپانیا .  /

 شب است و‌دل  تنگم هوای خانه گرفت .‌/ دوباره گریه بی طاقتم بهانه گرفت !

کدام خانه ؟  خانه ای نیست  آواره ای بی پناه ، درد رهایم نمیکند ،  او خوابیده وفردا اینجا را ترک می‌کند نمیدانم آیا باز اورا خواهم دید .  

کسی نمیداند هیچکس از فردای خود با خبر نیست ، رویا ها تمام شدند ،‌افسانه ها به پایان رسیدند  خاطرات شیرین گم شدند وخاطرات تلخ مانند جانوران گزنده جانم را میمکند ،

 رهایشان کن ، دل به رویا بسپار  حتی رویا هم نیست ،  رویاهاها  همه بر باد شدند  همه سر هایمان روی یک صفحه نامریی به دنبال چیزی یا کسی میگردبم  مردان وزنان آدمخوار در سر زمین ما مشغول چرا و بردن وخوردن هستند وادای ستارگان سینما را در میاورند  با ابروها کلفت قجری  زیر چادر سیاه  نقش فاطمه  را بازی می‌کنند همچنان فاحشه های دوره گرد  ،

خانه ! سالهاست که نمیدانم خانه چه بویی دارد  وماههاست که نمیدانم اشپزخانه چه بویی  دآرد ‌، مقداری غذا برایم میسازنذ 

و روانه سطل زباله می‌شوند  یا آنقدر شور است ویا  آبدا معنای غذا را ندارد ،

فردا او می‌رود بی آنکه یک ساعت در کنار هم با هم سخنی بگوییم  من خسته  بیمار واو پرستار  ،  یکی هم به مرخصی  رفته ، دیگری مسافر  همیشگی است  نوه ها به دانشگاه باز گشتند  بی آنکه من  بزرگ شدن انهارا ببینم ،

همه در خانه های خودشان  با تابلت هایشان  با دوستانشان ،

  مشغول بودند .

زندگی چه زود به پایان خود نزدیک شد   ،،،،،مهم نیست چیزی دیگر وجود ندارد تا برایش  دلتنگی کنم خاطراتم بو گرفته وکهنه شده مانند لباسهایم  باید انهارا درون چمدانی بگذارم ،

 نمیدانم نصیب چه کسی خواهد شد ،  شال های ابریشمی   گران قیمت عاشق شال هستم ،مهم نیست شش ماه است تنها راه بیمارستان وخانه را طی کرده ام  به همراه ساختمانهای تازه سر بفلک کشیده،  زندگی چه بی مقدار وبی ارزش است ،

ضعف دارم ، قرص خوردم  شاید بتوانم بخوابم ، و،،،،،،، فردا او خواهد رفت  کی وکجا دوباره یکدیگر را خواهیم دید ، او که اولین شادی بخش زندگی من بود و مرا به زندگی متصل مرد  چقدر از هم دور بودیم همیشه بعد مسافت داشتیم ،.

حال تهوع دارم  تهوع من از زندگی است ، زندگی بدون عشق بدون هدف وبی هیچ آرزویی ،

رویارارنیز به دست آب سپردم .

  پایان . ثریا ، اول مهر ماه ، برابر با  بیست وسوم سپتامبر 2023 میلادی 


دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۴۰۲

گفتاری دیگر


 ثریا ایرانمنش ،‌لب پر چین  .‌اسپانیا 

در گلشن امید ما بجز مشتی خار وخس نماند  /  محنت زده سر به گریبان   به ماتم گلها نشسته ایم 

نیمه شب گذشته  دوباره  به گفته  های او‌گوش  فرا دادم  قدرت بیان ، معلومات و  اعتماد به نفسی که او در خود دارد مرا شگفت زده کرد بی اختیار  میل داشتم خم شوم وبگویم  جانا خوش نشستی به تخت   واقعا لیاقتش رادارد .سال‌های  متمادی آست که کشمش من  با دوست  ودشمن  ادامه دارد  ودر  مرافعه هستم من او را پذیرفته ام دیگران اورا  طر د ساختند تنها گذاشتند وبق‌ل خودش حتی یک رسانه کوچک به او ندادند تا او خودرا معرفی کنند  امروز شهره خاص و عام  است وسومین کتاب او نیز به زیر چاپ رفت چقدر برایش خوشحالم .

نمیدانم عمر من کفاف  خواهد  داد تا  آرزوهایم را ببینم تنها  د  ل به او بسته ام وایمان به  او دارم  در این بلبشوی وحشتناک که هر گوشه کسی به نفع کفتار پیر ویا  آن نازنین شازده مزرعه  دارد خودش را پاره می‌کند ،‌ عجیب است شما رفته اید  شاه از جهان رخت بربسته  حال چهار پنج زن  مکش مرگ ماکه با کارخانجات   مد و زیبایی همکاری دارند ونوکران دست به سینه گلو بالیسم جهانی هستند  از راه دور فرمان می‌دهند  شعار را عوض کنید از این خیابان بروید به آن کوچه بروید ،وما در فلان روز بر خواهیم خاست ، بلی از رویتش خوشخوا بتان !!!!! و نوکران  خریداری شده غلامان  درگاه یونجه خوری  فورا  میتینگ وراه پیمایی راه میاندازند  ونه ، عزیزان ، دیگر شاهی وجود نخواهد داشت  بقول  ملک فاروق مرحوم تنها پنج شاه در جهان باقی میماند چهار عدد در کارتهای بازی ویکی در امپراطوری کبیرانهم جمهوری تاجدار  نه بیشتر ،  ، اگر کسی خیال تظاهر داشته باشد که از یکماه قبل  خبر نمیدهد  ودشمن را آگاه نمیساز پس کاسه ای زیر نیمه کاسه  خوابیده شما نوکران ‌جیره خور  همان ملاها وسپاه  آدمکش هستید لعنتی ها . انگار که ماری انتوانت سر از خاک بر دارد وبرای ملت فرانسه نسخه بپیچد  ، روزی  ملتی داشتیم سر زمینی داشتیم و  امروز  وجود نداریم مشتی جسد  دور خود راه میرویم  وبا کمک موادخودرا میسازیم میرقصیم روی جنازه های آنهایی که دل در گرو خاک میهن دارند .

لعنت بر تو فرح طباطبایی دیبا ، لعنت ابدی بر تو  ،

دیگر هیچ ،‌پایان 

گاهی برای رونق اهل  بزم  خاک  چون  شمع /   گاهی  به عشق  دولت  بیدار چو‌پروانه سو ختیم .

پایان  18/09// 2023 میلادی 

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۴۰۲

شاه اسلام پناه


 تابش چشمانت  را به ریگ ها وستاره ها بسپار ،ترا‌ش رمز انها در شیار تماشا نیست .

نه در این خاک رس  نشانه ترس

ونه بر لاجورد بالا نقشی شگفت  ،،،،، در صدای پرنده فرو شو،،،،،،،، در میان اضطراب آنها بال و پر ی  دیده نمی‌شود

سیاهی خارها میان  چشم‌هایت  ….. ، ودیدارهر  سایه بر تو نمی افکند .

میان خوشا وخورشیذ  سایه تردید از هم درید ،،،،،،، و،،، در میان خنده ولبخنذ  دره ای ژرف پدید أمد .

ما ها ست که همه چشم به آن شاهزاده اسلام پناه دوخته اند تا  بر اسب سپید بال دار ناگهان از آسمان فرودداید وجهان هستی را گلستان سازد ،

او چیزی از خودش ندارد  واز خودش نیز مایه ای نمیکذارد عده ای  فرصت طلب اورا باد می‌کنند سپس دوباره خالی می‌شود ،

امید به دیگری داشتم  تا بر خیزد  گویا او نیز مانند من فهمید جلوی آن ملت چه زر بریزی چه کاه  تنها نشخوار می‌کنند اما چشمانشان مرتب به اطراف میچرخد ،

آیکاش بر نخیزد  آیکاش روی هما ن صندلی  بنشیند وبنویسد سر گذشت ملتی را که مانند نهنگها خود کشی کردند .

نه ‌ومن اعتقادی به آن کلمات  ثبت  ‌و میخ شده رباطها و با اذهان آنها ندارم ومیدانم  که چه سر نوشت شومی در انتظار سر زمین من است   سرزمینی که به هنگام ترک آن آرزو کردم هیچگاه روی مردم انرا نبینم ،،،،،،دعایم مستجاب شد 

جال خودرا آبی کننند سبز کننند قرمز کنند  وبه دور سه حرف بچرخند ونامش را بگذارند نماد آزادی  آلبته  زنان شهامت بخز ج  دادند   اما خوب آنها هم   اعتقاد و اعتماد و منافع خودرا بیشتر  در نظرداشتند  امید است که پیروز شوند ، ما بخیل نیستیم . 

در میان  ملافه های رنگ و وارنگ کتابها  و انواع و اقسام  اسباب بازی ها  در انتظارم !!!!!  یا مرگ یا زندگی ، بین این دورا دوست ندارم افتادگی وخم شدن برای من از مرگ بدتر آیت ،‌

و،،،،،دیگر هیچ آیا روزی فرا خواهد رسید تا ترا دوباره ببینم ؟! .    پایان 

ثریا  ، پانزدهم سپتامبر 2023  میلادی . اسپانیا

اگر اشتباهاتی  در این نوشتار هست  انهارا نا دیده بگیرید ،،،،، بیمارم ، شاید آخرین قصه باشد ویا شاید شروع یک داستان …….

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۴۰۲

أخرین پیام .بتو که هیچگاه مراندیدی

ثریا ایرانمنش  ، لب پرچین،  ،‌اسپانیا .‌در بستری از بیهودهگی


سر انجام در أخرین لحظه پیام من بتو رسید آمدی اما  .‌اماسخنان تو تنها در پیرایش و ویرایش انقلابی بود که در پیش روی دارید .‌

از نظر من انقلاب نیست یک جا بجایی  ویک معامله پایایی پای است پبیشتر وارد معقولات سیاست نمی‌شوم  چون حوصله‌این زباله هارا ندارم آمیدم بتو بود ضعیف عمل کردی از هر شاخه به شاخه دیگر پریدی با همه خس وخاشاکها نشستی  امیدوار بودی که بتوانی این جماعت گرسنه را بر سر یک سفره بیاوری ،……نشد 

هرکسی بر اسب خود سوار بور حال این اسب یابو و یا قاطر ویا یک الاغ چشموش بود وبس‌ی سود ‌زیانش میگشت 

و تنها ماندی با همه آن افکار بلند و  واسترلیزه خود . 

چه خیال کردی کنار کوه اولمپ در کنار تزار یا مارک انتونی ویا بقول خودت در کنار  جفرسونه ایستاده ای  ؟ نه عزیزم درکنار عباس کله پز و مصطفی جگرکی و حسین کله پاچه  خور با تشنه آش  وهم زدن حلیم حاج آقا و فواحش  تازه مسلمان شده حلیم پز ونذری پزون   در زیر چادر خش وخش وبغل خوابی های متعفن ‌بد بو      

تو پاکیزه بودی  ، همسایه ات بودم . گاهی یکدیگر را میدیدیم دو خواهر داشتی به دنبالم بودی  من از ان چشمان زرین میترسیدم ،

یکی از خواهرانت به خواستکاریم آمد هردو بچه بودیم  مادرم گفت این هنو ز « تکلیف»  نشده برادر شما  هم هنوز بچه است مادرم قول مرا به حاجی برنج فروش بازاری داده بود .

از هم جدا شدیم فراموش شدیم  تا در فیس بوک  دو انسان بالغ یکدیگر را دیدند  ….اه خدایا اورا کجا دیدم ، چرا آنهمه دل به او بسته ام او از کجا آمده ،

امروز روزهای آخر را میگذرانم  فریاد کشیدم مرا به بیمارستان و شهر مردگان نبرید مرا لباس بپوشانید و روی تختخواب خودم بخوابانید و …

برایت پیام فرستاد جلوی پنجره خانه ات برایم شمعی روشن کن  من در میان شعله های شمع ترا میبینم واز تو خواستم گه قلم را بر زمین مگذار  قلم حرمت دارد هرچند تبدیل به دکمه شده است ،فراموش کن آن روزهای آفتابی  خیابان وسیع را  فراموش کن خانه پدری را  اما ،،،،،مرا فراموش مکن تنها کسی که مانند یک بنده ترا


دنبال گرد وسپس جان داد ،

بدرود دوست من  

ثریا .شنبه  ۹/سپتامبر 2023 برابر با شهریور ۲۷۵۷ خورشیدی