جمعه، شهریور ۲۴، ۱۴۰۲

شاه اسلام پناه


 تابش چشمانت  را به ریگ ها وستاره ها بسپار ،ترا‌ش رمز انها در شیار تماشا نیست .

نه در این خاک رس  نشانه ترس

ونه بر لاجورد بالا نقشی شگفت  ،،،،، در صدای پرنده فرو شو،،،،،،،، در میان اضطراب آنها بال و پر ی  دیده نمی‌شود

سیاهی خارها میان  چشم‌هایت  ….. ، ودیدارهر  سایه بر تو نمی افکند .

میان خوشا وخورشیذ  سایه تردید از هم درید ،،،،،،، و،،، در میان خنده ولبخنذ  دره ای ژرف پدید أمد .

ما ها ست که همه چشم به آن شاهزاده اسلام پناه دوخته اند تا  بر اسب سپید بال دار ناگهان از آسمان فرودداید وجهان هستی را گلستان سازد ،

او چیزی از خودش ندارد  واز خودش نیز مایه ای نمیکذارد عده ای  فرصت طلب اورا باد می‌کنند سپس دوباره خالی می‌شود ،

امید به دیگری داشتم  تا بر خیزد  گویا او نیز مانند من فهمید جلوی آن ملت چه زر بریزی چه کاه  تنها نشخوار می‌کنند اما چشمانشان مرتب به اطراف میچرخد ،

آیکاش بر نخیزد  آیکاش روی هما ن صندلی  بنشیند وبنویسد سر گذشت ملتی را که مانند نهنگها خود کشی کردند .

نه ‌ومن اعتقادی به آن کلمات  ثبت  ‌و میخ شده رباطها و با اذهان آنها ندارم ومیدانم  که چه سر نوشت شومی در انتظار سر زمین من است   سرزمینی که به هنگام ترک آن آرزو کردم هیچگاه روی مردم انرا نبینم ،،،،،،دعایم مستجاب شد 

جال خودرا آبی کننند سبز کننند قرمز کنند  وبه دور سه حرف بچرخند ونامش را بگذارند نماد آزادی  آلبته  زنان شهامت بخز ج  دادند   اما خوب آنها هم   اعتقاد و اعتماد و منافع خودرا بیشتر  در نظرداشتند  امید است که پیروز شوند ، ما بخیل نیستیم . 

در میان  ملافه های رنگ و وارنگ کتابها  و انواع و اقسام  اسباب بازی ها  در انتظارم !!!!!  یا مرگ یا زندگی ، بین این دورا دوست ندارم افتادگی وخم شدن برای من از مرگ بدتر آیت ،‌

و،،،،،دیگر هیچ آیا روزی فرا خواهد رسید تا ترا دوباره ببینم ؟! .    پایان 

ثریا  ، پانزدهم سپتامبر 2023  میلادی . اسپانیا

اگر اشتباهاتی  در این نوشتار هست  انهارا نا دیده بگیرید ،،،،، بیمارم ، شاید آخرین قصه باشد ویا شاید شروع یک داستان …….

هیچ نظری موجود نیست: