پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۴۰۲

یک پنجره . یک خانه .


ثریا ایرانمنش . لب پر چین . ساکن اسپانیا ویا مقیم .

گفته بودی بسرت  آیم اگر جان بدهی  / خط تو  نامه تو ، پیک تو ، پیغام تو کو ؟!

برایم پیام دادی بنویس ،  چه بنویسم ؟ از کجا ! کدام  سو ‌کدام شهر وکدام دیار وکدام  انسان ؟  همه چیز محو شد 

هرچه بود گم شد وجهان مسخ شد دنیا ایستاد  در سر زمین پهناور و آن دشت پر شکوه چادری سیاه با کلماتی  نا مانوس پهن شد وعده ای گرگ وحیوان درون ودور آن میرقصند گاهی یکدیگرا تکه تکه می‌کنند ومیخورند  زیباترین زنان و دختران  را درکنج  زندان برای همخوابگی جمع کرده آن تا نوزادانی برای فروش در بازار برده فروشی نوین  بوجود آورد .‌

صدای موسیقی خاموش شد وصدای و سیمای  آن مرد زیبا وبی همتا برای همیشه در قعر تاریکی ها فرو رفت  چه زیبا می ایستاد و

 چه افتخار می‌کرد که بزرگ‌ترین نگین خاور میانه را در میان دست‌هایش دارد ، مار وحوا  بر پاهای او پیچیده بود خون اورا مکید  واورا راهی گورستان کرد وخود با جانوران هم آواز شد ودر  پس  آتش آنها رقصید .

از کدام جنگلزار زیبا ولبریز از گل بنویسم ؟ از آسمان خشک و بی ستاره پوشیده  از ابرهای سمی بی باران ویا از ریا کاران ورباط های اطرافم ،

 از زمین های خشک باران نخورده ویا جنگل‌های سوخته  ویا از آسمان خراشهایی  که مانند تیر چراغ های قدیم  بالا میروند   گلهای زیبا ‌درختان گم شدند ، تمام شب نخوابیدم وبه دنبال یک سوژه بودم ، سوژه آی دیگر در میان نیست  دیگر بنی آدم اعضای یکدیگر نیستند چرا که از یک گوهر نیستند ،

خودرا به تماشای یک دهکده روستایی مشغول کردم  زنی داشت در تنور  باغ خانه آش ماهی سرخ می‌کرد گربه ها با هم شوخی میکردند  کلاغی دم گربه را گاز مبگرفت ومرغان و‌کبو تران و سایر پرندگان با هم در کنار یکدیگر  چشم به دست آن زن دوخته بودند بی آنکه یکدیگرا تکه پاره  کنند ، آرزو میکردم آیکاش همان گربه بودم در کنار آنها ،

همه دیدگاه من همان پنجره همیشگی  است ‌انتظار ، انتظار و  بلی انتظار  . معجزه ای اتفاق نخواهد افتاد و دیگر زندگی چهره ای ندارد که بمن  نشان دهد همه چهره های زشت وزیبای انرا دیدم  دیگر کسی یا چیزی وجود ندارد تا به او بیاویزم  وداخوش باشم  رویاهایم نیز کششی ندارند  تا مرزی نا شناخته میروند ونا امید بر می‌کردند ،

نوشتن من دیگر چیزی  را عوض نخواهد کرد . همه رفتند ، همه رفتند  ، روز گذشته برای  دوستی پیام دادم که مدتهاست  از تو بیخبرم    وحال من هم خوب  است در جوابم نوشت که امروز در خانه نیستم ؟!؟!  مدتی به این پاسخ نگاه کردم امروز دیگر به هرکجا که بروی آن لعنتی همراهت هست چرا حتما  باید درخانه باشی  معنای آن چیست ؟ شاید به خارج رفته ای شاید اجازه نداری  از آن آدمخواران میترسی ؟  نه تعجبی نکردم از این گفته ها زیاد شنیده آم هرکسی سر درون کاسه خویش کرده وهرچه را که برایش میریزند نشخوار می‌کند  ، شاید من آخرین نمونه یک انسان باشم که هنوز عاشق مرد شریفی نظیر رضا شاه بزرگ ‌‌پسر او شاهنشاه  بزرگ‌ترمان هستم دیگران فراموش کردند امروز  به سبک عرب های بیابان گرد وسوسمار خور وتازه به دوران رسیده روی لیوان قهوه خود ورقی از طلا میگذارند ؟ وسوسمار ها را  پوست گرفته به چنگگها آویخته تکه تکه بمردم بینوا میخورانند  تب طلا  همهرا در بر گرفته دیگر یک سیاستمدار شریف را نخواهی یافت   ودیگر نمیدانی مرد وزن چه شکلی دارند همه یک شکل شده اند  فرقی بین آنها نیست  رنگ‌ها نیز مخلوط شدند  یک جهان بلبشو وحشتناک که از ترس وبیم  باید در کنج خانه ات پنهان ش‌ی .‌دیگر موزرات یازده ساله برایت سونات نمیزند هر چه هست تکرار   وتکراری  عریانی و یسکی و سیگار ، وسکس ،‌نه عزیزم چیزی دیگر وجود ندارد تا در باره آش بنویسم دریغم می اید احساسات  پاک و دست نخورده خودرا عریان ساخته جلوی پای این حیوانات بریزم . عمرت پایدار  ،

ثریا 28/sep.2023 میلادی 

هیچ نظری موجود نیست: