جمعه، فروردین ۱۱، ۱۴۰۲

ترامپ



 ثریا ایرانمنش و......لب پرچین  . اسپانیا 

من هرانچه را که ببینم یا بشنوم بیاد نمی آورم واین نعمت خداداد را تازه  دریافت کرده ام  چرا که دیگر چیزی دراین جهان برایم مهم نیست . وزمانی که از فراسوی زمان میگذرم  وبه گذشنه ها میاندیشم  آرزو دارم هرچه را که در صفحه ضمیرم  جای گرفته پاک شود  ونور افتابی تازه بر  لوح  آن بتابد .

همه امروز در  دیگ سود وزیان خویش میجوشند و سخت میکوشند یا میپزند ویا خام ونا پخته به درون  زباله دانی میروند  کسی دیگر نه به جهان هستی میاندیشد نه به اینده  جنگلها بطور اتوماتیک میسوزند شهرها میسوزند تا دشتی فراخ برای ایندگان بازشود  .

همه با داشتن مقداری وجه ناقابل !!! به ظاهر خوشحالند 

 مردم را میکشند  کودکان نارس را   بی آنکه جهان هستی را  ببیند از بین میبرند وکودکان تازه را بازیچه قرار داده  وسپس انهارا نیز به دیار عدم میفرستند ا مروز خطر برای بچه ها بیشتر است تا بزرگساالان . امروز همه با داشتن مقداری اندوخته  با نیروی خیال  نرم وراحت  درساحلی ارم زندگی را میگذرانند بی آتکه هوسی داشته باشند شب وروزشان یکسان است .

زمانی بود  که هر روز وه شب بسوی میهنم بسوی زادگاهم  میرفتم اما این روزها دیگر آنرا نیز فراموش کرده ام  چرا که کم کم مرزها برداشته میشوند وما وارد یک دنیا ی جدیدی میشویم که ما شما ندارد  همه یکی هستیم مالک هیچ چیز نحواهیم بود حتی مالک لباسی که برتن داریم .

بیچاره جناب  دونالد ترامپ خیال داشت جلوی این بردگی مدرن و یک جهانی بودن را بگیردد که هرروز پاپوشی تازه برایش میبافند ومیدوزند سرانجام هم اورا به دیار باقی میفرستند دراین سر زمین هم  عده ای از ته چاه ایمان وجسارت وخود بزرگ بینی با پولهای  دیگران  راه افتاده اند ومیل دارند زیر پای این انسانی را که راه درست میرود وبخودش اطمینان کامل دارد  وحرفش  را بی هیچ واهمه ای میزند خالی کنند وخود بر اسب دین وایمان سوار شده مارا به همان قبیله قدیمی بفرستند .

خواننده عزیزم . تو مرا ندیده ای وتازیانه هایی که بر پیکرم فرود امده  وزخمهایش را نیز  ندیده ای  من درد هارا تحمل کردم  اما اتشی از عشق دردلم شعله ور ساختم وآنرا بیاری گرفتم نه فریاد کشیدم  نه گریستم ونه شکایتی کردم تنها در پیچ.وخم کلمات خودرا  آرام ساختم  این کلمات  انبوهی شده  درون یک یا چند چمدان رویهم تلمبار است  گاهی  خسته میشوم وبه دنبال چکامه سرایان میدوم که این روزها دیگر اثری ازا نها نیز نمانده  چیزی دیگری برایمان باقی نمانده غیراز یک سیاست گل الوده وغیر قابل ترمیم

وتو ای زندگی . ای عشق  وآن خدایی که نرسه دریک کلمه خلاصه شده است باید مرا دریابی هر سه شما در یک قطره جمع شده اید  ومن آنرا چشیده ام خدا دراسمان نیست در فراسوی من میچرخد در میان سینه ام که لبریزاز عشق است ومن نخواهم گذاشت که این عشق تبدیل به کینه ونفرت شود  آنرا محفوط میدارم .

دیگز دراین جهان کسی بزرگ نیست که من بوسه بر دستهای او بزنم  دیگر بزرگی زنده نیست من تنها به شماره هایی که رفته اند میاندییشم  وکسانی را که امروز برای کلامی زنده بگور میکنند /

 وسپس بر گور آنها مدح وثنا مینویسند افسانه ها میگویند وعده ای در زندگی مردگانی هستند که راه میروند  همه تبدیل به یک گورستان شده ایم انها شهرت دارند گورستان مردگان  بسیار و بیشمار است  شهادت سازان درکنارشان راه میروند  ودوستان کورشان انهارا ستایش میکنند .

و تو! محبوب من ! امروز درچه حالی ؟ آیا اندیشه من به خانه ات امده است ؟ پایان


دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۴۰۲

نمی خواهم بدانم


 ثریا ایرانمنش و لب پرچین . اسپانیا 

تمام شب این ترانه  ورد زبانم بود  . نمیدانم . نمی خواهم  بدانم که ساز کهنه عشقم شکسته  بیدار شدم بیدار ماندم  باخود گفتم بیچاره  سالهاست که ساز عشق تو شکسته وساز زن به زیر خاک رفته وبرگشتی هم نیست  بخوان  اگر باقی ترانه را بیاد داری بخوان !!! 

این کار همیشگی من است یکپای اندیشه ام در دیروز ویکی در امروز وفردارا به حساب نمی آورم .

برای من فردایی وجود ندارد درواقع برای هیچکس فردایی نیست  همه به ناچار خودرا فریب میدهیم وفریب هایی که بما میدهند به درون گلو میفرستیم وقورت میدهیم برای  آتکه خفه نشویم با اشک آنهارا همراه میسازیم .

از گرد هم آیی ها وکنفرانس ها وکفته ها چیزی نمیگویم همه باخبرند یا دوست دارند یا میل  دارند فریب بخورند  این با خود آنهاست بمن ارتباطی ندارد  ابدا میلی ندارم وارد جرگه آنها شوم  وطرفداری ویرانگران را بنمایم .

اما زمانی که نام حقیقت را برزبان  میاورند  دل من میسوزد این کلمه بزرگی است حقیقت  با منطق فرق دارد حقیقت را باید درست ارزیابی کرد .

در حال حاضر یکصد رهبر داریم  صد ها هزار خدا وند نادیده ویا دیده شده  اگر چیزی را روی  دیواری نوشتی وخوششان نیامد انرا برایت سپید میکنند وزحمت ترا کم میکنند واگر خیلی  پشت کار داشته باشی و لجبازی کنی بکلی ترااز هرچه داری محروم مینمایند .

 تو اسیری بی آنکه بدانی  اسیر کی ودرکدام قفس محبوسی .

حال باید خدایان متعددی را پرستید تا به خدای واقعی که معلوم نیست کجاست رسید  من یک قمار بازم  روی همه خدایان کاو گذاشته ام بالاخره یکی میبرد وبمن هم سهمی میرسد !!

تنها خوشحالی من این است که همیشه پیش بینی هایم درست  از اب در میایند وثابت میشوند  دران زمان من نفس راحتی میکشم .

اگر دردها بگذارئد من نفس بکشم ...

آ پاد من برای همیشه مرد  قیمتش بالا بود با او راحت بودم حال با این لب تاپ که حروف انهم پاک شده  دارم خودم را به دوندگان میرسانم .که عقب نمانم  وثابت کنم  من هنوز میدوم خوب هم میدوم .

شب گذشت برنامه ای از آقای رضا هازلی مقیم استرلیا دیدم که چگو.نه حق کپی رایت خودرا گرفت    وداشت به بقیه میگفت آهای از جملات وکلمات وگفته های من استفاده نکنید که  مشمول غرامت میشوید . اما من همه را  درهوا پرواز میدهم   همه احساسم را همه  آرزوهایم را وهمه چیزهایی را که دردرونم  انبار کرده ام بگدار دیگران هم بدانند که تنها نیستند .

اما من تنهایم . تنهای تنها  بچه ها زندگی خودشانرا دارند  ومن به میهمانی آنها  میروم اما  درخانه خودم با خودم حرف میزنم با گلهایم با گلدانهای پر گل  واسمانی که هرصبح عکس انرا روی اینستاگرام میگذارم  . همین .

و....به این بازی که حضرت ولایتعهدی راه انداخته تا مارا سرگرم کند میخندم  خیلی هم خنده دار است کمدی جالبی است  مشتی معلوم الحال را به دنبال خود میکشد از این شهر به آ ن شهر هر چه باشد کاسب است انقدر این برنامه را ادامه میدهد تا ایرانستان جدیدی بوجود آید و.....من    زادگام را گم میکنم برای ابد . 

پایان

ثریا .27/03/2023 میلادی 


یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۴۰۲

سلامی دوباره




سلامی  دوباره برگشتم با  دستگاهی کهنه  اما  امروز دیگر فرصتی نیست تا بنویسم فردا  . فردا روز دیگریست / . 

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۴۰۱

کدام خطا ؟


 لب پرچین. ثریا ایرانمنش  

اسپانیا 

چه خطای سر زد از ما که در سرای بستی / بر دشمنان نشستی. دل دوستان شکستی  ؟

هیچ !  خطا گوش دادن به احساسم بود  ومن از احساسم وفرمان او سر پیچی نمیکنم  خدایان  تازه به دوران رسیده  مرا از بهشتی که برای  خود آفریده بودم نیز راندند  اما مهر  خدای مهربانی خرد  جمشیدی از دلم بیرون نشد 

بچه ها عکسی را که اولین اپارتمانی را که در لندن را اجاره کرده بودم برایم و

پست کردند  به همان شکل ماند ه همان ب‌الکن أهنی همان معماری ویکتورین در یک فضای بسیار آرام. بنام «فیتز جرج اونیو ». انرا ماهیانه به مبلغ سیصد پوند اجاره کرده بودم با سه اطاق بزرگ حمام اشپزخانه آسانسور وسرایدار وهمسایه های بی صدا ومهربان .ناگهان هجوم مسافزین فراری بخاطر شورش بسوی این خانه روان شد تا جایی که شبها  برای خودم جایی باقی نمی ماند ،نه بهتر است انرا پس بدهم ‌بجا های  دور دست بروم. نقل مکان کردم به شهر کمبریج آنهم دور از شهر در یک خانه  مثلا تازه ساز یک منحرف  زباله انرا بمن قالب کرد سکونت کردم  دوباره  انرا تزیین کردم  ساختم به امیدی؟! ،

هجوم مسافرین  بیشتر شد این بار دیگر فامیلی آمدند ودرکنار من خانه خریدند  دوره ها شروع  شد عرق خوری ها و  رقص‌های چندش اور ،

من اینجا چکار دارم  از اینکه اینهمه ادم بیگانه به چوب رختی خویشاوندی آویخته شده اند أسایش  مرا مختل کرده اند .  باید فرار کنم و…..وفرار کردم. به این شهرک آمدم دهکده ای بود که هنوز خروس سحری میخواند وگوسفندان بع بع کنان. در جاده های خاکی راه میرفتند تنها یک سوپر داشت  مهم نبود به غذاهایشانر عادت میکنم از این سر سختی وفرار من به این شهری که  نظر آنها مخوف وخطرناک بود به خود لرزیدند. وناگهان آن دهکده تبدیل  به بک شهر شد  کسی نبود که با او امیزشی داشته باشم آنهایی هم بودند در حد همان سلام حال شما خوبه یا نه ؟ حال من بد است  تو چه کاری برایم انجام خواهی داد ؟  ،

خانه ای خریدم وانرا فروختم. ودوباره رفتم ببه کنجی خزیدم  آپارتمانی اجاره کردم اما نه در میان شهر لندن بلکه در دامنه یک کوه یک تپه  اطرافم را قصابی. مغازه چینی وسوپرهای دست  دوم گرفته اند ،بمن مربوط نمی‌شود نه گوشت میخورم نه احتیاجی  دارم  روی ورودی آپارتمان نوشته رزیداتس !!! در بالاترین طبقه  نشسته ام. خبر از دنیای خارج ندارم برایم  هم مهم نیست اخبار سر زمینم برای آتش زدن قلبم کافی است  اما برای سر کشی آن قدرتمندان  این همه خون کافی نیست. توبه ای در کار آنها دیده نمی‌شود ،

حال من از جمشید شروع کردم  که بنیان گذار نوروز بود  اورا اره کردند  به دو نیمه بریدند  جمشیدهم مانند سایر خدایان قدرتمند جمع اضداد بود  اما  مهرش هر سال   اول بهار بر سفره ما مینشیند ،مهر افریننده است  وهیچگاه توبه نمیکند  ، حال امروز من نیمه خود را برداشته ام تا آنجا که می‌توانم سعی دارم خوب نکهش دارم  با دیدن عکسها دلم گرفت اما شورشیان آنجا مرا راحت  نمیکذاشتند بساط منقل وعرق همیشه در قانون وفرهنگ ما جای بخصوصی دارد ،

حدا اقل اینجا از آن بوی گند. به دورم وبا گلهایم زندگی میکنم با آنها گفتگوها دارم. وبا آنها عشقبازی میکنم ، پایان  

ثریا 03/03/ 2023  میلادی 

سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۴۰۱

بودن یا نبودن .


 ثریا ایرانمنش. . (لب پرچین). اسپانیا .

سماع   وباده ی کلکون  ولعبتکان چون   ماه /  اگر فرشته ببیند درافتد به چاه  

نظر چگونه بدوزم  که بهر  دیدن دوست /  زخاک من  همه نرگس  دمد به جای گیاه 

کسی  که أگهی  از ذوق عشق جانان یافت /  زخویش  حیف بود  گر دمی  بود أگاه ،.

«رودکی»

تمام  شب  در تختخوابم غلطیدم. چگونه میتوان  آن گلهای نارس تازه شکفته را بخاطر بیخردی وجنون. کشت ویا انهارا ببازار برده فروشی فرستاد؟!

در این فکر بودم که آن مردیکه  داعیه مبارزه میکند. هم اکنون کرد جهان میگردد تا. دیگر اثری از آن خاک بر جای نماند ایااو هم همدست با ویرانگران  جهان هستی است. وپاداش  گران دارد ویا. تهدید شده ویا همکار است ؟!

 بخواب. آسوده بخواب وگذشته را نشخوار کن. . همان گذشته ای که ناگهان افسران  ارتش چهار ستاره وپنج قپه بر روی شانه هایشان. ناگهان گیسو افشان  ریش وموهای بلند  ‌آشفته حال با مال فراوان به درون قانقاهها  رفتند وگم شدند ،ویا به کمک دشمن رفتند وبرایش اسلحه تهیه کردند   اینها همه امرای ارتش بزرگ شاهنشاهی ما بودند و ما با چه افتخاری با آنها رفت وامد میکردیم. وسر میز  قمار. تلولو جوااهراتشان تا انتهای اطاق میپیچید ،

کدام کذشته را نشخوار کنم. چهار ستاره را بردوش کشیدم  تا امانشان بدارم.   امروز درد تا اعماق وجودم را میشکافد وجلو میرود اما کسی نیست ،همه رفته اند ،تنها مانده ام ،

چراغ را روشن کردم ، تشنه ام نه. گرسنه ام ،ونه.  روز گذشته برای خریدن چند گل  ‌و کاشتن آنها در باغچه. به باغی رفتم. از دیدن آنهمه گلهای پژمرده در زیر نور مصنوعی وبرگهای پژمرده دچار افسردگی شدم در عوض گلهای مصنوعی پلاستیکی کاغذی چه جلوه ای میفروختند و. درست مانند زمانه ما  گلهای اصیل به زیر خاک میروند . وبرگهای پوسیده ‌گندیده وگلهای مصنوعی در جلوی چشمان. ما جلوه میفروشند. وما خریدارشان نیستیم ،

بخود نهیب زدم ، بر خیز  ارتعاش. خودرا بالا ببر دوباره همان شو که بودی. ضعف نشان مده ، فریب مخور. امروز همان گلهای پلاستیکی وبرگهای گندیده از زیر خاک بیرون زده جلوی چشمان تو جلوه گری میکنند ،.  اسوده باش. تو درد را نابود خواهی کرد. تو قوی هستی وانرژی داری. از آن استفاده کن  مگذار زار ‌ضعیف ترا در اندیشه خود بپندارند وترا فریب دهند .

برخاستم و کمی آب نوشیدم.  چه روزی است امروز  ، سه شنبه وسه روز هم تعطیل بوده هر هفته یک  دلیلی برای تعطیلی  میاورند . همهرا هم به نام بانوی مقدس. بهحلقوم مردم فرو میکنند ،

بچه ها به سفر رفته اند  وباید در انتظار باز گشت آنها بود  دوباره همان زندگی همان دوندگی همان اخبار کاذب وهمان روزهای بیمار وبیحرکت  وبی ثمر ، سعی کن تو هم فراموش کنی از کجا آمده ای. بگو اهل ترکستانم ، همبن کافیست  وگذشته ها را  درون جاه بریز. خوبی هایش را جدا کن ،،،،،

صدای گرم منوچهر  انور که هر  هفته از رادیو پخش میشد واشعار رودکی را دکلمه میکرد ، صدای مهربان  نادر نادر پور که عشق را تجزیه میکرد وبقیه چپولها را بزیریز درون سطل زباله وکبربتی روشن رویشان بیاندار غیر از چند نفر را که راه درست رفتند وارام وبیصدا زندگی را ترک کردند اما بقیه را نگاه دار واشعارشان را زمزمه کن ببین چه هوای خنکی به درون سینه ات میتابد ، 

حال با استکانی قهوه سرد و لیوانی آب   به این میاندیشم که   ان مرد هم مارا فریب میدهد  گردش گرد جهان را پیش گرفته تا رفقا فرصت. کافی برای کارهایشان  را داشته باشند. مردم مهم نیستند مردم تماشاچیانی  هستند که اگر خسته شدند صحنه را ترک میکنند  مهم رضایت اربابان است وبس ،.

پایان .ثریا .

28/02/2023  میلادی

یکشنبه، اسفند ۰۷، ۱۴۰۱

بوی خوش عطر

 

ثریا ایرانمنش / لب پرچین /. اسپانیا ،

باز أی ساقیا  ، که هواخواه خدمتم. /مشتاق زندگی ودعا گوی دولتم 

زانجا که فیض جام سعادت  فروغ تست ،/ بیرون شدن  نمای  زظلمات حیرتم 

هر چند غرق بحر گناهم  ز شش جهت / تا أشنای عشق شدم  ز اهل رحمتم

از خواب که بر خاستم. دیدم  مشتم را محکم گرفته ام گویی چیزی در میا ن مشت من است  که انرا نگاه داشتم تا نیفتد .

خوابم ویا رویایم تقریبا بیادم مانده. به دنبال عطر قدیمی خودم  بودم وشیشه عطر که در دستم بود به همه نشان میدادم اما هیچکس نه انرا میشناخت ونه بو کرده بود. تا به مغازه بزرگی رسیدم چند  زن جوان آنجا بودند. شیشه عطر را به انها نشان  دادم با خود به درون بردند وبر گشتند شیشه را به دست من دادند وگفتند که عجب بویی دارد اما دیگر ساخته نمی‌شود. کارخانه اش رابسته اند وصاحبان آن نیز جان باخته اند. حال شیشه نیمه  خالی ‌نیمه پر را میبردم تا درکنار بقیه شیشه ها بگذارم  وگریه کنان   از خواب پریدم ،عطر من دیگر گم شد ودیگر پیدا نخواهد شد .

بیاد تو  افتادم بیاد اولین نوروز که یک شیشه تازه   به همراه یک سکه ده پهلوی بمن عیدی دادی. ‌گفتی  این عطر تازه ببازار آمده بوی خوشی دارد ،

امروز تو نیستی آن عطر هم نیست آن تلفن های شبانه در لندن هم نیست. لندن هم دیکر لندن نیست بازار مکاره شده . منهم دیگر نیستم  همه چیز بفنا رفت  اول از همه  تو رفتی. باقلبی شکسته  هنگامیکه روزنامه ها خبر فوت ترا تسلیت 

گفتند. من فریاد کشیدم بسکه از آن قلب مهربان کار کشیدی  انرا بیمار ساختی وودرخواب روی  کاناپه به دیار هستی سفر کردی  ،

امروز دیکر آن زمان نیست من بزرگ شده ام آنقدر که دیگر چهره خودم را در أیینه نمیشناسم آن گلهای شقایق شهر شیراز. همه از بین رفتند. ومن در یک علفزار خشک با چند شاخه گل کاکتوس  میل دارم جهانی  برای خود بسازم .

آن سر زمین پهناور را که  آنهمه دوست داشتی نیز. بر باد رفت امروز  مشتی  جانور وبیمار روانی از در ودیوار آن بالا میروند. وهریک تکه ای. به دهان کرفته. فرار میکنند ،

روزی فرا خواهدرسید که رباط های آهنینی بر خاک آن سر زمین قدم بگذارند یک زمین  صاف شده  نه کوه. دارد  نه دشت ونه جویبار. خشک و مسطح وراهنمای انهاتوضیح  میدهد که :

در اینجا آدم‌هایی میزیستند که از گوشت وپوست واستخوان . ومغز وریه وقلب ساخته شده بودندانها احساس داشتند وعشق را خوب میشناختند  عطر آن همیشه بر جانشان نشسته بود مردمی شجاع و با هوش بودند ، انهای ابزاری را در دست داشتند و با  آن زمین هارا  شخم میزدند آبیاری  میکردند درخت داشتند. سبززار  داشتند وکوهستاتهای  دست نیافتنی  معادن بسیار  

دریا و برج  بارو  داشتند وچیزی هم بنام تا ریخ ، امروز  دیگر اثری از آنها  نمانده. انرا  با خاک یکسان ساختند .

تعبیر  خواب من این بود که به‌دنبال عطر زندگیم میگشتم که امروز گم شده در میان مردمانی ناشناس که برایم حکم همان رباط های اهنین را دارند. با دردهایم که پنهان داشته ام  واشک‌هایم که تنها برای شب از آنها استفاده میکنم  ولیوان آبی که دهان خشک شده ام  را نم کنم،

دیگر  از عطر من چیزی نمانده مقدار کمی در ته شیشه که گاهی انرا بو میکشم دیگر نامه نگاری نیست ومن دیگر در انتظار پست نیستم همه چیز ماشینی شده بانک بمن اطلاع میدهد که حقوق تو به  حسابت  ربخته شد. ،خوب که چی با  آن چکار کنم ! چند شاخه گل پلاستیکی از مغازه  چینی بخرم  وخانهرا. گل آرایی کنم !!! ویا چند گلدان کل کاکتوس در بالکن خانه بکذارم. وفراموش کنم به آنها تیز باید آب داد آنها نیز زنده اند ،

امروز جای خالی ترا بیشتر از همیشه احساس میکنم تو در قاره دیکری من در قاره دیگر  تنها وسیله ارتباط ما زنگ تلفن شبانه بود وچند نامه

می خور که عاشقی نه به کسب  است و ‌اختیار /این موهبت  رسید ز دیوان قسمتم 

دریا وکوه  دره و من خسته و ‌ضعیف / ایخضر خجسته پی مدد کن به همتم ،

……ثریا  25/02/2023 میلادی  

پایان