سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۴۰۰

یادداشتی کوچک

ثریا  ایرانمنش .

امروز در یک برنامه داکمنتری هند را تماشا میکردم  واز اینکه سر انجام هند توانست با کوشش مردانی بزرگ سر انجام بهیک دموکراسی نیم بند برسد وامروز اقتصاد او جهان را در بر گرفته است  لذت بردم ،.

بیاد نا مه تو افتادم که از هند برایم فرستادی تازه سفیر شده بودی یا معاون سفیر به درستی. یاد ندارم. در نامه ات نوشته بودی که : شتیده ام خودرااز بند رها کرده ای  حال بیا سرنوشت  خودرا به دست من بسپار وبه هندوستان بیا. تا درکنار یکدیگر زندگی را آغاز کنیم !

خنده ام گرفت برایت نوشتم. تو از زنگوله وزنجیر زیاد خوشحال نیستی. زنگوله خودرا به امان خدا در سوییس رها کرده ای اما من امروز چیزی دردرونم هست که به آن سخت دلبسته ام نه هندوستان بلکه با همه دنیااوراعوض نمیکنم. ، 

خودترا به تهران رساندی  خوب عیب ندارد   بیا برویم . گفتم نه عزیزم چون تو  تعادل روانی نداری تو شاعری نویسنده ای وهمیشه چشم به دنبال یک الهام داری   زندگی کردن با تو یعنی درون یک جهنم. دوست خوبی هستی  عموی مهربانی هستی اما هیچگاه نمیتوانی  یک همسر خوب باشی .

 رفتی. برگشتی وبا  پیر دختری که هنوز آن پرده عفتش را نگاه داشته بود وشبانه انرا تقدیم توکرد تا بانوی تو باشد عروسی کردی اما واما چه جهنمی شما  دونفر داشتید  ویک زنگوله هم فورا  پاهای ترا زنجیر و قفل کرد ،

 نه پشیمان نیستم تنها امروز دهانم. تلخ است. از بابت  نیش یک  افعی زهر را بالا. آوردم اما هنوز اثر آن در معده ودهانم باقیست  امروز تو نیستی تاهند نوین را ببینی  وبجای تو چند بچه اخوند سفارت را اشغال کرده اند وهمکیشان من از ترس خودرا در شهرها ی مختلف پنهان ساخته اند.  دیگر امیدی نیست تا من دستی به  آن دیوار بلند بزنم وبه آن آتش مقدس تعظیم کنم. وجرعه ای از شربت آنها بنوشم شاید تتمه این زهر  از جانم بیرون رود. .

دنیای امروز با آن روزها بکلی فرق کرده است عوض شده  آن زمان تو مرد بزرگی بودی ومن زنی کوچک  خیلی کوچک  باور  کن هنوز بزرگ نشده ام همچنان. کودکی ساده دل باقی مانده ام  ودر زیر نیش افعی ها ومارها وعقربها  دارم همچنان جان  میدهم . ایکاش بودی. تنها آخرین نامه ات  را که روی پلاژ میخواندم  باد برد شاید روح تو در آنجا پنهان است شاید هنوز در فکر نجات منی ،،،،دیگر دیر است. جناب سفیر خیلی دیر. ،

 پایان 

ثریا ، اسپانیا  سه شنبه  ششم ژولای دوهزارو بیست ویک میلادی ، اسپانیا 

ادبیات دزدی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

نشانی هاست درچشمش نشانش کن / نشانش کن / زمن بشنو  که وقت آمد  کشانش کن کشانش کن 

بر آمد آفتاب جان افزون  ز مشرق و مغرب /  بیا ای حاسد  ار مردی نشانشن کن نشانش کن 

دزدیدن ادبیات ما و رونویسی از نوشته ها و بنام خود به چاپ رساندن و چندین هزار شاهد را آوردن کار ماست ما هیچ قانونی برای هیچ کاری نداریم آدم میکشیم / دزدی میکنیم / تهمت میزنیم / خانه هارا ویران میسازیم مال د دیگران  را به یغما میبریم فحاشی میکنیم سپس راحت راهمان را میکشیم ومیرویم وبا تبلغات وسیع خود بزرگ میشویم آنقدر که شهرت ما عالم گیر میشود  وهمه ا زیاد میبرند که اولین الفا وبتا ا زچه کسی بوده وچه کسی الفاظ نهاد دردهانم ! ودستم بگرفت وپا به پا برد  اما شیوه دزدی را خود آموختیم  .

بگذریم برویم سر اصل مطلب هنوز عده ای دراین گوشه وکنار دنیا وجود دارند که میتوانند گواهی کنند که اشعار شمس تبریزی متعلق به همان پیر ویران وخراب عشق / شمس بوده وملای زرنگ همه را از او دزدید وبه نام خودش کرد ودرعوض دحتر چهارده ساله اش  " کیما خاتون نامی را "  دربغل ان پیر خراباتی  انداخت وسپس هم پسرانش اورا کشتند .

 مولانا جلاالدین بلخی  یک ملا وآخوند بود ومسئله  میگفت واشعاری ضعیف نیز میسرود که دردیوان کبیر شمس موجود است  در ان روزها کسی را کاری به این احوال نبود  بعدها  مردانی پیدا شدند افسانه هاساختند تا جاییکه زمانی  بهاءالادین با پسرانش بسوی شام میرفت درخانه عطار  شبی را  گذراند وعطار گفت " باشد که این پسر تو روزی خورشید عالمی شود لابد ذبلی سخن پراکنی را درچشمان واز دهان او خوب دیده وشنیده بود  ودرواقع اینهم معلوم نیست راست باشد .

تاریخ آن است که ضبط شود وخوب بعضی از ضبط شده ها را اگر به صلاحشان نباشد پاک میکنند ! 

تمام بیست وپنج هزار ابیات  در آن کتاب قطور نمیتواند تنها متعلق به مردی باشد که ناگهان پیری را درراه دیدو عاشق شد و درس ومدرسه منبر را کنار گذاشت وباهم به حجله رفتند نوشیدند رقصیدند وسپس این اشعار ناگهان درمغز آن ملای اهل بلخ جوشید واز عشق آن پیر مرد ویران شده همیشه مست که تمام زبانش شعر بود حتی گفته هایش را نیز با شعر به دیگران میفهماند وناگهان هم گم شد !!!! بعدها  کسانی  جسد اورا درچاهی بافتند ! خوب پسران مولانا ازاین عشق !!!! ناراضی بودند شمس را کشتند وبه درون چاه انداختند !  وهمه اشعار شمس تبریزی بنام مولاناا جلاالدین بلخی به ثبت عالم رسید ! هیچکس د رباره ان عشق نا متناسب چیزی ننوشت وچیزی نکفت مگر که " !" بوده باشند و تحقیقی نکرد مردی همیشه عاشق ویران وسیاح وکارش تنها این بود که اشعاری را بسراید نه دینی داشت ونه ایمانی ایمان او تنها به عشق بود که مانند امروز گم شده است .و کارش  رفتن به گرد جهان وگردش دوران . 

 امرو بر من خرده خواهئد گرفت وچه بسا صد ها هزار ناسزا نیز نثار من کنند اما روزی فرا خواهد رسید که خورشید از زیر ابرها بیرون خواهد زد  ایا هیچکس تا بحال پرسیده چرا همه اشعار به شمس تبریز ختم وتضمین میشود؟

 از شمس الدین  تبریز  این  میرسدم چو ماه نو / چشم سوی  چراغ کن  سوی چراغدان مکن !

گر خواهی که بگریزی ز  بحر شمس تبریزی / مپران  تیره  دعوی  را کمانش کن / کمانش کن 

وآن پیر  را کمان کردند وبسوی چا هی پرتاب نمودند  من کلیه کتابهای مولانا را دارم  وکلیه اشعار اورا بارها درآنها غوطه خوردم این کلمات این افکار بزرگ از یک ملای ده بر نمیخیزد کسی که غیراز کلام الله وچند کتاب مربوط به ادیانرا بیشتر نخوانده بود  .نه باور نمیکنم به همانگونه که بخواهم منکر خورشید عالم تا ب شوم .

بهر روی بحث وحدیث ما همچنان ادامه دارد ومن درانتظار پاسخ دیگران هستم کسانی که خودرا صاحب معرفت میدانند وذره ای از انرا بو نکرده اند ونمی دانند  چیست آیا معرفت خوردنی  است یا بوییدنی وایا ملای های حاک بر سر زمین ما  قدرت خواندن یک بیت ازاین این اشعارا را دارند یا نه وایا تابحال ملایی دیده اید که اشعاری غیر از باب حسین تشنه لب وذوالفقار علی بسراید ؟ ....... عشق او تنها  پایین تنه باشد وخلا رفتن ؟ عشق برای اینگونه  انسانها حرام است  شعر وموسیقی وشادی حرام است همیشه باید گریست وگریان بود  نالان بود ونالید وفغان کرد ودست بسوی اسمان برد ! دعای امن الیجیب را برای  درمان بیماری ها خواند !!!واین نحسی را نیز به ادبیات ما وارد کردند و فرهنگ پر بار  ما را آلوده ساختند  . دیگر ایا کسی مانده غیرا زچند جوان که از" گوگل " بپرسند شمس تبریز که بود وملای بلخ که بود ؟ ....

چندانکه  گفتم غم با طبیبان / درمان نکردند  مسکین غریبان 

 آن گل  که هردم  دردست باد  است / گو شرم بادش  از عندلیبان ......" حاففظ شیرازی" 

درحال حاضر آن ملای بلخی در قونیه   وترک شده است وترکها اورا به یغما بردند برای آنها مهم نیست که آن بیست وپنج هزار ابیات متعلق به چه کسی است نمایشی بنام سماع درست کرده اند وهرسال بر سر مقبره ان مولای رومی یا بلخی نمایشی برپاست وکلی سود آور برای اهل قونیه  ماهم  در میان کتابهای کهنه برگ برگ شده به دنبال خود شمس میگردیم تا سر انجام اورا بیابیم  چرا او هم  تنها بود !وبه چاه ظلمات رفت .ث

پایان / ثریا ایرانمنش / 06/07/2021 میلادی !


دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۴۰۰

دوست ! همای رحمت


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

---------------------------------

شهر یاری  گشت ویران / شهریانرا چه شد  /  سرنگون این تخت غیرت  تاجداران را چه شد ؟

صحن میدان وفا خالی  است از چوگان زمان / گوی عشق افتاد  در میدان  سواران را چه شد ؟ 

دوست نازنیم ! "هما"  روز گذشته ناگهان بیاد گفته قدیمی توافتادم  آن روز یکه از راهی  دور به خانه من امدی ومن حتی نانی نداتشم تا سفره ای را برایت پهن کنم تنها توانستم  یک استکان چای برای تو وعروس زیبات بیاورم وشرمنده درگوشه ای نشستم از ناهار خبری نبود نانی نبود سفره ای نبود ...

به هنگام رفتن دستی بر صورت من کشیدی وگفتی : 

پر نگران مباش بچه هایت بزرگ میشوند وهریک پایه تخت ترا میگیرند وترا به عرش میرسانند !!آری بزرگ شدند ....اما  ! پایه های تخت من هنوز در گل ولای مانده  آنها خودشان به عرش رسیدند  وایزد توانارا شکر میکنم که میتوانم به آنها افتخار کنم اگر چه آلوده فقرم شرم باد از همتم  گرچه  برتنم لته ای از پارچه های ارزان قیمت باشد .میلی ندارم روی تختی که آنها ساخته اند بنشینم  برای همین گفته  تو به دنبالت گشتم وترا درهنگ کونگ یافتم گویا صاحب یگ کارخانه شده ای  درعین حال معلم زبان .... یادت گرامی بهترین دوستی که درعالم داشتم تو بودی وهمسر گرامیت که روانش شاد .

من همچنان چون یک ماهی تشنه درابهای گل الود سر زمین دیگران میچرخم  زندگی برایم تنها یک سردابه سیاه است  ودلی لبریز از خون  ونفسی که میرود تا هنگام باز گشت باید درانتطار بمانم  چون راه یافتن گنج قارون را نمیدانستم ومیلی هم به یافتن آن نداشتم . 

خوشحالم که تو امروز در  آن در ه سر سیز پر افتابی  که بر تخت نشسته ای ایکاش بتو دسترسی  داشتم  تو فریاد مرغابیان را خوب میشناختی  وپر کشیدن انهارا  نیز میدانستی .توهمان ابر   باران زا  بودی که بر سر  خانواده ات سایه انداختی وهمه را به سامان رساندی هیچگاه خنده از لبانت دور نمیشد عکس ترا درفیس بوک دیدم با همسر مرحومت هنوز  خال زیبای گوشه لبانت  صد ها هزار هواه خواه داشته ودارد  موهایت سپید شده بودند مانند من .

آسمان ما ازهم جدا شد ه  هر یک در زیر یک منظومه   رفتیم وپنهان شدیم تو روی ا آمدی وبزرگ شدی اما من میان رفتن به زیر اب وخفه شدن دست وپا زدم وهنوز این دست وپازدن ادامه دارد چرا که بیماری مرا رها نکرد وبه دنبالم  امد تا الان همچنان من واودرجدالیم .

خودم را ازهمه کنار کشیدم حال دل به این بام تاریک سپرده ام به امید یک روشنایی ویک سوسوی ستاره  از روز گذشته تا الان یاد تو درخلوت تنهایی من نشسته  یاد آن خنده ها وآن شیرین گفتارها  اما در سینه من ابی یخ زده است که دیگر نمیتواتم آنرا باز کنم  ابی  از یک ناله تلخ وفریادی که حرمت نداشت واعتباری نداشت  حال چشمه دل رو به خشکی میرود چرا که کم کم یکی از پایه ها تختی که توانرا ساخته بودی دارد لق میشود وچه بسا به زودی مجبور به  ایجاد یک میخ دیگر به ان باشیم .

 پژمرد از خشکسالی  کشت زار  معرفت / الله الله  زین  ابر بهاران را چه شد ؟

بر نیامد   ارزویم  از دراین سفلگان / عرصه گاه  حاجت امیدوارانرا چه شد ........." صحبت لاری" 

میدانم بی فایده است هرچه را که مینویسم  ایکاش میتوانستم روی صحنه زندگی یک دلقک باشم مردم به خنده و شادمانی بیشتر اعتبار میبخشند تا به گفتارهای  جدی  دیگر حوصله برای کسی باقی نمانده است در حال حاضر همه اسیریم اسیر بی حیایی واسیر زیاده خواهی  واز یاد برده ایم که در کجا بودیم حال دریک پستی و فرومایگی خود را غرق کرده ایم ونامش را زندگی نهاده ایم  وچیزی بنام شرف نداریم آنرا سالهاست گم کرده ایم  حال تنها عکس از گورهای دسته جمعی میگیریم ودرباره  آنهاییکه قربانی شده اند داستان وافسانه مینویسیم  وخود در سایه وتاریکی ها به تماشا ایستاده ایم  .

بهر روی دوست مهربان وعزیزم اگر  دست تو  به این نوشته رسید در اینستا  گرامت خودرا کاندیا کرده ام مرا پیداکن که پر گم شده ام . ث 

ثریا ایرانمنش / 05/-7/2021 میلادی !



شنبه، تیر ۱۲، ۱۴۰۰

ما دهاتی ها

 

دلنوشته روز شنبه / ثریا ایرانمنش ؟ " لب پرچین " !

کار ما  شاید این باشد  / که بین  گل نیلوفر  و قرن بی آواز  حقیقت بدویم !......." سپهری ؟ 

مادرم روزگاری میگفت  " خانه بنا کردن دراین شهر واین پایتخت بیهوده است این شهر روزی به گوه فرو میرود !!! فریا دما بر می خاست دکه باز شهر وده خودرا برتر از همه عالم میدانی ؟ اینجا پایتخت  امپراطوری است . 

لبخندی تمسخر آلود روی  لبانش می نشست موهای بور را که در پشت سرش مانند یک گلوله توب گرده زده بود  کنار میزد ومیگفت ! خوب من مرده تو زنده  .

او عشقی عجیب به ولایت خود داشت آن شهر میان کویر وان دهی که د ربالاترین قله ها قرار داشت وابشارهای فراوان روی ستگ کوه ها مینشت وانهارا براق میساخت وچه هوایی  داشت آن ده وچه صفایی   داشت ان ده حال بکلی از روی صفحه نقشه جغرافیا محو شده یا ملاهای عصر هجر انرا برده اندویا شیخی ها که خیلی به ان نطر داشتند .

امروز در یک نقشه دیدم که یکساختمان در پایتخت  نیمش فرو رفته و اطلاعیه ای نیز دراین مورد به ثبت رسیده بود که به زودی تهران تبدیل به یک چاهک میشود ابهای زیر زمین را فروختند زیر زمین خالی شد ساختمانهای بی رویه بساز وبفروش بر ای تازه به دوران رسیده ها حال هرکدان مانند قوطی کبریت  رویهم تلنبار خواهند شد . آن ساختمانهایی که دردوران شاهنشاهی ساخته بودند هنوز روی ستونهایش ایستاده مهندسین تحصیل کرده ان زمان میدانستند درکجا اسمان خراش بسازند ودرکجا خانه های ویلایی ....الهی شکر که خانه بزرگ ما با بولدزر خراب شد وحال یک برج بزرگ کج گمان روی  ساختمان " گارنی " ویران شود وچند تنی از اهالی آنجا را به زیر خاک بفرستند چه بسا خودشان رفته اند درجاهای بهتری شایده هم همچنان  با اب دهان خانه را تمیز میکنند !به همراه  یک کهنه  آشپزخانه .

ایکاش مادر زنده بود وپیش بینی میکرد که سر انجام ما چه خواهد شد ؟ ما روی زمین خودما ن نیستیم روی زمین دیگری راه میرویم زمین زیر پاهایمان میلغزد ما شادی ها وجشن های خودرا نداریم ما تولد های فرهنگی خودرا نداریم مامانند تماشا گرانی هستیم که درپشت شیشه به تماشای تاترهای مسخره انها می ایستیم بی هیج هیجانی وحرکتی . 

تابستان ازره رسیده باهوای چهل درجه پرده هارا نمیتوانیم بالا ببریم تا جان ما نفس بکشد  تنها میگذاریم تنهایی درگوشه وکنار آواز بخواند تنها یک نفس اسست که درخانه میچرخد . 

هیچ صبحی درهوای تازه نیز نمیتوانیم  هیجانی را احساس کنیم انگار که دست درقابلمه دیگری برده واز پس مانده های دیگری میخوریم احترامی نداریم واگر هم باشد مصنوعی ودروغین است . 

ده ما صفای دیگری داشت ومردمانش   ازنوع دیگری بودند  صدای بع بع گوسسفندا ن وفریاد خروسان وبال زدن مرغان وهیاهوی پرندگان درلابلای درختان  روح مرا تازه میساخت  گاهی  از فشار اب رودخانه قطرهای مانند باران درهوا پراکنده میشد درختان باهم دشمن نبودند   وهیچ تبر زنی تبر بر ریشه آن درختان نمیزد  صدای وزوز مگس ها وهجوم زنبوران  بسمت باغچه پر گل  مانند نغمه های موسیقی بگوش میرسید . دیگر هر چه بود تمام شد حال شکر جوشیده وغلیظ توام با چند قطره اسانس خوشبو نامش عسل است ومشتی ژله له شده با رنگهای گوناگون درون شیشه ها فشرده شده نامش مرباست  ومن دیگر حتی نمیدانم بابونه چه بویی دارد . 

تنها درختان خشک بی ریشه وبی برگ را میبنیم که بهم فخر میفروشند با کفشهای پلاستیکی  وپیراهن  پلاستیکی وروح من زخم برداشته از اینهمه بیداد گری وبی انصافی وبی تفاوتی  مرگ برایمان یک چیز بسیار ساده وخم شدن از عمودی به افقی است نه بیشتر .

شهر من گم شده است  / حال با بی میلی خانه ای درشب ساخته ام  ومن دراین خانه به گمنامی یک علف هرزه نزدیکترم تا به یک انسان زنده . 

من دراین خانه نمناک بد بو  صدای نفس های تند سینه امرا میشنوم  ودرکنارش صدای ظلمت شب را  وصدای سرفه هایی که میل دارد هنوز زنده بماند . ث

ثریا ایرانمنش  03/07/2021 میلادی ! اسپانیا 

پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۴۰۰

یک کتاب / یک نامه

 

ثریا ایرانمنش / نامه ای به یکدوست !

دوست عزیزم . کتاب ترا یافتم وآنرا خواندم البته درلابلای زندگی پر ماجرای مریم باکره مقدس  امروزی با آن چارقد های رنگ ووارنگش  اول گمان بردم که به آنها ملحق شده ای شاید هم روزی در کنارشا ن  بوده ای اما  روح عصیان گر تو به زیر بار قراردادهای وحشتناک آنها نمیرفت  چون میل داشتی خودت استاد باشی بنا براین زیربار آنها نرفتی وخودرا نجات دادی کار خوبی کردی حال اگر عضو طرف دارانشان هستی مانند عده ای بخصوص که ماهیانه  وجهی دریافت میدارند وبی آنکه عضو باشند حامیآن آنها  هستند  این دیگر بخود تو مربوط است من میل دارم درباره کتاب تو حرف بزنم  راستش  انتظار زیادتری داشتم اما بنظرم بیشتر یک رومان ! نه یک رپرتاژ امد خیلی بچگانه کودکانه بود  من انتظار دیگری داشتم وآن جایزه "قلم " از  همان ایران قلم بودکه بتودادند از همان گروه  منفوز  

من سالهاست مینویسم برای تمام مجلات چه  خارجی چه داخلی گاهی هم مرتکب غلطی میشوم وچند شعر بند تنبانی مرتکب میشوم  که بیشتر  مورد قبول عامه قرار میگیرد دراین بین طرفدارنی نیزیافتم طلای جاندار یکی شدم والماس درخشان دیگری وشاعر ی بی همتا ی!!! سومی درحالیکه همه تعارف بود ومن هیچگاه فریب این گفته هارا نمیخورم مانند یک داس درو میکنم وبه جلو میروم واهمه هم ندارم بارها صحات سیاه مرا برایم پست کردند دوباره نوشتم زیر بار هیچ زوری نرفته ونمیروم وقلمرا به مزد روز نمیزنم خودرا دراختیار کسی نگذاشته ام برای تمام مجلات مجانی مینوشتم وحتی آبونمان مانمرا نیز میپرداختم آنها چندان معرفت نداشتند  که برای من یک مجله مجانی بفرستند حال آن نوشته هارا جمع اوری کرده ام درگوشه ای خاک میخورند بعضی ها کمی ساده وکودکانه گاهی دخترانه هستند بعضی ها مانند قلوه سنگهای محکم بصورت خواننده میخورد واورا ازجای میکند . 

سعی کن بیشتر بنویسی  اول از خاطرات خودت  شروع کن باخودت رو راست باش دروغ را برای من وبقیه بگذار وسپس کم کم وارد  داستان شو جمع کردن مشتی نوشته های راست ودروغ وانهارا درون یک کتاب آوردن هنری نیست از خودت باید مایه بگذاری از قلب خودت از روح خودت .میدانم که از این نوشته ها نارحت نخواهی شد من بعنوان بهترین دوست وهمیار وهمراه تو برایت این نامه را نوشتم وهمیشه هم حاضر به کمک توهستم  .همین . موفق وپیروز باشی .  درخاتمه هیچگاه آن نامه ای را که از طر ف خواهرت در فیس بوک برای من نوشتی از یاد نمیبرم از همان روز دانستم که  دوستی را یافته ام .ثریا 

 اول ژولای 2021 / اسپانیا / برکه های خشک شده درکنار کلاغها !

آبها را گل الود کنیم

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

--------------------------------------

چه گوار است  این آب /  چه زلال است این رود/  مردم  بالا دست  چه صفایی  دارند /چشمه  ها یشان جوشان /  گاوهایشان شیر افشان /  من ندیدم دهشان را ! ........" سهراب سپهری "

منهم ندیدم  ده آن  هارا  ونه گاوهایشان را و نه چشمه های جوشان شانرا همه مخفی برای خودشان میباشند . 

ما شیرهای جوشان ساخت کارخانجات محترم ونامی را مینوشیم وابهای گل الود درون شیشه های پلاستیکی را ونانها خمیر  صدبار  پخته شده ودرفر داغ میشود  وگوشت الاغی که قالب شده است با رنگ وطعمی دلنشین ! ماهم ده  بالا را ندیدم !دروغ چرا؟ .

دنیای زور است وزر  آنکه زورش بیشتر است میبرد میدزددو میخورد  ومیمیرد با نام ونشان  وآنکه زوری ندارد  زر را میبرد از لاشه های وامانده درون چاهک ها   و.حوض های بو گرفته حتی درمیان حیوانات نیز این قانون وجود دارد هنگامیکه جوجه ای درلانه درانتظار غذای مادر دهانش را باز کرده کلاغی از راه میرسد وآنچه را که درته لانه مانده به یغما میبرد  وجوجه های بی بال وپر  همچنان با دهان باز جیغ میکشند .

من گاهی پرده هارا کنا رمیزنم وزمانی کسانی پرده هارا میکشند چون به ذائقه انها خوش نمی اید  باید تنها درتوصیف انها نوشت که چگونه میبرند وچگونه میخورند  من به پیکر سپید وعریان درخت بید مینگرم که چگونه پوسته آنرا ازهم دریده اند  کدام پنجه های وحشی دست به این کار زده است .  پیکر سپید بید تازه بخود میلرزد  شفاف  ونرم ودر انتظا رپوسته جدیدی است . با زخم های خود وتراوش صمغ که روی زخمها را میگیرد .

من تنها ماهی های سرخ شده وبریان شده وسوخته را بابوی تعفن انها  را احساس میکنم وبوی سیر داغ وفریاد سگی که از راه رفتن من خوشش نمی اید . در میان کاکتوس های خود رسته  وخود بوجود امده وتولید نسل کرده بیاد  آنهایی میافتم که ریشه واصل ونسب خودرا تنها درتولید مثل میدانند و مهم نیست کاکتوس باشند یا درختی از نوع خارهای برنده . طبیعت همه مارا بیک شکل افریده است با همان احساس بین بد وخوب  میانه وجود ندارد .

گاه از حرارتی  که از سوی آن کوی دور افتاده  در مغزم هزاران میخ کاشته بر پیکرم مینشیند وسپس آنرا خالی میکنم  من بازوان اورا دیده ام  اما او مراندیده است  گاه ازفروغ خنده او خود در شک میافتم وگاه  زنگین کمان شادی وخوشحالیم تبدیل به یک  پرده سیاه میشود .

در پشت سر من دری نیمه باز دهان باز   کرده است که تنها هوای کمی را بمن میرساند  ونوری سیپد از اسمان صاف بدون ابر  همچون غباری از گچ درهوا پراکنده است  خوابگاه من بسیار ساده است  وهیچ صدای لغزش پایی غیراز صدای پاهای خودم درون ان  شنیده نمیشود  مگر که بیمار باشم  دیگر بفکر بر گشت ویا آرزوی رفتن بسوی دردرلم  نمینشیند  دیگر طاقت رفتن را ندارم  اما قلبم هنوز درون سینه ام فریاد میکشد  نور ی تازه از شکاف پنجره به درون میتابد ونوید یک روز داغ وافتابی را میدهدد او همچنان مشغول حرف زدن است خسته نمیشود  این روح ناشناس وهراس آور .  روحی که نه بشکل شمایل قدسین است بلکه دوشاخ شیطانی و بر بالای پیشانیش نمودار است خود شیطان است  که در زیر روشنایی ماه می ایستد  تا نورانی شود  صورتی ندارد   اما موهایش ئا زیر گوشهایش کشیده شده است همچنان چانه اش می جنبد وگوسفندان بع بع کنا ن برایش هورا میکشند . 

خداوند دردرون دل او تیغی گذارد برای بریدن دلها وکور کردن چشم ها او درتاریکی بسر میبرد نه مهتاب را میشناسد ونه درخت بیدرا او درکنار خارمغیلان رشد کرده است تنها خاررا میشناسد وخاررا نواله میکند ومیجود وبه دیگران نیز میخوراند .

بی گمان پای چپر هایشان جای پای خدا نیست ....نه عزیزم پای چپرهای این موجودات تنها جای پای اجنه منفور است حتی شیطان نیز برای سجده کردن به جایگاه والایی رسید .

کلام انها دنیارا روشن نمیکند بلکه تاریکی را افزون میسازد  سالهاست که ما دیگر شگفتن غنچه گلی را درباغچه خانه مان ندیدم  سالهاست  بوی جنازه ها درهوا پراکئده است درهر خانه ای یک یا چند جنازه ردیف است  وتو.... میدانی : "که چه دهی باید باشد "  کوچه باغهایش از سرود وموسیقی خالی شده است  مردمان لب رودخانه خشک مینشیند درانتظارستاره  سرخ به همراه داسی که به زودی به دست انها خواهند داد  بیا ابهارا گل الوده سازیم تا نتوانند بیاشامند اب پاک روخانه مارا .ث 

پایان 

ثریا ایرانمنش /اول ژولای 2021 میلادی /