پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۸

ای انسان !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
------------------------------------------------
راست گفتی ُ عشق خوبان آتش است 
سخت میسوزاند ، اما دلکش است 

اما این بار به نظر نمیرسد که عشق خوبان  آتشی دلکش باشد همان ایرانستان بوجود خواهد آند ، راست گفتی .
امروز قدم های ما  استوار نیست  لنگان لنکان میرویم  آفتاب هم کم کم نور خودرا ازما دریغ خواهد کرد ، وما برای گامی که بسوی نیستی برمیداریم احتیاجی به نور نخواهیم داشت  این آفتاب تاریک میشود  وبرای همیشه روی سر ما سایه خواهد افکند .
 ما همیشه گذشته را درآینده میدیدیم  فردای ما دیروز بود هنوز هم هست  حال یک چراغ فتیله ای جلوی ما روشن است گاهی پرنور وزمانی سوت کور میشود .
ژیگلوهای  خوش برو رو  زیر دست  اسرائیل که روزی دوست وهم پیمان ما بود وامروز دشمن سرسخت ماست تعلیم میبینند از گرسنگی نجات پیدا کرده اند بمدد خود فروشی  حال چشم امروز بین ما بر ضد فرداهاست .

ما برای زنده ماندن دوراه بیشتر نداریم یا هم پیمان ویا بیگانه  یا درروشنایی کاذب  ویا گامی درتاریکی مطلق  دیگر آینده ای را نمی بینیم  تنها روز را به شب وشب را به صبح میرسانیم وخاطراتمان را نشخوار میکنیم فرو میدهیم دوباره بالا میاوریم دوباره میجویم وسپس فرو میدهیم . گاهی قهقه های ما بصورت دیوانه واری به دیوار روبرو میخورد وزمانی اشکهایمان  به فراونی یک جویبار دراستکان قهوه  فرو میریزد .

ایکاش مادرمنهم زنده بود وامروز اورا جلو ی دوربین میاوردم  تا قصه غصه های مرا برای همه میگفت  وبیست وپنج سال زندانی بودن را دریک خانه ایکه با دربهای اهنی وپنجره های آهنی خاکستری ویک زندانبان وچند قراول داشت محبوس بودم  نه آب بود  ونه آبادی ونه تلفن ونه بنیاد مسلمانی !!!به همراه قرصهای خواب آور  تنها زمانی توانستم از زندان بگریزم که سازمان شاهنشاهی یقه  کارگزاران  تغذیه مدارس را گرفت !!!! 

 بسوی آفتاب  دویدم آفتابی که مرا بیاد زادگاهم میانداخت  اما پر پروازم سوخت چون درخم کوچه های وخیابانهای آ وارگی پر پروازم شکست دیگر قدرت  پرواز نداشتم .حال آنهارا برای خودم نکاه داشته ام به کسی مربوط نمیشود  میل داشتم خوب باقی بمانم  چشمان من آفتاب شناس بودند  از تاریکی روح وحشت داشتند  توانستم جلوی گرفتن خودرا ازدرون گودالها بگیرم  به هنگام پرهیز  توانستم از جای بجای بگریزم  وکهکشانهارا  از پنجره اطاقم تماشا کنم  .

امروز دیگر زمانرا نمیشناسم نمیدانم چند ساله هستم  سراسر زمان برایم یکسان است  .دیگر رد پای اندیشه هارا به میان نمیکشم   ودیگر میل ندارم پایم را به فردای نیامده بگذارم سر جایم میخکوب شدم   امروز دیوارها همه تاریکند  ونور  نمیتواند عبور کند  دیوار تاریک شب جنگ  عبور نور آفتاب  را  نگاه میدارد . 
هراسی ندارم  گاهی میغرم وزمانی میایستم  وسپس از چشمان خشمگینم اشکهایم فرو میریزند  وباران را میجویم که همه چیز را تر وتازه میسازد وزمین را میرویاند  امروز در زمین خشک وتهی   خالی از هرگونه مهربانی  درمیان زمین وآسمان معلق  سرگردان وتنها میگذرم  شاید تو بارها مرا دیده باشی  دیده ای که چگونه از بادهایی گوناگون فرار میکنم  شاید کوبش تازیانه هایی را که برتنم خورده شنیده ای  چون هنو ز پیکرم لرزان است  اما همیشه ترا درآغوش جای میدهم  وهمیشه آبستن فردای نیامده تو هستم  تو  ، ای زندگی .ث--
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین »| اسپانیا / پنجشنبه ۱۸ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نوضیح : روز گذشته در  جایی دیدم شخص  خودرا بجای من جا زده  مردی  چون نوشته بو د مرد : !! ونامردی بود که  کم کم نوشته های مرا میدزد  برایم مهم نیست خودمرا دارم واندیشه هایم را بیشتر آ\نها درون دفترچه ها پنهانند اینها تفاله های خاطراتند بگذار آن دزد به کاهدان بزند ......ثریا / اسپانیا /

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۸

افسوس !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش / اسپانیا !
---------------------------------------------

چون مردمک دیده  در این خانه دلتنگ 
یک عمر دویدیم   وبجایی نرسیدیم !

صورتگر نقاش چین بمن نزدیک شد  ودستم را فشرد ،
با لبخند گفت : 
این پیکرها ، کودکانی بوده  اند که روزگاری در زهدان  سنگها خفته بودند  ودرانتظار روزی  که از زهدان تاریک بیرون آیند  ِ آمدند اما باز درتاریکی کورمال کورمال  راه رفتند وبجایی نرسیدند ودر آرزوی همان زهدان نشستند از پای گذاشتن به این جهان پشیمان گشتند .

خوب برای یافتن خیلی از شگفتیها ودست یابی به جهان مرموز باید  دل سنگ خارا را  شکفت  وبه آنها زخم زد  این سنگها مادر همه پیکرها بوده اند که امروز دیگر نیستند  ناف آنها بریده شد برا ی قربانی شدند وآنهاییکه تواستند  خون آنهارا مکیدند  وخون زندگی را نیز .

من یک مادرم ودرفکر پیکرهایی که زاده ام  پیدایش هر پیکری برایم یک جشن وسرور بود  و سروش ایزدی حال باید در نگرانی ها جان بسپارم  !مبادانا گهان سقف بر سرم ویران شود ویا آتشی از بیرون بخانه ام روان شود  برای یک یک پیکرها نگرانم  قربانیانی که برای ظالمان بوجود میایند  وآنها بنام عدالت وصلح ظلم را بر سر ما میریزند مارا میسوزانند  وظالم حق دارد  بر ضد مظلوم برخیزد  ونیروی ابتکارش را که شارلاتانی وخیانت است بکار ببرد  وظلمهای دیگر را ایجاد کند .

آفتاب همچنان  مانند هرروز بر پیکرهای سوخته وسنگهایی که روزی انسان بودند میتابد  او احتیاجی به برق وچراغ تیرو تفنگ ندارد  او خود خدایگان است  گام بگام میرود وهمه جارا نورانی میکند  وتا زمانی که شب تاریک فرا رسد وچشمان ما بهم آید درعین نگرانی ها  .

چرا نمیگذارید  که ما درآفتابمان آسوده بخوابیم  درروز روشن جاویدان  با چراغ خرد ودانش  ونور  وازته دل بخندیم  به یک شاخه گل  چرا مارا میکوبید بی سبب؟ .

همه میل دارند برتخت بنشینند وفرمان برانند وبردگانی را شلاق بزنند فرقی ندارد چه لباسی برتن میکنند لباس ریا  ویا لباس عزا  دیگر زیر پاهای هیچ کدام  از ما استوار نیست  قدمهارا باید با احتیاط برداشت مبادا درچاهی فرو رویم چاهی متعفن از باقیمانده غذاهای بالا آورده قدرتمندان !   آفتاب امروزز ما همیشه برای فردا نور باقی میگذارد  وسایه دارد  اما دیگر ما اینده ای نخواهیم داشت  حتی فرداهایمان نیز تاریک است  وچشمان ما برای دیدن فردا نابینا ست .

فتیله چراغ را پایین میکشیم تا که دشمن نداند  ما درخانه ایم .
روزی روزگاری بود که روح  من بسوی وطنم کشیده میشد امروز آن روح مرده  وانرا ازدست داده ام  دیگر میل ندارم بدانم  کجا لانه داشتم وکجا خانه  دیگر مرزی ندارم  دیگر عبور من آسان است بر فراز آسمانها  مانند ابری  روانم بسوی دشت بیکسی ها  خسته ام از افسرده بودنها  ودرخود ماندنها  وازسخت شدنها  واز دیدن شکستن دیگران  .من نمیدانم خورد شده ام یا نه وایا شکسته ام ؟  نیازی ندارم بدانم  دیده ونگاه من تنها شبنم گلهارا میبیند وبس .

روز گذشته سی امین سالمرگ « او» بود  بچه ها رفتنند من اما حتی بیاد نیاوردم  برایم خبر آوردند که نام وتاریخ فوت اوبکلی از روی سنگ پاک شده  نثار من به او تنها یک لعنت ابدی بود وبس امروز میبینم امثال او در دنیا فراوانند آن روزها من پاک بودم وپاک زیسته بودم از کثافات بیزار بودم هر روز دوش میگرفتم از آلودیگیها خودمرا کنار کشیدم اورا بحال خود گذاشتم تا درمدفوع خود بلولد وبمیرد و ....مرد 
 امروز مانند او بسیارند وپاکی ونجابت بکلی خودرا کنار کشیده ودرپستوی زمان گم شد است  بهترین ومشهور ترین روانشناسان ما تنها بنای سکس ها ی متعفنرا مناره کرده روی آسمان میفرستد بنا براین من خیلی عقب مانده ام !!!

هنوز درمیان کوهستانهای بختیاری گم شده ام وهنوز در انتظار آتشکده ها هستم تا دوباره  روشن شوند من دختر آب وآتش وخاک وهوا هستم .  نیاز ندارم که گناهی را ببخشم   سخت شده ام  وسخت میمانم . ث

افسوس که نه میوه به دست  آمد ونه گل 
چندانکه  از این شاخه  بدان شاخه پریدیم 

گفتیم سخن ها وشنیدیم  سخن ها 
افسوس  ؟ چه گفتیم ؟  دریغا چه شنیدیم « شادروان پزمان بخیتاری »‌
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » . اسپانیا . ۱۵ ماه می ۲۰۱۹ برابر با ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !


سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۸

دوریس

«لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
------------------------------------------
دلم میخواست امروز را بتو اختصاص میدادم  اما تنها یک شمع برایت گذاشتم میدانم یک شمع برای آن وجود نازنین کافی نیست ومیدانم کسی  دراین دنیا برایش مهم نیست که تو چگونه آمدی چگونه زیستی وچه انسانی فکر کردی وچگونه رفتی دردهارا زیر لبان شیرین ودندانهایت که مانند گل میشگفت پنهان میداشتی و هر بار که غم داشتم  با نگاهی بتو همه دنیا به رویم میخندید تو طلوع  آفتاب بودی وگمان نیمکردم که هیچگاه غروب کنی ......ورفتی  ....کسی چه میداند چه خواهد شد . روانت شاد> دوریس دی> ......

باید یاد بگیرم لال بودن یعنی چه  وبه قعر فراموشی فرو بروم  دنیا امروز من وما دردست مش قاسمها وفخریه ها ونوریها ست  دیگر نمیتوانم به اوج شنوایی برسم  هرچه بگویم ضد آن برخواهد خاست  وهر گفته ای ناگفته ای دیگررا به دنبال دارد .

خاموشی بهترین هاست  وژرفترین  بنیادی ترین  حقیقتها  حال من مانند کف دریا  سبک وتهی روی آبهای جهان سرگردانم  وبه تمناهای  خاموش خود  رشک میبرم  گوشهایم از خروش نعره نهنگهای دریایی  وتوفانهای صحرایی  میلرزند  واز شیدن خاموشی وحشت دارم .

باید لال بود وسکوت اختیار کرد  قدرتمندان میدانند چه میخواهند  مردک یک لا قبا آن موش خندان  سر زمین مارا مانند ارث پدریش  « فدارالیزم » میخواهد  سر زمین به ده بخش قسمت شود خوب وقتی فکر میکنی میبینی زیا دهم بد نیست گوشه ای را مریم بانو میگیرد تا کمتر غصه بخورد ودرانتظار ناجی بنشیند گوشه دیگری را پادشاه نو پیر شده ما که میرود به مرز هفتاد ستالگی برسد شاید ٬!! بگیرد وگوشه ای را جوان عالیقدر وبنیان گذار قانون اساسی با کمک رفقا خواهد داشت  و قم واتیکان خواهد شد ودرانتظار ظهوری دیگر ! قسمتی را جناب نوری اعلا با شهبانویش خواهد گرفت وقسمت اعظم آن نصیب نوری زاده ها وبهنود ها خواهد شد  تا روضه خوانی  کنند  نذری بپزند وصیغه بگیرند وتریاک بکشند واز گذشته ها بگویند که چه شاهکاری بخرج دادند تا سر زمین ایران  مهد دلیران را باین روز سیاه نشاندند ونیمی هم نصیب اقوام بهاء الله .....اقوام بی اقوام قوم بی قوم  حال بزنید به سر وکله هم ...... .

حال از فشار درد میل دارم لال شوم  دردی که کلمات دیگر نمیتوانند  کمک کنند  آواز وطنین  کلمات در خاموشی مطلق فرو خواهند شد .

قدرتمندن این تاخورگی را احساس نخواهند کرد به آنها نخواهم گفت  که تا چه اندازه درپیچ وتاب خود مانند یک مار میپیچم وسپس خودرا نیش میزنم تا بمیرم   من چین نخوردم تا نشدم چند لا نشدم پیچ وتاب بخود نداد م خم نشدم  این چین خوردگیها حیله وتزویر  لازم دارند  دراین چین وچروکها کرم لانه میگذارد  فساد تولید میشود چرک وبوی تعفن بر میخیزد  من ایستادم همچنان یک شاخه سرو . شکنجه شدم روانمرا از دست ندادم  استخوانهایم  هنوز بقوت خود باقی اند  نزد آن گروهی  نشستم که ناگهان همه خاموشی را پیشه کردند لال شدند  وتنها بخودشان فرصت سخن سرایی را دادند  نه خشم گرفتم ونه فریاد کشیدم  تنها نابرابری بود که فریاد میزد  فریب بود که فریاد میزد  زور بود که فریاد میزد  ومن سرا پا گوش بودم. ث

شب از هول سحر  جان داد  ،
سرود مست را بانگ عزای صبح  ، پایان داد 
اذان ، آواز را برچید 
قبا پوش پریشان حال را دیدم 
 که از خواندن دهان بر بست ومن ، مست سرود 
لبانم را به اشک وخنده آلودم 

زمانی ، کوتاه  به پشتش راه پیمودم 
 سپس درگوش او با شیطنت  گفتم :
نمی دانی   ! کلاغان خبر چین  مژده آوردند 
که درقلب دیار کافران  انبوه دین داران 
هزاران شیشه می را  به حوضی سرنگون کردند ( درآن غسل ارتماسی انجام دادند * 
 بهشت عدل اگر خواهی  برو  بیرون ز میخانه 
که از پشت درت  یکسر  به  دور اندازیم 
نسیم  عطر گردان را به بوی  زهد بفروشیم 
شراب ارغوانی  را به حوض کوثر اندازیم 

سیه مستی که از خمخانه تاریخ میامد ،
به اغوش  زمان برگشت  ومن ، با گریه خندیدم 
من آن شب  حافظ جاودانه را در خواب خوش دیدم ...... « شادروان نادر نادر پور » از دفتر صبح دروغین  ! « قسمت ستاره دار را خود اضافه کرده ام همان غسل ارتماسی را » !!!
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / چهارشنبه ۱۴ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۸

فاحشه های سیاسی

« لب پرچین » 
 سر دسته  فا حشه های سیاسی خود فروخته به عربها و بی بی سکینه ، خائن بالفطره که برای یک پستان وچیزی درون شلوارت  غش میکنی ، نامه اترا یافته ام که به امام فرستادی تو وسایر خودفروشانی که هرکدام یک تریبون ویک دوربین مردم را سرگرم کر ده اید وایرانرا بسوی جنک سوق داده ومیدهی تا قبایی طلایی تر بر پیکر بو گرفته خو بپوشید  جنبش ما ادامه داردا بی آنکه شما راه  وروزنه آنر ا بیابید نام یک یک شما درتاریخ بعنوان خیانتکاران وفتنه گران  ثبت شده است تاریخ ما ازنوع تاریخ نویسی شما وهزار فامیل نیست تاریخ ما پیرامون گرسنگان وبرهنگان وقربانیانی است که شما آ|آنهارا شناسایی کرده وبه قتلگاه میفرستید .
نامه ترا  که برای امام نوشته ای  آنهم یک صفجه  بزرک وکامل دارم خیلی چیزها دارم که بموقع رو خواهد شد ویک یک شما خود فروشان ونوچه هایتان را شناسای کرده وبمردم بدبخت ایران میشناساند 

من خیلی از این خود فروشها رادیده ام  مردمی عامی وبدبخت  که قبلا در سر خزینه وحمام  
پشت قلعه زندگی میکردند امروز دارای چها رتا پنج ویلا در سر تا سر دنیا وبا پاسپورتهای گوناگون دارند  آنها از فروش همسر ودختر ومادر وخواهر خود نیز ابایی ندارند  آنهارا به نمایش میگذارند برای جلب مشتری بیشتر .
هرگاه نگاهم به تو و آن  قیافه منفور وخنده نکبت بار تو میافتد حال تهوع بمن دست میدهد و نوچه هایت که گرداگرد سر زمینها مشغول نوحه خوانی وسرگرم کردن مردم میباشند . جنگ تا پشت درخانه آمده وتو نامرد بی ناموس هنوز نشسته ای وقصه حسین کرد را برایمان میگویی دوباره خیل جوانان وبچه ها زیر سن مارا بسوی قتلگاهها میبرند تا اربابان شما سیر شوند واستخوانها ی پس مانده را چلوی شما سگهای هار بیاندازند وشما پا چه آنهار لیس بزنید .
شما از زنان خود فروش وتن فروش فرو مایه ترید وکثیف تر آنها برای سیرکردن شکم خود تن باین ننگ داده اند وشما برای فروش سر زمین ومردم آن وهرچه بیشتر افزودن به دارای هایتان ! شهرت شمارا دیوانه کرده است تو رهبر خانه قلعه خود فروشانی وشاگردان خوبی تربیبت کرده ای روی دست خودت بلند شده اند  اوف برتو نامرد روزگار . 
عکس شاهنشاه را در آتش میاندازی  وسپس با بیوه او مصاحبه کرده ولاس میزنی واو تا چه حد دیوانه شده که خودرا به دست شماها سپرده است او نیز ازشماهاست با بزرگان مینشیند دنیای دیگری دارد عادت کرده دردام افتاده دیگر رهایی مشگل است ، قربانی داده اما هنوز هم بوی خوش زدگی را به دورن ریه های سیاه  وگبره گرفته اش میفرستد وتو .....نوکر نوکران سر پیشخدمت اربابان بد جوری به ملت ایران ضربه زدی نامرد . 
پشت شما ر.وزنامه نگاران ورادیو چی ها وسایر رسانه ها غولهای بزرگی خوابیده اند شمارا از جویبار های حقیر صید میکنند ، گنده میکنند ووسپس زمانی که تاریخ مصرفتان تمام شد شمارا به جای اولتان میفرستند . شب درازی در پیش است . ثریا 
دوشنبه ۱۳ ماه می ۲۰۱۹ میلادی / اسپانیا /

خدایان گرسنه اند .

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش < اسپانیا >

شب است و بیشه ها  غمگین وخاموشند 
چراغ  لاله ها  از غم  ، سیه پوشند 

کبوترهای زخمی  از سموم  گل 
بدار آویخته  ، مبهوت و بیهوشند 

صف ارایی جنگی وآماده کردن مردان و جوانان وکودکان  برای قربانی کردن ! وخدایان  که مارا به حقیقت اغوا میکردند  خود درپستوهایشان پنهانند .

چون  حقیقت آنها برای  ما  نا پیدا ودر پناه خدایان دورغین خویش  مارا نیز بفریب  میفریبند . دروغ زاده خیال است  وهمه این دروغ  را دوست میدارند .

کجاست آن خدای قدرتمند  که چون یک آهوی تیز پا میدوید بسوی دشت بیکسی ؟  ونمیگذاشت مارا شکار کنند ؟  حال خود خدا شکارچی ماهری شده است  از بام تا شام  مارا درون جنگلهای فریب میدواند  ومیدواند .

امروز دیگر وجود او  مانند سنگ خارا شده است ودعای سحر خیزان اثری بر این سنگ ندارد حتی تیزاب نیز نمیتواند اورا دوب کند  .
ما درآستان یک امید بودیم  وآمدن  زمانی را بخود نوید میدادیم  فاحشه های سیاسی برایمان  دوساعت افسانه سرایی میکردند  وما درخواب خوشی فرو میرفتیم ُ ما درخواب رستم را میدیدیم با گرز آتشین وافراسیاب را با تیر وکمان وبهرام گوررا که به شکار گورخر میرفت ،  رستم به خدای دورعین درس اندازه گرفتن را میداد  وباو میاموخت  ما سپاسگذار بودیم .

حال نه از رستم خبری است ونه از سهراب ونه فراسیاب ونه قصه های شبانه  یک ملت برا ی همه  بی حرمتی و بی فروغی وبی عزتی میگرید ودر عزای تازه ای نشسته است  مادران  لرزان از بیم رفتن نوجوانان به جبهه های جنگ وعبا بدوشان ردا پوشان قدرتمند تر با نعلین باین سو آن سو میروند تا آنهارا به بهشت راهنمایی کنند .

رستم خوار شد . دیگر افسانه ای نیست ، زیبایی نیست ،  هر چیزی ر ا آنقدر کاویدیم تا  عنصر اصلی خودرا ازدست داد  حال با چاقوی جراحی  باید امعا واحشاء جگر خویش را بیرون فرستاد وجلوی سگهای درنده انداخت تا بخورند وسیرشوند  دیگر نباید از زیبایی نام برد معنایش سخت است ونامفهوم تنها دود خفه کنند نفس های شوم است که بر روی آسمان میچرخد میل دار ند گنجی نهفته را  بشکافند  وبر ویرانه هایش پایکوبی کنند  وجغد ها بر فرازش  با آوای شوم خود  همه را  پراکنده  سازند این کاررا کرده اند همان نعلین وردا وخرقه پوشان ساخت آن سوی آبهای سرد وسرگردان . 

خدایان گرسنه اند  دیگر حتی خاری در بیابان نیست تا نواله کنند  تنها خار مغیلان است که همیشه دردلهای پاک  میخوابد ومیخزد ومیخراشد .
امرو ز اشکها نبدیل به خون میشوند  وچکه چکه  درچشمان همه خواهند نشست تاروزیکه خدایان سیرشوند  اشتهای سیری ناپذیری دارند  همه کره خاکی را میخواهند  .
آن همای گسترده پر افسانه ای در لانه خود جان داد  وما با پرهای بر زمین افناده او  برای خود بالی ساخته ایم برای پروازی دیگر. ث

پرنده ها ، دراین این شبهای  طولانی 
میان بیشه ها  ، آرام وخاموشند

ز رخسار کبود لاله ها پیداست 
تبر با ساقه ها  ، دیگر هم آغوشند 

ستاره ها ، دراین فصل ملال آو 
 دوباره  از خیال  شب فراموشند 

< سروده  رضا عبدالهی >
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » دوشنبه ۱۳ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی ¡!





یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۸

لب پرچین !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش .اسپانیا !
--------------------------------------------
لب پرچین زندگی من است ، همه هستی من است خاطرات بد وخوب من است خاکستری است روی دردهایم  نام واحدی است که به آن داده ام  بیاد « آن روزهای کودکی» که بی خیال پشت دیوار پرچین میدویدم تا درختی را بیابم واز آن  بالا بروم وشکمی سیر میوه بخورم در حالیکه در‌آن سوی پرچین چشمانی مضطرب ونگران وعاشق بمن خیره میشد وچه بسا در دل آرزو میکرد چند گیلاس یا آلو بالو یا یک سیب ویا هلو بسویش پرتاب کنم ، من بی تفاوت میگذشتم باغ متعلق بمن تنها بود ! باغ آنها در آنسوی \پرچین قرار داشت وبزرگترها درانتظار  بزرگ شدن ما بودند !  انسان همیشه به دیدن  یک چهره  خو میگیرد  ونام های گوناگونی به آن میدهد  چهره های گوناگونی از آن میسازد .من هرچه درونم را کاوش میکردم  خبری از یک  عشق نبود  نمیتوانستم عاشق  شوم  من برای عشقبازی  آفریده نشده بودم  محبت ها ودوستی هارا ترجیح میدادم  هزار بار بر یک عشق زودگذر  پر ارزش تر بودند  گاهی  بیاد آن روزهاخنده ام میگیرد وزمانی دلم سخت میگیرد ! تحمل آنرا  نداشتم عروس فلان مالک باقی بمانم  روحم بسوی جاهای دوری پرواز میکرد جاهایی ناشناخته ومرموز . حال گاهی خنده ام میگیرد ا زاینکه  تصور میکنم عاشق  شده ام  وخنده دار  آنکه  تصور کنم  که دراین دنیا مردی عاشق من شده است  من سالهاست که  برای همیشه  با این موضوع  خداحافظی کرده ام .
حوصله وتحمل هیچ مردی را ندارم  از راه دور دوستی ودوری  .
امروز که به آن روزهای گذشته مینگرم  ودراین گمان بودم  که مردی را دوست میدارم  ! نه اشتباه میکردم  واز خودم بیزار میشوم  هدایا را پس میدادم ناهار خودرن وتمام شدن نخود نخود هرکس رود خانه خود !  هیچ میل نداشتم تختخوابم را آلوده سازم  ملافه هایم باید بوی خودم رابدهند  ( هنوز هم هنگامیکه بخانه بچه ها میروم ملافه های خودمرا میبردم ) ! خودخواهی بزرگی است ! نه ؟ . من اینم !

با همسرم دردو تختخواب جدا گانه میخوابیدیم هر کسی ملافه خودرا داشت  وچه بسا او فهمید که من برای مادر بودن بهترم تا معشوق یا عروسکی  که مرا به نمایش بگذارد . نامش هر چه  میخواهد باشد 
در زندگیم چهره های گوناگونی را دیدم  ونام های گوناگونی را شنیدم  که شمردنی نیستند  همه برایم تجربه هایی آوردند  شگفت آور وگاهی خنده دار  در نهایت همه بیگانه .

امرو من با حقیقت  یکی شده ایم  هر تجربه ای برایم عادی است  وفورا گم میشود  همه مردم  درپشت این تجربه ها گمشده پنهانند  وگاهی خودرا نیز انکار میکنند  دروغ وفریب  نامی است که برای حقیقت یافته اند ، حقیقت همیشه تلخ وناگوار بوده اما درپس ابرهای پنهان نمیماند مانند انوار خورشید میدرخشد .
بازی وتصادف نام دیگری است که برای کارهای نامربوط خود یافته اند همه ضد ونقیض  من راه خودمرا میروم راهی صاف ومستقیم  ومیتوانم رو در دروی کسی بایستم ودرچشمانش نگاه کنم وبگویم که از او بیزار م از کارهایت نفرت دارم ویا برعکس کارهای اورا تحسین کنم .

امروز بیاد آن پسرک همشهری پشت لب پرچین افتادم آیا زنده است یا مرده ودرکجا سیر میکند میدانم از آن باغها ودرختان وجویبارها دیگر خبری نیست ولپ چین ها پر چین شده طبقه طبقه رویم مانند زنان ورقاصه های اسپانیولی رویهم فشرده شده اند شکیل اما خالی .

روزگار ی هنوز اندازه خودرا نمیدانستم  وخودرا نمیشناختم  هرچیزی را آموختم  با خطر یا بی خطر بسوی تجربه ها رفتم دیگری را به خطر نیانداختم  در میان خطرها اندازه هرکسی  معین میشود  شناخت اندازه ها ! مهم است .

من خود  امکانات مرا نیز تنگتر کردم  کمتر خطر کردم بیشتر آموختم  وامروز همه را درون یک کاسه جمع کرده ام  تا روزیکه به او ج تنگی ام برسد  ودیگر پس از آن چیزی نباشد تا بیاموزم   ودرآن زمان زندگیم بی خطر خواهد بود  اما اوج فضلیتم بیشتر .
بگردید واوج فضلیت ومعرفت وحقیقت را بیابید  که نیاز به آزمایش نداشته باشد . 
زیادی وارد فلسفه شدم  میل داشتم  از آن « لب پرچین » باغ وپسرک همسایه یادی کرده باشم .امروز چشمان منتظرا ورا در نظر آوردم که به من وبه بالای درخت الوبالو ویا گیلاس میچرخید ! کدام یک بالا برویم ‌من زودتر میرفتم همانجا میخوردم ودامنم را \پر میکردم و وا زراهی  دیگر بر میگشتم درحالیکه چشمان منتظر او مرا تعقیب میکرد . چقدر بد بودم ! نه ؟ . « لب پرچین » دنیای دیگری را بیاد من میاورد نه این دنیای الوده ومتعفن را . پایان 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . یکشنبه ۱۲ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !