سه‌شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۷

نغمه مستانه

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
------------------------------

امشب صنما  باز که افسانه شنیدیم 
وصف لب تو از لب پیمتانه شنیدیم 

پیمانه چو با یاد نگاه  تو گرفتیم 
ازهر رگ دل نغمه مستانه شنیدیم 


نه ! دیگر آوای گرمی از هیچ دلی بر نخواهد خاست ، و دیگر هیچ سازی به ناله زیروبم نخواهد خواند ودیگر هیچ سینه ای نغمه ای  بغیر غم نخواهد ساخت .
سر تاسر هستی ما  تنها ، یک دم بود  وآن دم هم  پهن شد وبر باد رفت ،  ازآن  دم چیزی بجز  یادبود ها بجای نماند که آنها هم کم کم زیر خاکستر زمان مدفون میشوند /

آن هستی  که همان یک دم  بود تا غروب نکشید وبر باد شد وشب تاریک چادرش را بر پهنه گیتی گسترد وآدمها ناگهان تبدیل به موجوداتی شدند صادراتی  که با زندگی گلاویز میشدند  وآن باد شبانگاهی وآن سوز سرد زمستانی  همچنان بر شدت خود میافزود  از آب تا باد و قحطی وخشکسالی  دیگر گیاهی اززمین نروئید  تنها جانوران رشد کردند همان کرمهای زیر خاک  ، تبدیل به مار شدند ، ونامش را گذاشتند تکامل ! 
خداوند  مهر از ما روی برگرداند  وآن آتش مهربانی را که درسینه ها میجوشید  خاموش ساخت  وزمین  وگیاه در تاریکیها گم شدند وما کور مال کورمال  راه خودرا ادامه دادیم .

خدای ما دمی بود که برباد شد ،  آب شد ،  سیلاب شد ودر پایان آن دریای فیروزه ای زیبا جایگاه دفن پناهندگان  قاچاقچیان فطری شدند . 
خدای ملکوتی همچنان در برج عاج خویش به تماشا ایستاد  ودر پهنه گسترش دریا ها و وزمین   بخود آرای مشغول بود کلید همه درها در دست اوست !!! 

خرد از میان مردم سر زمین ما رخت بر بست وجای خودرا به دهانهای گشاد وکلمات رکیک وکثیف داد ،  ومردم نیز عادت کردند آنهارا مزه مزه کردند چشیدند ، اوهم ! بد نیست ، 
بهترین  وسرشناسترین  کارشناس امور روانکاوی ما سفره سکس را باز کرد وبا کمال روشنی همه چیز را عریان ساخت حتی پنهانی ترین زوایای بدن یک انسان را وارتباطات جسمی را مانند یک قصه شیرین بخورد مردم داد ، مردم سرشان با آب نباتی  که ایشان به دستشان داده بود  گرم لیسیدن آن شدند وخود ایشان دست دراز خودرا به جاهای دیگری نیز پهن کردند ، جاهایی که ما بیخبریم .  صدایی نوازش گر ، تریبونی بزرگتر از یک کشتی خانوادگی ورسانه های فراخ ،با پیروان فراوان .

او از خدایان  بهشتی بوده وهست با دهانی گرم وشیرینی بیان وما ذلت زدگان در خاموشی اطاق خویش همچنان به آن مردم میاندیشیم که زیر آفتاب داغ وسوزان کویر با لب تشنه وپیکری سوخته وزخمی از شلاق بیگانگان  درخاکها غوطه میخورند ، ایشانرا چه دردی است ؟ در کنج کشتی تفریحی خویش بسلامتی خریت دیگران لیوانهارا با همپالگیهایشان بهم میکوبند  ونقشه دیگری را طرح میکنند  برای ملت نسخه میپیچند واین همان بیخردی است که انسانرا دونیمه کرد .

حال من به دنبال نیمه خودم میگردم ، وبا کمال شرمندگی از پسرم پوزش میخواهم که به زور اورا از پدرش جدا کردم تا خود سرنوشت ساز او باشم ونشد آنچه که میبایست بشود ، حال شر منده وپشیمان در برابر او مینشینم واز خاطرات روزهای شیرینی که اورا درآغوش داشتم سخن میگویم . وبا این کار گویی خودرا تبرئه میکنم  وا در دوزخ حقیقتی که من برایش ساخته بودم ذوب شد ، باو ریا ودروغ را یاد ندادم  وباو نگفتم چگونه میتوان چنگ دراموال دیگران زد وبرد وخورد وسپس مرد ، باو گفتم مردانه گام بردار وا با قد بلند وکشیده اش مردانه وآهسته گام برداشت تا رهزنان شبانه بیدار نشوند وهمچنان مردانه  راه میرود وحقیقت خودرا نگاه داشته است . حال باید باو بگویم که حقیقت چیست وچگونه باید آنرا وارونه کرد مانند یک کاسه آب وبر روی دیگران پاشید . بکش تا زنده باشی  وهمین لپ کلام است . پایان 

تا دیده به شمع رخ زیبای تو بستیم 
آهنگ وفا  از پر پروانه شنیدیم 

مشگل بود  از کوی تو آسوده گذشتن 
ما این سخن  از ساقی میخانه شنیدیم ......" شهدی لنگرودی "
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 03/07/ 2018 میلادی/......

دوشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۷

سلام رفیق !

سلام رفیق! 

نه ! هیچ عنوانی نمیتوانم بشمای ناشناس بدهم ، من  بر خلاف  افکار پلید شما  چندان بیکار وبیعار وهمچنین جوان نیستم ، باید هر صبح  تکه ای بنویسم وخوراکی را تامین کنم وبقیه کارها با خود منست !
خانه را خودم تمیز میکنم 
شیشه هارا خودم پاک میکنم 
لباسهایم را خودم شستشو میدهم 
اطو کشی  را خودم انجام میدهم 
گاهی باید ا کارهای الکتریک وبنایی را نیز خودم انجام بدهم  !و دیگر رمقی برایم نمیاند .
بشقاب غذای من از بشقاب میوه خوری شما کوچکتر است وقاشق وچنگال وکاردی که استفاده میکنم از آن وسیله میوه خوری شما کوچکتر است ، اهل شکمبارگی نیستم حسرت دنیا دین را نیز ندارم ، چه بسا هفته ها در خانه  میمانم که روی همچو شمارا نمبینم 1
اوقات بیکاریم صرف کتاب خواندن است ویا نوشتن خاطرات .
اگر از کسی تمجیدی میکنم بنظرم آن کار درست آمده وزحمات اورا حد اقل باید ارج نهاد .
من از فرزندان قدیم هستم که خوب تربیت شده ام ، بلد نیستم بادست غذا بخورم وپشت بند آن یک آروق بزرگ بزنم ودستی به شکم خود بمالم  از سر سیری ، 
به زبان خود شما براینان مینویسم وخوب میدانم کجا وچه کسی هستید / 
تنها نمیدانم چرا ما ایرانیان باید همیشه جدا جدا پرواز کنیم وخودما همیشه جلو دار باشیم پرواز دسته جمعی را نمیدانیم چیست فرمانبر نیستیم فرمانده میباشیم ، 
نمیدانم شما درکودکی در چه مدرسه ای بزرگ شده اید وزیر دست کدام پدر ومادر که این چنین  یاوه گوییهارا بسوی من پرتاب میکنید ، خوشبختانه من با یک نگاه سرسر ی به ایملیهام همه آنهارا دلیلت میکنم ویا درونم صندوق جانگ گذاشته ام بسرعت برق از میان میروند مگر  ایمیلی متعلق به دوستی باشد . 
از فتوای نوشته  شما بوی گند بی مغزی را احساس کردم ، واحساس کردم اگر جواب ندهم باز چند ایمیل دیگر با کلمات زیباتری  برایم خواهد رسید  ، بقول حافظ ، 
نه هرکه سر تراشید آیین قلندری داند  / قلندری حرمتی دارد شرفی دارد که بعضی ها از آن محرومند .
سی وهشت سال است دراین دیار زندگی میکنم وهشت سال نیز در لندن بودم  بچه های دیروز خیابان این شهر هنوز  سینورا را  بیاد دارند که با عینک کول خود واتومبیل شیک خود برای خرید به تنها سوپر خارج شهر میرفت وهنوز سینورارا درآغوش میگیرند ومیبوسند .
یادتان باشد ما اول باید تربیت و سپس حرمت به دیگرانرا سر چشمه زندگی خود قرار داد وبعد اظهار نظر ها ومثلا مبارزات خودرا آغاز کنیم  متاسفانه از کوزه همان برون ترواد که دراوست .
اغراض شخصی شما بمن مربوط نیست من حق دارم حرف خودم را بزنم واحساسم را بیان دارم دربین شما کله پاچه خوران وحلیم صبحگاهی وزورخانه  دار ان بزرگ نشدم هرچند گاهی معرفت وکردار وبیان انها از بسیاری از تحصیل کرده های مدارس خارج شریف تر وبهتر باشد .
متاسفانه سر زمین من  ، کشوری زن ستیز است با زن مشگل دارد  واولین فحاشی را که بسوی طرف مقابل میفرستد مادر ویا خواهر ویا دختر اوست کمتر از پدر استفاده میکنند ، برایتان سخت است زنی بلند شود ، خیلی سخت وناگوار است .نه؟ باید  حتما یک دم درجلویم سبز بود تا شما مرا قبول داشتید . زیاد ه نویسی نمیکنم چون حوصله ندارم  اینرا هم درجواب مهربانی واصالت شهرستانی شما ! نوشتم .
عمرتان دراز.
پایان / ثریا / اسپانیا / دوم ژولی 2018 میلادی .

ما وقانون اساسی

ثریا / اسپانیا » لب پرچین «!

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو با د
ساحت کون ومکان  عرصه میدان تو باد 

زلف خاتون  ظفر شیشه پرچم تست 
دیده فتح ابد عاشق جولان تو با د

نه به تنها حیوانات ونباتات وجماد 
هر چه در عالم امرست بفرمان تو باد.........." حافظ"

به هر زبانی که با مردم سخن بگویی  هیچکس نخواهد  توانست که بفهمد که تو چه میگویی !
اگر چه با زبان خود مردم  سخن بگویی باز هم نخواهند فهمید 
حال من به زبان ساده تری  حرف میزنم 
آهای مردم ، بیدار شوید  تنها یکبار  چشمانتان را باز کنید ومنقلهارا رها کنید قلیانهارا کنار بگذارید واز جیره ومواجبتان صرف نظر کنید بخاط ر »خاک وطن « .
من فریاد برمیدارم  میل دارم شما بفهمید  چرا هرکجاچیزی بر خلاف عقیده شماست  از روی آن میپرید ویا زبان به توهین باز میکنید ؟ دنبال چه هستید ؟ آن لچک بسر دهان گشاد؟ یا امام زمانش که بصورت نا مریی غایب شد ؟ تا کی خودرا به نفهمیدن میزنید  وچرا نمیگذارید تنها برای یک بار هم شده کسی حرفی را بزند  حتما باید با زور سر نیزه و تفنگ باشد ، شما که سینه زنان زیر رساله آن پیر مرد خرفت دهاتی رفتید تا عنوان " آدمیت " بگیرید وبدانید چگونه باید به خلا رفت وآفتابه را به کدام دست گرفت وبا کدام دست ماتحت مبارک را شست ، حال چرا میل ندارید یک امر واقعی را قبول کنید  پس شما هم نظیر همان آدمهایی هستید که حاکم بر شما هستند ،  خوب خلایق هرچه لایق !.

برای پیشرفتن باید انسانهارا به دنبال خود کشید نه جیره خواران را  برای پیشرفت  نمیتوان خودرا جلوی مردم انداخت ،  کشیدن این جماعت  به جلو مانند کشیدن کوه سبلان است تا دریای کاسبین !.
ما همیشه درانتظار معجزه آنهم از طرف یک کشور قوی بوده ایم ، سالهای سال حزب توده  وانشعابات آن مارا به بیراهه ها رساند بعد هم اقرار کرد فریب خورده است ، 
سپس ملایان آمدند تا بقیه  را ببرند وتحویل اربابان بادهند امروز خوزستان تشنه است وبجای آبی گوارا به دهان آنها تیر شلیک میکنند ، کویر تشنه است ونان نیست ، خوب اینها بشما که اموال را دزدیده وبرده اید  ربطی ندار د با اربابان خود قسمت میکنند تا آخر عمری بتوانید زیر سایه اربابتان به آرامی لبی تر کنید .آن مردک لندوک تریاکی  که معرف وزارت  خارجه شماست ونام دکتری را بر خود میکشد  در گذشته در کشتیرانی آریا کارمند دون پایه بود !!!! شما لیاقت همین هارا دارید همین دزدها !.
فایده  ندارد ، گاهی نا امید میشوم  ما هرچهرا که به جلو بکشیم  گویی با اکراه  میاندیشند وعقب عقب میروند  ویا درهمانجایی که ایستاده قدم میزند ومیماند  وچنگاللهایشان را به همان خاک آلوده فرو میبرد  تا ازجا نجبند مانند تاورایشها خوش خوراک ، خوش خواب وتنبل ومسلح !
آزادی از شما خیلی دور است  دور ،  مگر خود بخواهید  وما ؟! آزادیخواهان پیشرفته هستیم و پیشتاز . سر انجام تا روزی که زنده هستم  این سنگهای غلطان والوده به سم را از جلوی پاهای او کنار میزنم  وهر چه فراتر اورا بجلو میکشم  هرچقدر سنگین تر شود برای من بهتر است  همانقدر باید توان بخرج بدهم  نفسم تنگ تر میشود اما مهم نیست  وسپس آن سنگهای غلطانرا به دره ها میفرستم . 
بنا براین زنده باد  قانون اساسی نوین ورییس جمهور آینده ما .ث
پایان 
دوشنبه دوم ژولای 2018 میلادی / اسپانیا .....

خمار دوشینه

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
----------------------------

دوشم به اهل بزم سر گفتگو نبود 
من در خمار بودم و می در سبو نبود 

پرسید در دل تو ندانم  چه آرزوست ؟
غافل که در دلم بجز  او ،  آرزو نبود ........آذر بیگدلی 

همیشه شهرزاد برای امیر داستان میگفت  تا امیر را خواب  د ر رباید و از کشتن او تا فردا شب پرهیز کند ، حال کار من وامیر برعکس شده  او افسانه میگوید تا من بخواب خوش فرو روم ، گفته هایش شیرین وتمثیلاتش بسیار زیبا و آرزو آفرین است ،  در آنسوی  قاره میمونی  دارد ادای او را درمیاورد  وبا بد نام کردن وفحاشی  همه را بباد فحش وناسزا گرفته ( در بعضی جاها حق با اوست ) . حال رفته شاهدی برای خود آورده  ، این شاهد را کم .وبیش همه میشناسند جناب انصاری که اصل ونسب پرافتخار ایشان به خواجه ! عبداله انصاری  آن شافعی معروف میرسد ،  وپسر خانه شهربانو  و...ایشان دو کتاب در باره خاندان پهلوی نوشتند که من نیمه کاره آنهارا به کناری انداختم حال میهمان پر افتخار جناب " دانا"  میباشند ، به روباه گفتند شاهدت کیست ؟ دمش را نشان داد .
خوب اپوزیسیونی که شما باشید سر زمین ما فردا گل وبلبل خواهد شد اما بلبلان مرده وزیر درختان پژ مرده و ماهم سرمان با شما گرم است بیشتر از داستانهای تخیلی تلویزیونی  ویا فیلمهای سینمایی .

من درد میکشم وبه گفتار سنجیده امیر گوش میدهم وبرایش از صمیم دل آرزوی پیروزی دارم حال هرچه ناسزا  میخواهید بمن بدهید من احساسم را جریحه دار نمیکنم او احساس من است .
چهل  سال است سر ما با این افسانه ها گرم شده یا با کتابهای ونوشته های بی ماخذ با ماخذ ذشمنی  ملت ایران با شاه فقید دشمنی افعی است با یک پرنده روی درخت . 
شب گذشته اورا بخوا ب دیدم ، داشت آش میفروخت ومن میگریستم  ، به همراهانم  میگفتم :
او پادشاه ایران بود ، سلطانی بی رقیب ، حال دارد آش میفروشد ، در جایی دیگر به دنبال  سفره سفیدم بودم که برای آمدن او میز را آماده کنم !  من شیفته او بودم وهستم  با بقیه هم کاری  ندارم .

من همان دانه ای هستم که دردل خاک وطن روییدم  ودر خاموشی  نشستم و در خاموشی فرو رفتم ، خداوندگار عشق  چون باد  بر من وزید  و مرا با دنیای بیرون پیوند داد ، من دوباره روییدم  وهمه به تماشای من نشستند  در شگفت ورشک  ، 

حال با گذاشتن چند شاخه گل مصنوعی در گلدان روی میزم به آنها شکل واقعی میدهم واز آنها بوی و طراوت طلب میکنم ، در پنهانی سرود حقیقت  را میخوانم و میگریم . این سرود خاموش است وکمتر بگوش دیگران  میرسد  نمیتوانم با صدای بلند بخوانم  تا نغماترا بجان همه بیاویزم ،  ناگهان طوفان شوم و برخیزم  ،بر همه بپیچم ، دیر است ، خیلی دیر ، تنها به آرزویم واحساسم میاندیشم .
بقول معروف دلی زیبا پرست دارم و زیبایی را در هرکجا و در هر شکلی باشد ستایش میکنم  ، وهمین زیبا پرستی مرا بخاک  نشاند  وبه هستی من آتش زد  حال با زیباییهای دروغغین  حقیقت را پنهان میدارم  همان زیبایی که بردلم آتش افروخت  حال حصار بلندی دور خانه ام کشیده ام  تا آنهمه افکارم فرو نریزند  ودر پس عقل بیخردم پنهان  یاشند .

شب گذشته پس از سالهای به شهر ی که برای اولین بار پای به آنجا گذاشتیم برای یک تعطیلات وسی وهشت سال این تعطیلات !!! طول کشید ، شهرکی بود با خیابانها خاکی  وتنها یک کلیسا وچند بار ویک خیابان  صاف داشت  ، تنهایک وکیل  بود وتنها یک پاسگاه  پلیس مردمش مهربان بودند ،  شب گذشته وارد شهری شدم که دست کمی از پاریس نداشت ! چند سال بود به آنجا پای نگذاشته بودم ، آه آن پارچه فروشی  جایش را به رستوران داد وآن رستوران جایش را به هتل ، میدان وسیع با عطر یاس وفوارهای بلند  زنان ومردان قدیمی با لباسهای تمیزشان بر روی نیمکتها نشسته بودند ورستورانها لبریز از مردم خوش گذران بود که برای تعطیلات آمده بودند ،  شهری بود پر کرشمه وناز ،هنگامیکه اتومبیل ما به خیابان بی رمق و ساکت  برکه های خشک شده پیچید دیدم چقدر من وشهر عوض شد ایم وچه بی تفاوت شده م .چقدر خسته ام . احتیاج شدیدی بخواب داشتم  خوب  مرز بین مرگ وزندگی میدانی وسیع که درآنجا میتوان جولان داد وبه آرزوهایت جامه عمل پوشاند  یکسر بخواب رفتم . ث.الف.

دو کشتی متساوی  اساس را دربحر 
یکی رساند  بساحل  یکی بطوفان داد

دو سالک  متشابه  سلوک  را درعشق 
یکی نوید  به وصل ویکی به هجران داد 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 02/07/ 2018 میلادی /...

یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۷

برنده کیست ؟

ثریا / اسپانیا  »لب پرچین « !
--------------------------------
امروز روز سر نوشت  اسپانیا ست ، پنجره هارا که باز کردم تمام بالکن ها با پرچم اسپانیا  تزیین شده بود ، غیر از بالکن وپنجره من ! برای آنک پرچم ندارم پرچم ایران واسپانیا .وروسیه را برای نوه پسریم کادو بردم تا  ایران را بشناسد هم در اسپانیا به دنیا آمده وهم سر زمین مادریش را که خوب مادرش سه زبان  را نیز به زبان اسپانیایی اضافه کرده وبه آنها یاد داده است !.

بنا براین باید بروم مغازه  چینی ویک پرچم بخرم اما.......هوا داغ است ! !

درانتظار اهتزاز پرچم اازادی ایران هستم بر فراز گنبدهای کبود و قله مازندران ،  ومردی که از آن برخاسته  چه بسا این یکی با دلی  پرصفا  تن باین اب وآتش زده وچه بسا  زیر پرچم مریم بانوست  او به ارزش وخصوصیت  خود خوب واقف است  ما به سادگی اورا قضاوت میکنیم  چه بسا پسر مریم باشد همان مسیح موعود !!  چند سال است که خودرا خوب نگاه داشته است  وآن استعداد  طبیعی که خود بخود اورا بجلو میراند  او میل ندارد از دیگران تقلید کند  ابتکا رعمل بخرج داده است  او به پیروزی خود بسیار مطمئن است .

وای به روز یکه یک فاطمه کماندوی دیگری وارد سر زمین ما شود وشلاق را به دست گرفته  این بار مردانرا اخته کند  باید از آن روز ها هم ترسید ! 
حال امروز همه اسپانیایها دو رهم جمع میشوند تا باتفاق  آخرین شانس وبازی اسپانیا را باهم ببیند واگر یکی دچار هیجان زیادی شد دیگر ی هوای اورا داشته باشد !!!
ومن ؟ 
به راحتی مینشینم وکتابم را میخواتم ودرانتظار آنم که ببینم آیا خوزستان  آب شیرینی را خواهد نوشید یا همه جریان آب بسوی عراق سرازیر شده است ؟ .
درانتظار آنم ببینم مردم خرمشهر زنده از زیر دست سربازان دفاع از حرم وناموس اسلام محمدی بیرون میایند ویا کشته خواهند شد ؟ 
برای من بازی های فصلی وتجاری وسیاسی معنایی ندارد .
در حال حاضر نخست وزیر وزیر امور خارجه کانادا  وبقیه آقایانی  که منافع خودرا در میان لنگ " مریم " خانم دیده اند دوراورا گرفته تند با یک ارتش پیر وناتوان واز کار افتاده وچه بسا جوانانیرا نیز ساخته وچه بسا ؟  ....! نه.... بهتر است فکر ش را نکنم .
حال این فاطمه نباشد فاطمه دختر اکبرو   می آید بهر روی ما باید همیشه اسیر بیضه اسلام باشیم وبه آن آویزان وفرق ملیت ومدهب را نمیدانیم چیست در قانون اساسی گذشته ما هم  ذکر شد بود که پادشاه ویا رهبر  باید حتما شیعه اثنی عشری باشد  حال ممکن  است یک رهبر حشری بر سر زمین ما حکم شود ؟؟! درحال حاضر که هستند همه دست به اسلحه وآماده دخول !!!  نفرت بر شما ، ننگ بر شما ! شرمتتان باد . پایان 
ثریا / اسپانیا / اول ژولای 2018 میلادی /

گلچین

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !


پیر میخانه  چه خوش گفت  بدردی کش خویش 
که مگو حال دل  سوخته  با خامی چند ..........." حضرت حافظ شیرازی "

روزهای شنبه و یکشنبه اگر بچه های خوبی باشیم و صبح زود از خواب برخیزیم میتوانیم  یک یا دو برنامه موسیقی ضبط شده ، باز بخش آنرا از کانال دوی تلویزیون ببینیم !
امروزصبح متاسفانه من به آخر آن رسیدم ، قطعاتی از بتهون بود ویک پولکا از " شوپن "  جالبترین قسمت این برنامه  این بود که یک کشیش جوان  وقد بلند داشت ارکستر را رهبری میکرد !  بانوان نوازنده مطابق معمول نیمه تنه عریان و مردان با لباسهای فراک ! ار کستر به راحتی کار میکرد هم پیانو زبان ارکستر را میفهمید وهم ارکستر زبان دو نوازنده زیبای ویلون چلو و ویلون را ! 

در نظر گرفتم یک آخوند  با عصا  را برای رهبری ارکستر برگزینند ،  آنچنان خنده ای مرا گرفت که تمام نشدنی  بود ! 

آخوند حتی نمیداند ارکستر یعنی چی  و در خیال خود یک سینی رشته پلو با خرما .ویک بره تو دلی را مجسم میکند .   بیاد | شوپن |  افتادم وزندگی درد ناک و غم انگیز او ، هنگامیکه لهستان زیر چکمه  های سر بازان شوروی در آتش میسوخت تمام غم وهم او و روحش در لهستان بود واو در وین و فرانسه مشغول  ساختن آهنگ و کنسرت بود چند بار عزم جزم کرد که  همه چیز را رها کند وبه لهستان برگردد ودرجبهه همراه دیگران بجنگد پدرش که از این خصوصیات واحسا س پسرش با خبر بود برایش نوشت "
همان جا  بمان ، لهستان نجات خواهد یافت با قدرت جوانان  ما  ، اما تو میتوانی لهستانرا به دنیا بشناسانی  با نبوغت وبا هنرت ، همانجا  جا بمان ......واو درغربتی غم انگیز میان نیمی از مردم که لهستانرا بباد تمسخر گرفته و درپشت سرش  راه میرفتند ومیگفتند :
بدترین   کار خدا این بود که لهستان و لهستانیان  آفرید !!! همچنان بسوی هنرش گام بر میداشت .

لهستان زنده ماند اما قیمت گزافی پرداخت وشوپن تا آخر عمر دیگر روی بستگانش را ندید وغم خاک وطن  او را حسابی از پای درآورد و بسوی گور فرستاد ، اما ...و اما امروز من در زیر نواهای ملکوتی او اشک میریزم ودر این سوی قاره ها شوپن نامی گرامی و بزرگ دارد  ....ما چی ؟ ....

آهان ، ما حدیث المتقین داریم ، ما آداب خلا رفتن را داریم ، ما  آداب و رسوم  نجا ست  وجنابت را داریم ، وما به آن دمی که مردان درجلویشان آویخته  وافتخار میکنند  میتوانیم قربانی دست عوام فریبان بشویم .

هیچ کلامی وهیچ گفته ای برای ما ماخذ نیست ، غیر از عوامل وتفکرات  ناشی از بنگ  وتریاک خود ما و اینکه چگونه " میتوان پولدار " شد !  بعد چی ؟ هیچ پای منقل وتریاک و نوشیدن ودکا و ماست وخیار و دستی در پاچه معشوق ، همین ، نه بیشتر .

دروغ یکی از ارکان واقعی وجزیی از خون ما شده است ، ریا کاری ومردم فریبی نیز به دنبالش میاید عده ای هم بی خیال ، وطن درآتش میسوزد ؟ کدام وطن ؟ وطن در جیب من ودر بانکهاست ! وطن در زیر بالش منست ! وطن درمیان پاچه زنان هرزه است ؟ کدام وطن ؟ .

آنها ، آن مردان بظاهر مرد ، تنها کارشان ره زدن دیگران است  به هرچیز که خود انتخاب کرده اند  نامی میدهند  تا بتوانند بر آن چیره شوند ، گاهی هم نام " خدا" را باو  میدهند ،  تا با ستایش دروغین  نام او  مردم را بفریبند ، و در نهان درپی  آن بروند که نامش هیچ است ،  ما در واقع خود را میستاییم  هر ستایشی بوی گند خود ستایی وخود فریبی را میدهد  آنچه را که ما ستایش میکنیم  برای ما ستوده  نیست  وهرکسی میداند که درکنج دلش  چه چیزی نهفته است .

من آن خدایی را که کم کم  پذیرفته  وکم کم از دست بدهم هیچگاه دوست نداشته ام ، من عشقی را دوست دارم که کم کم آنرا پذیرفته و خیلی دیر آنرا از دست میدهم  من با آن عشق به زندگیم  معنا داده وآهسته آهسته گام بر میدارم  و بتدریج در آن غوطه میخورم  در من آن نقطه پنهان است  یا بکلی میبازم ویا بکلی میبرم  یا امپراطور ی یا هنیچ !  گاهی  با هیچ میتوان تاج امپراطریس را  نیز بر سر گذاشت با دست خود نه با دست دیگری .!!

شب گذشته سر میز شام ، با تمام وجودم گفتم " 
بچه ها ، به راستی از یک یک شما سپاسگذارم که هریک پایه تخت شکسته مرا گرفتتید وبه ارشم راندید به راستی از شما ممنوم وخوشحال بخانه برگشتم ، خانه خالی اما روح من در تختخوابم درانتظارم بود. پایان 

من اگر کامروا  گشتم و خوشدل چه عجب
 مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند 
هاتف آنروز بمن مژده  این دولت داد 
که بدان جور و جفا  صبر و ثباتم دادند ....." حافظ" 
-------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 01/07/ 2018 میلادی /....