ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
----------------------------
دوشم به اهل بزم سر گفتگو نبود
من در خمار بودم و می در سبو نبود
پرسید در دل تو ندانم چه آرزوست ؟
غافل که در دلم بجز او ، آرزو نبود ........آذر بیگدلی
همیشه شهرزاد برای امیر داستان میگفت تا امیر را خواب د ر رباید و از کشتن او تا فردا شب پرهیز کند ، حال کار من وامیر برعکس شده او افسانه میگوید تا من بخواب خوش فرو روم ، گفته هایش شیرین وتمثیلاتش بسیار زیبا و آرزو آفرین است ، در آنسوی قاره میمونی دارد ادای او را درمیاورد وبا بد نام کردن وفحاشی همه را بباد فحش وناسزا گرفته ( در بعضی جاها حق با اوست ) . حال رفته شاهدی برای خود آورده ، این شاهد را کم .وبیش همه میشناسند جناب انصاری که اصل ونسب پرافتخار ایشان به خواجه ! عبداله انصاری آن شافعی معروف میرسد ، وپسر خانه شهربانو و...ایشان دو کتاب در باره خاندان پهلوی نوشتند که من نیمه کاره آنهارا به کناری انداختم حال میهمان پر افتخار جناب " دانا" میباشند ، به روباه گفتند شاهدت کیست ؟ دمش را نشان داد .
خوب اپوزیسیونی که شما باشید سر زمین ما فردا گل وبلبل خواهد شد اما بلبلان مرده وزیر درختان پژ مرده و ماهم سرمان با شما گرم است بیشتر از داستانهای تخیلی تلویزیونی ویا فیلمهای سینمایی .
من درد میکشم وبه گفتار سنجیده امیر گوش میدهم وبرایش از صمیم دل آرزوی پیروزی دارم حال هرچه ناسزا میخواهید بمن بدهید من احساسم را جریحه دار نمیکنم او احساس من است .
چهل سال است سر ما با این افسانه ها گرم شده یا با کتابهای ونوشته های بی ماخذ با ماخذ ذشمنی ملت ایران با شاه فقید دشمنی افعی است با یک پرنده روی درخت .
شب گذشته اورا بخوا ب دیدم ، داشت آش میفروخت ومن میگریستم ، به همراهانم میگفتم :
او پادشاه ایران بود ، سلطانی بی رقیب ، حال دارد آش میفروشد ، در جایی دیگر به دنبال سفره سفیدم بودم که برای آمدن او میز را آماده کنم ! من شیفته او بودم وهستم با بقیه هم کاری ندارم .
من همان دانه ای هستم که دردل خاک وطن روییدم ودر خاموشی نشستم و در خاموشی فرو رفتم ، خداوندگار عشق چون باد بر من وزید و مرا با دنیای بیرون پیوند داد ، من دوباره روییدم وهمه به تماشای من نشستند در شگفت ورشک ،
حال با گذاشتن چند شاخه گل مصنوعی در گلدان روی میزم به آنها شکل واقعی میدهم واز آنها بوی و طراوت طلب میکنم ، در پنهانی سرود حقیقت را میخوانم و میگریم . این سرود خاموش است وکمتر بگوش دیگران میرسد نمیتوانم با صدای بلند بخوانم تا نغماترا بجان همه بیاویزم ، ناگهان طوفان شوم و برخیزم ،بر همه بپیچم ، دیر است ، خیلی دیر ، تنها به آرزویم واحساسم میاندیشم .
بقول معروف دلی زیبا پرست دارم و زیبایی را در هرکجا و در هر شکلی باشد ستایش میکنم ، وهمین زیبا پرستی مرا بخاک نشاند وبه هستی من آتش زد حال با زیباییهای دروغغین حقیقت را پنهان میدارم همان زیبایی که بردلم آتش افروخت حال حصار بلندی دور خانه ام کشیده ام تا آنهمه افکارم فرو نریزند ودر پس عقل بیخردم پنهان یاشند .
شب گذشته پس از سالهای به شهر ی که برای اولین بار پای به آنجا گذاشتیم برای یک تعطیلات وسی وهشت سال این تعطیلات !!! طول کشید ، شهرکی بود با خیابانها خاکی وتنها یک کلیسا وچند بار ویک خیابان صاف داشت ، تنهایک وکیل بود وتنها یک پاسگاه پلیس مردمش مهربان بودند ، شب گذشته وارد شهری شدم که دست کمی از پاریس نداشت ! چند سال بود به آنجا پای نگذاشته بودم ، آه آن پارچه فروشی جایش را به رستوران داد وآن رستوران جایش را به هتل ، میدان وسیع با عطر یاس وفوارهای بلند زنان ومردان قدیمی با لباسهای تمیزشان بر روی نیمکتها نشسته بودند ورستورانها لبریز از مردم خوش گذران بود که برای تعطیلات آمده بودند ، شهری بود پر کرشمه وناز ،هنگامیکه اتومبیل ما به خیابان بی رمق و ساکت برکه های خشک شده پیچید دیدم چقدر من وشهر عوض شد ایم وچه بی تفاوت شده م .چقدر خسته ام . احتیاج شدیدی بخواب داشتم خوب مرز بین مرگ وزندگی میدانی وسیع که درآنجا میتوان جولان داد وبه آرزوهایت جامه عمل پوشاند یکسر بخواب رفتم . ث.الف.
دو کشتی متساوی اساس را دربحر
یکی رساند بساحل یکی بطوفان داد
دو سالک متشابه سلوک را درعشق
یکی نوید به وصل ویکی به هجران داد
پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 02/07/ 2018 میلادی /...