سه‌شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۷

نغمه مستانه

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
------------------------------

امشب صنما  باز که افسانه شنیدیم 
وصف لب تو از لب پیمتانه شنیدیم 

پیمانه چو با یاد نگاه  تو گرفتیم 
ازهر رگ دل نغمه مستانه شنیدیم 


نه ! دیگر آوای گرمی از هیچ دلی بر نخواهد خاست ، و دیگر هیچ سازی به ناله زیروبم نخواهد خواند ودیگر هیچ سینه ای نغمه ای  بغیر غم نخواهد ساخت .
سر تاسر هستی ما  تنها ، یک دم بود  وآن دم هم  پهن شد وبر باد رفت ،  ازآن  دم چیزی بجز  یادبود ها بجای نماند که آنها هم کم کم زیر خاکستر زمان مدفون میشوند /

آن هستی  که همان یک دم  بود تا غروب نکشید وبر باد شد وشب تاریک چادرش را بر پهنه گیتی گسترد وآدمها ناگهان تبدیل به موجوداتی شدند صادراتی  که با زندگی گلاویز میشدند  وآن باد شبانگاهی وآن سوز سرد زمستانی  همچنان بر شدت خود میافزود  از آب تا باد و قحطی وخشکسالی  دیگر گیاهی اززمین نروئید  تنها جانوران رشد کردند همان کرمهای زیر خاک  ، تبدیل به مار شدند ، ونامش را گذاشتند تکامل ! 
خداوند  مهر از ما روی برگرداند  وآن آتش مهربانی را که درسینه ها میجوشید  خاموش ساخت  وزمین  وگیاه در تاریکیها گم شدند وما کور مال کورمال  راه خودرا ادامه دادیم .

خدای ما دمی بود که برباد شد ،  آب شد ،  سیلاب شد ودر پایان آن دریای فیروزه ای زیبا جایگاه دفن پناهندگان  قاچاقچیان فطری شدند . 
خدای ملکوتی همچنان در برج عاج خویش به تماشا ایستاد  ودر پهنه گسترش دریا ها و وزمین   بخود آرای مشغول بود کلید همه درها در دست اوست !!! 

خرد از میان مردم سر زمین ما رخت بر بست وجای خودرا به دهانهای گشاد وکلمات رکیک وکثیف داد ،  ومردم نیز عادت کردند آنهارا مزه مزه کردند چشیدند ، اوهم ! بد نیست ، 
بهترین  وسرشناسترین  کارشناس امور روانکاوی ما سفره سکس را باز کرد وبا کمال روشنی همه چیز را عریان ساخت حتی پنهانی ترین زوایای بدن یک انسان را وارتباطات جسمی را مانند یک قصه شیرین بخورد مردم داد ، مردم سرشان با آب نباتی  که ایشان به دستشان داده بود  گرم لیسیدن آن شدند وخود ایشان دست دراز خودرا به جاهای دیگری نیز پهن کردند ، جاهایی که ما بیخبریم .  صدایی نوازش گر ، تریبونی بزرگتر از یک کشتی خانوادگی ورسانه های فراخ ،با پیروان فراوان .

او از خدایان  بهشتی بوده وهست با دهانی گرم وشیرینی بیان وما ذلت زدگان در خاموشی اطاق خویش همچنان به آن مردم میاندیشیم که زیر آفتاب داغ وسوزان کویر با لب تشنه وپیکری سوخته وزخمی از شلاق بیگانگان  درخاکها غوطه میخورند ، ایشانرا چه دردی است ؟ در کنج کشتی تفریحی خویش بسلامتی خریت دیگران لیوانهارا با همپالگیهایشان بهم میکوبند  ونقشه دیگری را طرح میکنند  برای ملت نسخه میپیچند واین همان بیخردی است که انسانرا دونیمه کرد .

حال من به دنبال نیمه خودم میگردم ، وبا کمال شرمندگی از پسرم پوزش میخواهم که به زور اورا از پدرش جدا کردم تا خود سرنوشت ساز او باشم ونشد آنچه که میبایست بشود ، حال شر منده وپشیمان در برابر او مینشینم واز خاطرات روزهای شیرینی که اورا درآغوش داشتم سخن میگویم . وبا این کار گویی خودرا تبرئه میکنم  وا در دوزخ حقیقتی که من برایش ساخته بودم ذوب شد ، باو ریا ودروغ را یاد ندادم  وباو نگفتم چگونه میتوان چنگ دراموال دیگران زد وبرد وخورد وسپس مرد ، باو گفتم مردانه گام بردار وا با قد بلند وکشیده اش مردانه وآهسته گام برداشت تا رهزنان شبانه بیدار نشوند وهمچنان مردانه  راه میرود وحقیقت خودرا نگاه داشته است . حال باید باو بگویم که حقیقت چیست وچگونه باید آنرا وارونه کرد مانند یک کاسه آب وبر روی دیگران پاشید . بکش تا زنده باشی  وهمین لپ کلام است . پایان 

تا دیده به شمع رخ زیبای تو بستیم 
آهنگ وفا  از پر پروانه شنیدیم 

مشگل بود  از کوی تو آسوده گذشتن 
ما این سخن  از ساقی میخانه شنیدیم ......" شهدی لنگرودی "
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 03/07/ 2018 میلادی/......