یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۶

جاده صاف کن

چه گوارست این آب 
 چه زلال است این رود 
مردم بالادست ، چه صفایی دارند 
چشمه هایشان جوشان ، گاوهایشان شیر افشان !........."سهراب سپهری"

در گذشته  هنگامیکه  هنوز اینهمه دنیای ما پیشرفت نکرده بود ، برای اسفالت کردن خیابانها بعد از خاکریزی وماسه وسنگ وقیرمالی یک ماشین سنگین با یک چرخ چند تنی آهنی  همچنان   میرفت تا انتهای جاده و بر میگشت  تا خوب جاده صاف شود و سپس سیمان و بعد هم دیگر جاده آماده بود برای ورود اتومبیلها .

امروز شاهد یک مصاحبه چد زبانه بودم  که نمیدانستم بخندم یا بگریم ، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ، بهر روی احساس کردم این همان جاده صاف کن است که دارد خیابانها را صاف میکند برای ورود آن شخص مجهول ! و باز ما همان لوح ساده میشویم  که با دستان نامریی مانند خمیر  شکل نگرفته ، شکلی تازه بخود میگیریم .
اندیشه هایمان شکست میخورد  و بازمن  در پیکر دیگری  فرو میروم ، آهای ، چشمانت را باز کن ، میان خواب وبید اری  باید باین مصاحبه گوش فرا دهم  ویاشاید آنرا به نزد کسی ببردم که این زبانرا خوب میداند ومیتواند برایم ترجمه کند .

من به اندیشه ای دیگر رسیده ام  وبه نهادی دیگر میاندیشم  حال یا باطلم یا  دوباره ساخته میشوم  امکان همه چیز هست  چرا که در میان ما امکان حقیقت  نیست .
ما حتی خدایمان نیز دروغین بود  او را باطل کردیم  با تصاویر و مفاهیم  عوضی در ذهن مردم  او را دگر گون کردیم و از سریر وتخت خداییش پایین کشیدیم  وبه هر پیکری نقشی دادیم وگفتیم این خود خداست .

روزگاری ساده دلی من  آنچنان بود  که هر چیزی درذهنم نقش میبست ودیگر قابل پاک کردن نبود ، " مانند عشقی که پیدا کرده  بودم ویا دوستانی که اطرافمرا گرفته بودند  وگوش به حرف هیچکس نمیدادم تا آنکه سرم به سنگ خورد خونین شدم تازه فهمیدم با گرگهایی درون لباس گوسفند سر وکار داشته ام ".
رنجشی بخود راه ندادم  خشم ودرشتی هم نکردم  با سکوت  به تصاویری که از جلوی چشمانم میگذشت مینگریستم  . 

امروز این صورتکها  همه نقش دیوارند  و من تصویر نا پذیر  همان مفهوم نا مفهوم  و دیگر کلامی بر لوح ضمیرم نقش نمیبندد  و هیچ کلمه ای برایم معنایی را توجیح نمیکند .تنها دوست میدارم  ، دوست میدارم  که هرآنی در برابر پیکری بایستم  و به هر نقشی دلی تازه کنم  اما در معنا  همیشه کلمه ای دیگری در ذهنم مینشیند .
خیال گم شدن را ندارم واز اینکه دیگران را نیز در بیراهه بکشم بیزارم اما در قاموس ما این کار یک نوع شغل است شغلی پر درآمد  حال مرتب مرا بو بکشند مرا در تمام این کلمات مزه مزه کنند ، اصل مرا در نخواهند یافت .

همیشه یک " شاید " یا یگ " اگر " ویا " یک  ممکن " ویا اگر بمانم  در کنارم وجود دارد  میدانم از این جماعت هیچگاه حقیقتی بر نخواهد خاست و هیچگاه راستی درمیانشان مفهومی ندارد  امروز آ|نقدر خفاش در نقش عقاب در آسمان سیاست ما پرواز میکند که دیگر نمیتوان تشخیص داد کدام یک حقیقی هستند .
دلهره ای ندارم ، بامید هیج معجزه ای هم نیستم برایم یکسان است که یک یوسف ثانی بر تخت بنشیند ویا یک غول بی شاخ ودم  همه امروز بشکل همان غولهای افسانه ای شده اند .

من میدانم لال بودن یعنی چی و میتوانم لال باشم  قدرت آنرا  دارم  در خاموشیم نشسته ام  اما کلمات مرا رها نمیسازند  شکنجه ام میدهند  این درد کلمات است که در پیچ و خم پیکرم میلغزد و مجبورم گاهی باین  چین خوردگیها  وتا شدن ها  وحیله گریها  وتزویرها پاسخ بگویم  .دراین چین وچروک ها ونا باوریها  همه چرکهای درون  دیگرانرا میبینم که روان شده اند .
اشعاری را که در این صفحه میاورم تصادفی است کتاب اشعارم را باز میکنم و هر چه آمد  سر آغاز و پایان میگذارم . 
بی گمان  پای چپر هاشان جای پای خداست 
ماهتاب  آنجا  ، روشن میکند به پهنای گلام 
 مردمش میدانند که شقایق  چه گلی است 
بیگمان درده بالا چینه ها کوتاهترند !؟
 بیگمان  آنجا  آبی ، آبی است 
چه دهی باید باشد  
کوچه باغش  پر از موسیقی باد 
مردمان سر رود ، آب را می فهمند 
گل نکردندش 
------
اما ما آب را مخصوصا گل میکنیم تا ماهیان  بیشتری را صید کنیم . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / آندا لوسیا / اسپانیا / 04/03/2018 میلادی /....
---------------------------------------------------------------------------------

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۶

بهاران

در نماز خم ابروی تو با یاد آمد 
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار 
کان تحمل که تو دیدی همه برباد آمد.............خواجه حافظ شیرازی 

امروز صبح زود  بهاررا با تمام وجودم نه احساس بلکه لمس کردم ، در هوای بهاری غرق شدم پس از چهارروز بارانهای سیل آساو پی درپی بوی بهاران  را به عمق وجودم فرستادم ودیدم هنوز زندگی میتواند شیرین باشد و لذت بخش .
مطابق معمول آسمانرا نشانه گرفتم وچند عکس روی صفحه قراضه ام گذاشتم  ، صبحانه م تنها قهوه وکمی نام برشته است نه بیشتر ! اخبار داشت  سر زمین سوسمارستان را نشان میداد دوبی  که دیگر امریکا واروپا  دربرابر او یک  ده کوره میباشند  ، ونیز را به آنجا منتقل کرده و حال پلاژ لختی ها را نیز افتتاح میکرد در آنجا و در مرکز صحرای کویر وسوزان ودشت کربلا  آخرین تکنو لوژ یها بکار گرفته شده بود ...وما ؟

هنوز برای یک تار موی سپید وسیاه زن سپاه و بسیج و ارتش میفرستیم و برای مردمانی که به دنبال حق وحقوق خود میباشند شبانه پلیس به خانه هایشان حمله ور میشود و دسته جمعی آنهارا به زندان میبرد چرا طلب حقوق خود را کرده اید شما بردگان مفت و مجانی بارگاه شیخ  و هارون الرشید دوم میباشید حق سخن گفتن ندارید زبانها بریده باد و دهانها دوخته ! .
چه دستی در کار  ویرانی آن سر زمین  است ؟  امروز خدا در خانه اش میتواند هم با دوربین زنان عریانرا درپلاژها ببیند وهم میتواند سری به تابلتها دوگانه بزند وهم میتواند درهتلهای بزرگ دمی لبی به خمر آغشته نماید در عوض با نگاهی غضبناک به سوی سر زمین پارسها مینگرد و درانتظار وحوش است که با پولهای باد آورده دور او بگردند. خاک و آب و خشت و گل و مصالح ساختمانی محکم آثار باستانی را به آنجا حمل کنند ، دکلهای نفتی را نیز در جیبشان بگذارند وبه آنجا ببرند او سخت تشنه است .

امروز بهاررا به درون سینه ام فرستادم  دلم لرزید چرا؟ بیاد چه کسی بودم ؟ کسی را که از خود راندم ، کس ویا کسانی را ، خودخواهم میل میل من است من باید انتخاب کنم  نه آنکه مرا انتخاب کنند ! 
ما همیشه در انتظاریم در انتظار  ساخته شدن،  با اپنکه گذشته های ما گلویمانرا سخت میفشارد وتا حد خفه شدن میبرد  باز در انتظاریم ،  کشتزار بی آب و تشنه ما  در انتظار باران است  ما خودما به گرد خرمن وکشتزار خود آتش  زدیم  وبه دورش پایکوبیدیم  حال همان رقاصان و پایکوبان اطراف خرمن در کسوت گوینده و نماینده  و سرور رسانه های جهانی برای ما قصه حسین کرد را میخوانند ویا از مصائب مردی حرفی میزنند که ما ابدا او را نمیشناختیم .

اولین  با رما آتش را داشتیم آنرا از کاخ اولمپ دزدیدیم  با ان شعور دیگرانرا روشن کردیم وعقلها را نیر با خرد واندیشه زیبای پارسی بالا بردیم حال خودما ن  بسان الاغ  پیر  باید سر به زیر انداخته  دستمان را در مقابل دزدانی که شبانه بخانه ما حمله بردند واموالمانرا خوردند دراز کنیم تا سکه ای درکف دستمان بگذارند .

ما خود اولین انسان روی زمین بودیم  برگه های تاریخمان را یک یک پاره کردیم  وبی تاریخ کتابهای سفید راورق زدیم  همیشه به زندگی  بعد از مرگ اندیشیدیم  و درخانه کوچک  عقیده نا ثابت خود  زندانی شدیم 
حال نشسته ایم با حسرت به سر زمین مارها و عقربها و سوسمارها مینگریم و در انتظار آ( آزادی ) هستیم درانظار دستی که درب قفس را بشکند خودمان  دست و پا چلفتی هستیم 
هرشب وهر صبح صفحات تابلت من لبریز از قصه ها و داستانهای خسته کننده و تکراری است و مردانی که فریاد میزنند در حالیکه دهانشان کف کرده است ، چرا که جربزه و شاید اجازه آنرا نداشتیم که میراث پدریمان را حفظ کنیم خانه خود را باید به دیگری وا گذار میکردیم تنها » پیام » پشت پیام مانند کبوتران دست آموز  و هر کرمی را اژدها خواندیم .
پانزده سال است  که مینویسم  هنوز تنوره اولین کامپیوترم زیر میزم نشسته دومین لب تاپ درون چمدان سومی درون قفسه کتابها واین آخری آنقدر کوچک است که درجیب جای میگیرد !!!!مدتها به سایتهای مختلف مجانی سرویس دادم تا اینکه دستی در آسمان مرا گرفت ، چرا مجانی ؟ کار دل است نوشتن را دوست دارم همه جا قلمی در دستم دیده میشود باید دستم با قلم کار کند  بیاد مرحوم » گوته « افتادم در بستر مرگ هم روی هوا داشت بادست ناتوانش مینوشت . پایان 

دز انتظار افسانه های تو ، این دل خالی  تا کی ؟ 
این صفحه خالی تا کی ؟ 
در چه زمانی صفحات دل مرا ورق خواهی زد ؟ 
جریان بادرا پذیرفتم  و عشق را و جاودانگیش را 

تو باشتاب گذشتی ، در پیچ کوچه های خاکی
و من با دفتری خالی به دنبالت
تا نام ترا در آن بنویسم
گاهی نامت را بر روی شیشه های کدر و خا ک گرفته
با آنگشت مینوشتم
تو در آشوبها گم شدی و من مودبانه و موقرانه
ترا بحال خود رها ساختم
با گرمای دیگری و سرمای دیگری  و نور دیگری
----------------------------------------------- ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / آندالوسیا / اسپانیا / 03/03/2018 میلادی /....

جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۶

فریاد زیر آب

کشاندمت ، آنقدر تا به نزدیکترین زوایای  زندگی تو  رسیدم ، 
چیز تازه ای نبود همان را که حدث میزدم ، گاهی خودر ا فریب میدادم و و زمانی بخود نهیب میزدم که  عقل تو کجا رفته ، زمانی که تراش 
پشت گردن ترا دیدم فهمیدم که متعلق به کدام دسته وگروهی این نوع اصلاح سر معمولا برای انسانهایی که فریبکارند بکار میزود  چند تیغه وصاف ، چه بسا زنانی در آنسوی قاره آرزوی در آغوش کشیدن ترا دارند اما من هدف دیگری داشتم .

 ودوستانت را که گویی همه بنوعی دچار دگرگونی روحی یا جسمی میباشند .
روز گذشته فهمیدم تو نیز مانند سلف خود کارت تنها سرگرم کردن آدمهاست و فریب اما  بنوع تازه ای است    بسیاری از جوانان هوشیا ربودند وکسانی که بیشتر همکاری با توداشتند بعنوان شو من به روی صحنه میامدند .من نه فحاشی کردم ونه توهین چرا که این کارها ابدا در مرام من نیست .اما احساس میکردم خیلی گنده شده ای  بیشتراز حد معمول . هنوز که بجایی نرسیده بودی ؟!.

در هر سوراخی را که زدم دیدم آنجا نشسته ای  و بقول آن خانم محترم هنرپیشه زبردستی هستی که داری برای خودت تبلیغ میکنی ، کسی ترا ببازی نگرفت کسی ترا بخانه اش راه نداد ، کسی برایت ضیافت ترتیب نداد وکسی ترا برای گرد هم آیی ها دعوت نکرد . 
برای من دیگر یکسان است تو سوار بر اسب مراد باشی یا آن "غلتشن "در لبا س افسری که خود بخود  از در ودیوار مدال ودرجه گرفته  معلوم است سر زمینهایی رابخاک وخون کشیده   مردمی را آواره وبه زیر خاک فرستاده کودکان بدبختی را قربانی هوسبازی های همکارانش نموده  ، امروز ازسر زمینی که تو میخواهی آزادش کنی برای من با سوریه یا پاکستان یا بنگلادش  فرقی ندارد چرا که دیگر  نه زبان آنهارا میفهمم ونه فرهنگ آنها با فرهنگ وعادات من هم خونی دارد ، من زن ساده لوحی نیستم تنها گاهی ترجیح میدهم سکوت کنم تا طرف خوب به بازیش ادامه دهد  خودمرا کنار میکشم درحاشیه به تماشا مینشینم صندلی لژ وجلوی سن را برای خود خریداری نمیکنم دور ا دور به تما شا میایستم امروز دست خیلی ها  برای من رو شده ومیدانم که از کدام سر چشمه ها آب مینوشند وچند عکس یا چند ویدیو ویا چند کلام زیبا بخورد  ما میدهند  اما مارها همچنان درون لانه هایشان چنبر زده وبه گزیدن مردم میپردازند ، اخباری را که برایمان  توضیح میدهی قبلا ما درجاهای دیگر ی خوانده ودیده ایم حداقل دررسانه ای خارجی !  .

گذاشتم ببازیت ادامه دهی و امروز فهمیدم تو هم  یک آرتیست ماهری روصحنه  همان صحنه ای که قرار است نمایش آن به اجرا گذاشته شود وما تماشاچیان فلک زده تنها در سکوت وسایه بایستیم وگاهی اشک بریزیم .
خوب ! خیلی ها خوب میتوانند خودرا بفروش برسانند ، قیمتی دارند هرکسی قیمتی دارد بسته به کاری که ارائه میدهد تنهاهنوز برایم روشن نیست  که از کدام سو میایی از فرانسه یا از سرزمین ویرانه وگذشته ما  باز ی را بد  شروع کردی ، خیلی تند رفتی شتاب داشتی تا زودتر به همه چیز برسی وظاهرا رسیدی حال باید همچنان روی صحنه باشی برای مواقع خاص شاید بتو احتیاج بود .

همه انسانها اشتباه میکنند بخصوص در شناخت اشخاص ومن نیز با آنهمه صدمه ای که خورده ام باز اطمینان میکنم ومیگویم :
نه ! این یکی با همه فرق دارد ! آری فرق دارد تنها از نظر شکل وشمایل وظاهر .
برای همین  آخرین تیر را که درترکش داشتم بسوی تو پرتاب کردم بامید  آنکه به هدف بخورد ، اما تیر به دیواری شکسته خورد .وبرگشت دو چشم خودم را نشانه گرفت .
پایان /
ثریا / اسپانیا / پنجشنبه 3 مارس 2018 میلادی /..

دودی برنخاست

از فغان  و ناله  کاری برنخاست 
 چون نبود آتش شراری برنخاست

سست شد پای طلب در کوه  سخت
ا.زاین سنگی شکاری برنخاست 
------------------------------
دیگر از آن سوی زمان و آن سر زمین سخنی نخواهم گفت ، برای همیشه آنجا و مردمش را فراموش میکنم ، گویی از ازل و ابد  وجود نداشته و منهم نبودم تنها روحی از زمانها روی این زمین  نا مرغوب و ویران میچرخد .
 شب گذشته همه دوران کودکی ام بیادم آمد و خواب را از جشمانم ربود ، بیاد خانه مادر بزرگ که مانند یک توله نجس با من رفتار میشد و مادر بزرگ درمیان دوستانش مینشست ودرحالی که  لب برلب وافور گذاشته بود تنها یک جمله را تکرار میکرد :
پسرم رفته یک بیوه گبر زاده را بخانه من آورده ......
پدرم دراطاق دیگری مشغول نواختن  ساز بود د رکنار منقل ورشوی براقش و دوستانش وبساط مشروب وخوراک جغور وبغور ! ومادرم در خیال پختنی شیرینی عید ، صورتش مانند برف و خون سفید وسرخ با موهای طلایی که آنها را مبافت و مانند تاجی بر فرق سرش مینشاند ویک لچک سفید هم روی آن میکشید واین  باعث تمسخر و خشم مادر بزرگ سیاه سوخته من بود که از فرط تریاک لبانش سیاه و صورتش مانند چرم سوخته همیشه خشمکین بود و میگفت :
تو که یک دختر بچه نیستی پیر سگ ، برو مانند یک زن درست وحسابی یک چارقد بزرگ سرت کن وبا یک سنجاق قفلی هم زیر گلویت ببند درحالیکه خودش موهای سیاه وبلند بی قواره اش دور سرش مانند مارهای دوش ضحاک  آویزان بودند .

پدربزرگ همیشه سرش روی کتاب بود  عبای روی دوشش و شب کلاهی بر سرش و دستهایش مچاله زیر بغل و سرش روی کتاب بالا  وپایین میشد . گویی ابدا مرا نمیدید نه مرا ونه کسانی دیگری را ، 
حاصل این ازدواج نا مطلوب  تنها سه سال طول کشید با مخارج سنگینی که برد وش مادرم بود ، خاله جوانم تازه با یک تاجر پیر فرش عروسی کرده بود  همسرش زیر زمین خانه را به کارگاه قالی بافی دوم و سوم خود تبدیل ساخته بود .
سرلنجام با کالسکه وچهار اسب محبوب مادرم  راهی خانه مرد دیگری شدیم که از فرقه " شیخی ها" بودند دیگر من موجودیتی نداشتم تنها آقا جان تعهد کرده بود مرا مانند دختر خودش نگاهد دارد آنهم در حالیکه چهار زن عقدی و یازده تا دوازده فرزند دیگر داشت و من تا زمانی که  آخرین همسر او از کردستان با دوبچه اش نیامد عزیز بودم پس از ان تنها پناهگاهم کنار همان اطاقی بود که شیرینی های عید نگاهداری میسد کسی مرا نمیدید وجود مرا احساس نمیکرد به مکتب رفتم قران را تمام کردم کتاب حافط را با چهار غزل ناب از حفظ فرا گرفتم دیگر میبایست وارد مدرسه میشدم تنها شش سال داشتم .

مدرسه متعلق به همان قوم شیخی ها بود همه باهم دوست و یا فامیل بودند پچ پچ ها  شروع شد دختران چهار تا پنج تا دست دردست هم دور حیاط کوچک مدرسه راه میرفتند واگر توپی دردست من بود آنرا قاب میزدند و سپس تهمت دزدی بمن زده که این توپ متعلق بما بوده یا دوات مرکبی یا هرچه که داشتم به یغما میرفت ، در میان پچ پچهای آنها می فهمیدم که به یکدیگر میگفتند :
مادرش گبر است نجس است ( زرتشتی ) دختر عمویم هم کلاسم بود روزی معلم سر کلاس از او پرسید آیا شما باهم فامیل هستید ؟ گفت  ، نه او مادرش گبر است با ما فامیل نیست ، درآن زمان هرکسی صاحب یک فامیل بود و انحصارا آن فامیل متعلق به او بود و دیگری حق نداشت از آن استفاده کند مگر کلمه ای مانند زاده یا "فر "یا غیره به آن اضافه نماید ! امروز را نمیدانم .

از مدرسه بیرون آمدم موهایمرا بجرم آنکه شپش درآن یافته اند همانطور بافته به همراه روبان از ته قیچی کردند ( داستان آنرا در عروسی فروزنده خانم نوشته ام ) .......
دیگر بمدرسه نرفتم واز آن شهر نکبت که حال امروز حسرتش را میخورم بیرون آمدیم درپایتخت  دیگر داستانهای وحشتناکتری رخ داد .

نه ! کسی مرا نمیخواست  من زورکی به دنیا آمده بودم و زورکی در دنیا خودم را میان آن جمعیت با مهر و محبت و نجیب و نجیب زاده جای داده بودم !! 
حال امروز در این فکرم برای کدام لحظه دلم تنگ شده ؟ برای کدام دقیقه و کدام ثانیه ؟ و برای چه کسی ؟ خاک ؟ خاک در اینجا فراوان است !اجداد! گور پدر همه حتی در زمانیکه همسرم در زندان بود از عمویم  کمک خواستم از من دریغ کرد وگفت : 
من نمیخواهم خودم را به دست " ساواک" بدهم شهرت همسر تو بسیار است و مرا تنها گذاشتند تازه نوزده ساله بودم ! تنها شدم مادرم بسوی فامیلش رفت فامیلی که دیگر او را نمیخواستند چرا که از روز اول سر کشی کرده بود حال پشیمان  وپریشان برگشته بود .من بودم واو دریک خانه کوچک و همسر یک زندانی معروف هیچکس در آن زمان بمن کمکی نکرد مگر مردانی که هوس و شهوت از چشمانشان میبارید و آب دهانشانرا را جمع میکردند و من بسرعت فرار میکردم ، خودم تنها به دادرسی ارتش رفتم خودم تنها جلوی اتومبیل رییس زندان دراز کشیدم تا بمن بگوید همسرم در کدام بند وآیا زنده است یا مرده تا مرا بسوی پیکر زخمی و خون آلود او بردند تازه از نوش جان کردن  شلاق سیمی  واز حمام! ! برگشته بود یک تکه گوشت خون آلود .نه ! هیچکس بمن کمکی نکرد تنها به دنبالم میدویدند وعده میدادند و من میدانستم که این وعده های توخالی وپوچ برای چه منظوری میباشد .

حال چرا امروز دل بسوزانم ؟ برای کی  ؟ کدام زن ؟ و کدام مرد ناشناس ؟ و کدام خاک خون آلود وکثیف ؟  ......

تنها به گفته های " فرستاده ها " گوش فرا میدهم  آنها را جمع میکنم نگاهداری میکنم تا روز موعود .
جنگی بزرگ در انتظارمان هست  اگر خیلی شانس بیاوریم مانند ویتنام ، ایران  شمالی و ایران جنوبی خواهیم شد  من متعلق  به هیچکدام از آنها نیستم .
من متعلق بخودم هستم خودم را زاییدم و خودم را بزرگ کردم وطن خود من هستم پیکرم خاک وطن است که فرزندانم روی آن زندگی موریانه ای خود را ادامه میدهند .
هوس هیچ چیزی در من و ما نیست حسرت هیچ چیز را نیز نداریم من  شیره زندگی را کشیدم وآ نرا نوشیدم دیگر میلی ندارم سیرم و اشتهایی برای بلعیدن  و یا خوردن ندارم هوسی هم ندارم . بنا برای برای همیشه آن دیار را و مردمش را فراموش میکنم . و دیگر به گفته های تکراری آنها  گوش فرا نخواهم داد ، نگران زبان وفرهنگم ؟؟؟ کدام فرهگ؟  فرهنگ ما روی یک سکه حلبی در اسراییل کنار آن مردک قمارخانه دارد وخانه دار حک شده ، بی عزتی وبی حرمتی از این بیشتر ؟ کوروش کنار دانلد ترامپ؟ عده ای خوش خیال را نیز خریده تا برایش پادویی کنند .
مردم هم دیوانه وار به دنبال این سکه ها میدوند  و نمیدانند روزی همین اسراییل مارا قبضه خواهد کرد با همان آیین نوین و من درآوردی . پایان 

شد ز دستم کار و کاری بر نشد 
پشت من بشکست و باری برنخاست 

از ازل در لاله زار  روزگار 
چون دل من  داغداری برنخاست 

توتیای دیده عشاق را 
 از سر کویی غباری برناست 

چون خروش تو  ، یک خروش 
از دلی در هجر یاری برنخاست .........رشید یاسمی 
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / آندالوسیا / اسپانیا / 02/03/2018 میلادی /....

پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۶

بهار خونین

بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد 
نسیمی بوی فروردین نیاورد 
 پرستو آمد و از گل خبر نیست 
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟..........."سایه"

درهمان سایه بمانید  درزمانیکه این اشعار سروده شد این چنین بهاران خونینی نبودند ، اما از نظر این شاعران  دل نازک که خود را به عشق استالین فروخته بودند بهاران تابستان و زمستان و خزانها همه خونین بودند حتی جمعه ها مرده کشی بود حال یکی مرد ویکی مردار شد دیگری به غضب خدا گرفتار و آواره .
امروز دیدیم این اشعار درست به درد اهمین ایام ما میخورد  نه آن زمان که جناب شاعر دربهترین  محله های شهر تهران با همسر ارمنی و فرزندان خود ویسکی شان را مینوشیدند و هرگاه اراده میفرمودند سری به بلاد کفر هم میزدند  ، امروز گم شدند ایشان هم دست کمی از آن هنرپیشه های ذوب شده در اسید ولایت وقیح ندارند مانند پروانه معصومی که معصومانه جلوی دوربینها عریان میشد و ناگهان  با صد من پارچه خود را پیچید و لیلا حاتمی را که کمی برای وطن ما آبرو خریده بود وطن فروش نامید .
نمیدانم این شراب ولایت وقیح چقدر گرفتی و خماری دارد که همه یکی یکی در اسید آن حل میشوند ویا در آتش گداخته اش ذوب میگردند شاید چیزی باشد که من دورافتاده بیخبرم .

بهر روی شب گذشته نتوانستم بخوابم تصادفا یوتیوب  آن دختر نازنین به دستم رسید شاید ده سا ل از مرگ او میگذرد .
آری بهار خونینی   از راه رسید با برفهای سنگینی که بر سر تاسر اروپا نشسته وسرمای شدید ویخبندان که گلها ودرختانرا نیز از ریشه برکند ودراین قسمت بارانهای شدیدی که راه های را بسته اما من عدس را خیس کردم و تدارک هفت سین را خواهم دید و شیشه هارا پاک خواهم کرد تا بهاران را دوباره بخانه بیاورم .

آن آتشی را که شما توده ها  و مجاهدین روشن کردید در دامن ابلیس افتاد وامروز ابلیس دارد همه را میکشد ایرانی باید از بین برود و نسل پلید این مارمولکها بماند  اگر ایرانی باقی بماند دیگر کمتر میتوان درآن خون پاک  ایرانی یافت  و اگر کسی باقیمانده باشد فرتوت واز کار افتاده حافظه گم کرده است ویا ذوب شده مانند خانم احترام برومند که روزی در تلویزیون برای بچه های ما قصه میگفت و کتاب میخواند امروز یکصد و هشتاد درجه تغییر ماهیت و تغییر شخصیت داده است .

نذر کردم گر از این غربت سوی خانه روم .... کدام خانه ؟ وکدام میخانه ؟ مردم همین بوده وهستند برایشان وطن معنا ندارد برایشان تنها یک چیز مهم است امروز فردایی ندارند .
مسجدی بشکل آوانگار ومدرن ساخته اند ون اگهانی سبز شد ! حال عده ای بر آشفته اند که شبیه کلاه و عرق چین یهودیان است خوب ملاها هم یک عرق چین زیر آن پارچه صد کیلویی بر سرشان  میگذارند بعلاوه این اول داستان است این سر زمین واین ساختمان سازی در پشت خود برنامه های دیگری دارد ( نوشتم که همه باید یک جورشویم ) مانند گردو گرد  آثار باستانی وتاریخی  رویهم فرو خواهند ریخت دیگر کسی تمدنی  ندارد تنها یک تمدن حاکم خواهد بود هم اکنون جزییات آنرا میبینیم و آنهاییکه زرنگ و زیرک هستند خود را به آن تمدن چسپانیده و یا فروخته اند ! تنها یک دین و آیین  باید حاکم باشد بنا براین این مظهر همان آیین آینده است بیخود خودتان را گول نزنید وخراب نکنید بیشتر بشکل سالن های موزه ویا سالن های موسیقی میماند تا مسجد .

بهاران خونینی وگلها بقول شاعر سرنگون شدند درهمه جای جهان غیر از گل خانه ها وخانه های اشرافی ! .ودر بهشت همان آیین آینده !!
امروز نگاهی به مسئولان امور سیاست دراین سر زمین میکردم گویی همه آرتیستند ودارند جلوی تلویزیون فیلم بازی میکنند که درحقیقت هم همین است ، اولین سالی که ما پایمان به خراب آباد بی بی سکینه رسید ورود دوربین به مجلس و گرد هم آیی سیاستمداران ممنوع بود  امروز نمیدانم در امریکا دردادگاه هایشان ورود عکاس وفیلم  بردار ممنوع است .
بنا براین کار ای موجودات تنها بازی کردن جلوی دوربینهاست و در پشت صحنه آن کار دیگر میکنند .پایان 
بهر روی روزی بارانی وتاریک وسرد است .
دگر بارت  چوبینم  ، شاد بینم 
سرت سبز ودلت آباد بینم 

به نوروزدگر  هنگام دیدار
 به آیین دگر آیی پدیدار 
آمین !
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . آندا لوسیا / اسپانیا / 01.03. 2018 میلادی / برابر با 10 اسفند ماه 1396 خورشیدی.


جباران وریحانه

تمام شب خواب ریحانه را میدیدم  ریحانه وریحانه های دیگر وندا  وصدای مادر او در گوشم بود که با چه آرامشی وافتخاری از دخترش حرف میز  شعله پاکروان  آیا بغض وکینه جباران باین خانواده  علت خاصی داشت ؟

تمام شب در این فکر بودم که این شکنجه گران از چه نوع موجوداتی هستتد ؟زنان شکنجه گر وضعشان معلوم است  راحت آدم میکشند چرا که روحشان را در کودکی ونوجوانی کشته اند 
صدای ریحانه از قعر گور بگوشم میخورد وچشمان بیگناهش دختری برای   حفظ ناموسش دست به یک چاقو برده وجان حیوانی متخاصم ومتجاوز را گرفته او تنها یک ضربه را زده ضربه ها بعدی بعهده شخص دیگری بپوده  امنیتی ها باهم خرده حساب دارند تنها قربانی لازم بود  آنهم دختری که کارش بیشتر جمع آوری حیوانات زخمی وولگرد وحمایت از آنها بوده است .
من نمیدانم قاتلین وشکنججه گران شب را چگونه به صبح میرسانند بطور قطع و یقین با مواد والکل  واین چه بلایی بپود که بر سرزمین ما فرود آممد  این جانوران وحشی درکدام کومه ها پنهان بودند چقدر گرسنگی کشیدند وتشنگی که امروز از خون وگوشت واستخوان نوجوانان ما تغذیه میکنند ؟!.

سرمای وحشتناکی  که از سوی سر زمین روسیه همه اروپارا در بر گرفته غیر طبیعی است ایا جناب اجل حضرت والامقام پوتین میل دارنذ قدرت خدایی خودرا به اثبات برسانند ؟ وچه زمانی دست از سر کشورها میکشند ؟ مرگ یکبار وشیون یکبار اینهمه خون ریزی در سر زمین بلاخیز من کام تشنه این آقایان را سیراب نکرد  آنها خود را صاحب دنیا میدانند وصاحب الختیار جان مردم .
تمام شب بیدار بودم وچشم به  سقف سفید وحباب سیاه دوخته بودم وصدای ریحانه درگوشم بود که:
انسان یکبار به دنیا می آید ونقشی دارد باید آنرا بسر انجام برساند وسپس از دنیا میرود .....آیا نقش تو ای دختر زیبا این بود ؟. 
وما چه سر خوشانه بامید پیروزی وآزادی نشسته ایم ودنیا را چه زیبا مجسم میکنیم ودر انتظار یک آزادی مبهم نشسته ایم  نوچه ها ودلقکها هم روی صحنه سرمان را گرم میکنند ما باید اول یک دولت وملت دانش پرور را بسازیم نه جنایتکار وخونخوار . هر روز در پی ساختن ابزار شکنجه هستیم وهرروز سلاح جدیدی به دست نوجوانان میدهیم با کمک فیلمسازان وتولیدکنندگان بازیهای نوین ودر کنار آن بخودمان جایزه میدهیم  اخیرا اسکار ورزشی نیز به بازار آمد آنهم به همت گردکلفتی که روی صخرها زتدگی میکند واز دور کشتیهارا زیر نظر دارد وقمار  خانه اش لبریز از جانورانی است که با پول خون دیگران  میز ها را دور میزننذ  از قدیم گفته اند که دنیا و مافیا . 
پایان 
اوول مارس ۲۰۱۸میلادی /ثریا /اسپانیا /