جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۶

دودی برنخاست

از فغان  و ناله  کاری برنخاست 
 چون نبود آتش شراری برنخاست

سست شد پای طلب در کوه  سخت
ا.زاین سنگی شکاری برنخاست 
------------------------------
دیگر از آن سوی زمان و آن سر زمین سخنی نخواهم گفت ، برای همیشه آنجا و مردمش را فراموش میکنم ، گویی از ازل و ابد  وجود نداشته و منهم نبودم تنها روحی از زمانها روی این زمین  نا مرغوب و ویران میچرخد .
 شب گذشته همه دوران کودکی ام بیادم آمد و خواب را از جشمانم ربود ، بیاد خانه مادر بزرگ که مانند یک توله نجس با من رفتار میشد و مادر بزرگ درمیان دوستانش مینشست ودرحالی که  لب برلب وافور گذاشته بود تنها یک جمله را تکرار میکرد :
پسرم رفته یک بیوه گبر زاده را بخانه من آورده ......
پدرم دراطاق دیگری مشغول نواختن  ساز بود د رکنار منقل ورشوی براقش و دوستانش وبساط مشروب وخوراک جغور وبغور ! ومادرم در خیال پختنی شیرینی عید ، صورتش مانند برف و خون سفید وسرخ با موهای طلایی که آنها را مبافت و مانند تاجی بر فرق سرش مینشاند ویک لچک سفید هم روی آن میکشید واین  باعث تمسخر و خشم مادر بزرگ سیاه سوخته من بود که از فرط تریاک لبانش سیاه و صورتش مانند چرم سوخته همیشه خشمکین بود و میگفت :
تو که یک دختر بچه نیستی پیر سگ ، برو مانند یک زن درست وحسابی یک چارقد بزرگ سرت کن وبا یک سنجاق قفلی هم زیر گلویت ببند درحالیکه خودش موهای سیاه وبلند بی قواره اش دور سرش مانند مارهای دوش ضحاک  آویزان بودند .

پدربزرگ همیشه سرش روی کتاب بود  عبای روی دوشش و شب کلاهی بر سرش و دستهایش مچاله زیر بغل و سرش روی کتاب بالا  وپایین میشد . گویی ابدا مرا نمیدید نه مرا ونه کسانی دیگری را ، 
حاصل این ازدواج نا مطلوب  تنها سه سال طول کشید با مخارج سنگینی که برد وش مادرم بود ، خاله جوانم تازه با یک تاجر پیر فرش عروسی کرده بود  همسرش زیر زمین خانه را به کارگاه قالی بافی دوم و سوم خود تبدیل ساخته بود .
سرلنجام با کالسکه وچهار اسب محبوب مادرم  راهی خانه مرد دیگری شدیم که از فرقه " شیخی ها" بودند دیگر من موجودیتی نداشتم تنها آقا جان تعهد کرده بود مرا مانند دختر خودش نگاهد دارد آنهم در حالیکه چهار زن عقدی و یازده تا دوازده فرزند دیگر داشت و من تا زمانی که  آخرین همسر او از کردستان با دوبچه اش نیامد عزیز بودم پس از ان تنها پناهگاهم کنار همان اطاقی بود که شیرینی های عید نگاهداری میسد کسی مرا نمیدید وجود مرا احساس نمیکرد به مکتب رفتم قران را تمام کردم کتاب حافط را با چهار غزل ناب از حفظ فرا گرفتم دیگر میبایست وارد مدرسه میشدم تنها شش سال داشتم .

مدرسه متعلق به همان قوم شیخی ها بود همه باهم دوست و یا فامیل بودند پچ پچ ها  شروع شد دختران چهار تا پنج تا دست دردست هم دور حیاط کوچک مدرسه راه میرفتند واگر توپی دردست من بود آنرا قاب میزدند و سپس تهمت دزدی بمن زده که این توپ متعلق بما بوده یا دوات مرکبی یا هرچه که داشتم به یغما میرفت ، در میان پچ پچهای آنها می فهمیدم که به یکدیگر میگفتند :
مادرش گبر است نجس است ( زرتشتی ) دختر عمویم هم کلاسم بود روزی معلم سر کلاس از او پرسید آیا شما باهم فامیل هستید ؟ گفت  ، نه او مادرش گبر است با ما فامیل نیست ، درآن زمان هرکسی صاحب یک فامیل بود و انحصارا آن فامیل متعلق به او بود و دیگری حق نداشت از آن استفاده کند مگر کلمه ای مانند زاده یا "فر "یا غیره به آن اضافه نماید ! امروز را نمیدانم .

از مدرسه بیرون آمدم موهایمرا بجرم آنکه شپش درآن یافته اند همانطور بافته به همراه روبان از ته قیچی کردند ( داستان آنرا در عروسی فروزنده خانم نوشته ام ) .......
دیگر بمدرسه نرفتم واز آن شهر نکبت که حال امروز حسرتش را میخورم بیرون آمدیم درپایتخت  دیگر داستانهای وحشتناکتری رخ داد .

نه ! کسی مرا نمیخواست  من زورکی به دنیا آمده بودم و زورکی در دنیا خودم را میان آن جمعیت با مهر و محبت و نجیب و نجیب زاده جای داده بودم !! 
حال امروز در این فکرم برای کدام لحظه دلم تنگ شده ؟ برای کدام دقیقه و کدام ثانیه ؟ و برای چه کسی ؟ خاک ؟ خاک در اینجا فراوان است !اجداد! گور پدر همه حتی در زمانیکه همسرم در زندان بود از عمویم  کمک خواستم از من دریغ کرد وگفت : 
من نمیخواهم خودم را به دست " ساواک" بدهم شهرت همسر تو بسیار است و مرا تنها گذاشتند تازه نوزده ساله بودم ! تنها شدم مادرم بسوی فامیلش رفت فامیلی که دیگر او را نمیخواستند چرا که از روز اول سر کشی کرده بود حال پشیمان  وپریشان برگشته بود .من بودم واو دریک خانه کوچک و همسر یک زندانی معروف هیچکس در آن زمان بمن کمکی نکرد مگر مردانی که هوس و شهوت از چشمانشان میبارید و آب دهانشانرا را جمع میکردند و من بسرعت فرار میکردم ، خودم تنها به دادرسی ارتش رفتم خودم تنها جلوی اتومبیل رییس زندان دراز کشیدم تا بمن بگوید همسرم در کدام بند وآیا زنده است یا مرده تا مرا بسوی پیکر زخمی و خون آلود او بردند تازه از نوش جان کردن  شلاق سیمی  واز حمام! ! برگشته بود یک تکه گوشت خون آلود .نه ! هیچکس بمن کمکی نکرد تنها به دنبالم میدویدند وعده میدادند و من میدانستم که این وعده های توخالی وپوچ برای چه منظوری میباشد .

حال چرا امروز دل بسوزانم ؟ برای کی  ؟ کدام زن ؟ و کدام مرد ناشناس ؟ و کدام خاک خون آلود وکثیف ؟  ......

تنها به گفته های " فرستاده ها " گوش فرا میدهم  آنها را جمع میکنم نگاهداری میکنم تا روز موعود .
جنگی بزرگ در انتظارمان هست  اگر خیلی شانس بیاوریم مانند ویتنام ، ایران  شمالی و ایران جنوبی خواهیم شد  من متعلق  به هیچکدام از آنها نیستم .
من متعلق بخودم هستم خودم را زاییدم و خودم را بزرگ کردم وطن خود من هستم پیکرم خاک وطن است که فرزندانم روی آن زندگی موریانه ای خود را ادامه میدهند .
هوس هیچ چیزی در من و ما نیست حسرت هیچ چیز را نیز نداریم من  شیره زندگی را کشیدم وآ نرا نوشیدم دیگر میلی ندارم سیرم و اشتهایی برای بلعیدن  و یا خوردن ندارم هوسی هم ندارم . بنا برای برای همیشه آن دیار را و مردمش را فراموش میکنم . و دیگر به گفته های تکراری آنها  گوش فرا نخواهم داد ، نگران زبان وفرهنگم ؟؟؟ کدام فرهگ؟  فرهنگ ما روی یک سکه حلبی در اسراییل کنار آن مردک قمارخانه دارد وخانه دار حک شده ، بی عزتی وبی حرمتی از این بیشتر ؟ کوروش کنار دانلد ترامپ؟ عده ای خوش خیال را نیز خریده تا برایش پادویی کنند .
مردم هم دیوانه وار به دنبال این سکه ها میدوند  و نمیدانند روزی همین اسراییل مارا قبضه خواهد کرد با همان آیین نوین و من درآوردی . پایان 

شد ز دستم کار و کاری بر نشد 
پشت من بشکست و باری برنخاست 

از ازل در لاله زار  روزگار 
چون دل من  داغداری برنخاست 

توتیای دیده عشاق را 
 از سر کویی غباری برناست 

چون خروش تو  ، یک خروش 
از دلی در هجر یاری برنخاست .........رشید یاسمی 
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / آندالوسیا / اسپانیا / 02/03/2018 میلادی /....