جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۶

یک نامه بدون پاسخ

 شاید این دومین یا سومین نامه ای باشد که برایت مینویسم .
اول باید بگویم من درجایی زندگی میکنم که کمتر مخاطب را " شما " خطاب میکنند  " شما مخصوص شاهان وعالیجنابان درون کلیسا وکاتدرالهای میباشد حتی کشیش های معمولی را هم تو خطاب میکنند !! بنا براین من نمیتواتم ترا : شما بنامم چون آنگاه فرسنگها از تو دورخواهم شد .

امروز برنامه ترا روی فیس بوکم دیدم آنهم بر حسب تصادف بصورت زنده جایی برای لایک گذاشتن ویا اظهار وجود من نبود تنها گاهی از دشمنانت پیامهای خشن وبدی دریافت میکنم به بعضی ها جواب میدهم وبعضی را نادیده میگیرم . 
نمیدانم چرا درته دلم اروز میکنم که تو به هدف خود برسی ، مبارزه سختی را شروع کردی آنهم با این مردم بیخرد ونادان وهردم بیل ، پسر بزرگ من حقوق سیاسی خواند  اما رفت دکاندار شد چون دیگر جایی درایران نداشت حال دراین کمانم شاید تو بتوانی جای اورا بگیری ومن افتخار کنم که ، خوب ، حدس من درست آز آب درآمد ، همه میدانند که من با احساسم زتدگی میکنم واین احساس هیچگاه بمن دروغ نمیگوید وهمین احساس بود که دریک بعد ازظهر پاییزی مرا از ایران با بچه ها خارچ کرد بی آنکه هنوز خبری باشد ، اگر تلفن خانه زنگ بزند میدانم  با چه شخصی وودرچه حالی  صحبت خواهم کرد . دوستانم حداقلند اما تا دلت بخواهد یک لشکر بزرگ دوست مجازی دارم ومعادلش دشمن !!همه هم مرا دوست دارند بی هیچ تعارفی چون یکرنگم نه الوان .

بهر روی روی اینستا نتوانستم ترا بیابم یوتیوب هم به تازگی  برای خودش برنامه میسازد  همه چیز را گم کرده ام خوشبختانه مصاحبه وگفتار ترا دریک صندوق پنهان نگاه داشته ام همان صندوقی که پسرم رانکاه داشته ام ، آه یادم رفت خودمرا معرفی کنم : 
نام وفامیل مرا که میدانی از خرعیسی معروف ترم چهار فرزند دارم وشش نوه وچهار عدد سگ وآن سگها را نیز در زمره نوه هایم میپندارم  بچه ها همه رفته اند بخانه بخت واقبال خودشان ومن تنها دریک آپارتمان کوچک در یک خیابان پر رفت وآمد در بالای یک تپه زندگی میکنم هفته ای یکیبار از خانه برون میروم برای خرید دیگر هیچ کجا نمیروم  واکثرا تابستانهایمرا درلندن میگذرانم چون اینجا خیلی گرم میشود ومن طاقت ندارم  بنا براین درکنار آن یکی پسرم ایامی را طی میکنیم بهم نزدیکتریم چون او ادبیات فارسی را نیز خوانده است دیگران تنها فارسی حرف میزنند آنهم غلط  وگاهی دچار مشگل میشیوم  پسر دوم من مهندسی کامپیوتر را خوانده وهمین هفته پیش در ایالت  تگزاس یک کنفرانس بزرگ با شرکت ریاست  " گوگل "  گفتگو داشت  ومیخواست که از برنامه های او نیزاستفاده شود وتابحال دو کتاب دراین باره نوشته وببازار فرستاده است . 

وخودم مینویسم تا جان دربدن دارم مینویسم با شعر مانوسم وشعررا خوب میشناسم با بقیه چیزها ومردم کاری ندارم . 
اینجا بر خلاف سر زمین من هیچ ذره ای از طلاها واموالشانرا به واتیکان نمیفرستند همه را درانبارها خود پنهان کرده اند همه مسیحی هستند هر یک شنبه به کلیسا میروند واز کلیسا بیرون آمده دربار مشروب مینوشند وچه بسا به خانه های آنجنانی هم بروند برایشان هرسه یک لذت را دارد ، اکثرا مهربانند ومارا پذیرفته اند ما هم آنهارا پذیرفته ایم با هم کنار آمده ایم .

حال این مادر بزرگ مهربان هرروز کارش این است که روی تکمه ها بازی کند تا بحال دو  لب تاپ را به درک واصل کرده است حال با سومی مدارا میکند چهارده سال است که مینویسم وهمه را درآرشیوی نگاه داشته ام . برایم یک سرگرمی بزرگ است عضو هیچ انجمن وحزبی هم نیستم تنها حزب خانواده خودرا دارم  .

خوب پس مرا شناختی  ومیبینی که از طرف من خطری متوجه تو نخواهد بود بلکه آرزوهاست که بر فراز سرت دور میزنند تا تو موفق شوی نمیدانم چرا  ، من اولین  کسی بودم که ترا با رییس جمهمور فرانسه مقایسه کردم وگفتم او مرا بیاد تو میاندازد  واینجا باید بگویم که قانون اساسی این ملت خیلی محکم است وحتی روزی را برای ستایش ونوشتن قانون جشن میگیرند وتعطیل میکندد  قانون خودرا از روی قوانین فرانسه کپی کرده اند چرا که باقیمانده دربار لویی شانزدهم حاکم اینجاست وگویا فرانسه هم قانون خودرا بطوریکه میگویند از روی قانون نویسنده  فرانسوی کپی کرده وکمی هم از روح القوتنین مونتسکیو مو لای درز آن نیمرود مذهب جایی درقانون ندارد اعدام موقوف است زندانها بیشترا زبیست تا پنجاه سال مجازات نمیدهند  مردم خودشان قانونند( نام نویسنده یادم رفته )!!!همان که امیل را نوشت .
خوب .دیگر زیادروی نمیکنم برایت آرزوهای خوب خوب دارم بامید دیدارهای بعدی / ثریا /اسپانیا / دوم جولای 2017 میلادی
اضافات : سعی کردم که این نامه خیلی خودمانی وقابل درک باشد . بامید پذیرش / ثریا 

صدف های تهی

رفتند اهل صحبت و یاری پدید نیست 
وز کاروان رفته ، غباری پدید نیست

از جام مانده نامی و از می  حکایتی
میخانه ای  و باده گساری پدید نیست 

ما بلبلان  سوخته دل  ، ازنوای  عشق
بر بسته ایم لب ، که بهاری  پدید نیست 

روشندلی نماند ، به ظلمت سرای  خاک 
برگ گلی ،  بسایه خاری  پدید نیست ..........زنده نام " رهی معیری" 

هر چه میگردم وهرچه کاووش میکنم  میبینم دیگر کسی نیست وآنچه بجا مانده از آن کاروان رفته تنها یک غباری است که زود به هوا میرود وبر سر هر رفی مینشیند .

دیگر نه هم صحبتی ونه همدلی ونه هم پیمانه ای ، نیست چه دروطن باشیم وچه درخاک غربت  آسمان ما همه جا یکی است تنها هوچی ها وهوچی گرها فریاد برمیدارند ، هرچه هست درپیاله زهر آلود سیاست است وبس ، همه میدانند که تنها درسیاست است که میتوان " دارا: شد .

روز گذشته درعکسی به ارباب غنائم ودست پرودرگان امت الهی نگاه میکردم ، آیا اینها همان بچه پادوهای قدیمی نبودند؟ آیا اینها همان بچه روزنامه برهای قدیمی روی موتور سه چرخه نبودند ؟ آیا اینها همان بچه نانواهای محله وقصابها نبودند؟  آیا اینها همان بچه دهاتیهای چادر نشین  وکوخ نشین نبودند ؟ چرا همگی 
ازآنها بودن شکل وشمایل ورفتارشان نشان میداد که نوبت به آنها رسیده است .

خوشبختانه بچه های بزرگ درس خوانده فرار کردند وحاضر نشدند که خودرا تا آن حد تحقیر کنند تا زیر دست اینها باشند غیز ار چند نفری که نوکری ارباب امامت را میکردند ودرخارج نه نانی گیرشان میامد ونه شهرتی میبایست ظرفشویی کنند بنا براین با این جماعت کنار آمدن وگفتند " باهم میخوریم " .وسپس تا کمر خم شدند وآنکاه  هم خارج را دارند  وهم داخل را !

مهم نیست روزی پدر تو نوکر من بوده امروز من میتوانم دوست توباشم اما این دوستیها هم ظاهری بوده وتنها برای منافع ، اگر نویسنده یا شاعر یا هنریشه بودند برای بقاء شهرتشان دستمالهای رنگینی درجیب داشتند که بموقع از آنها استفاده میکردند ویا آنکه عمیقا واز ته دل آنها احمق بودند واین حماقترا با خود تا آخرین قطره جانشان حمل کردند .

عده ای خانه نشین شدن ، عده ای زبانشانرا بریدند تا سخنی نگویند وسرودی نخوانند وعده ای ازغصه ها دق کردن  واز این دنیای کثافت رخت بربستند .

حال نوبت نوه ها ونتیجه های این علفهای هرزه وتازه به دوران رسیده است درآن زمان هم بودند آن شهرستانیهای تازه به شهر آمده که لباس را عوض کردند اما شعورشان درحد همان آشی بود بنام شله قلمکار که همه چیز درآن دیده میشد .
دیگر نه روشندلی بجای ماند ونه برگ گلی  ونه گلستانی ونه بوته رعنایی که درزیر آن به ارامی بنشینی  دیگر نباید ازاین جماعت  نباید طمع شادی وخوشحالی داشت  ماتمرا بیشتر دوست دارند .
ما آن پیاده ایم  که زپا فتاده ایم 
در عرصه وجود سواری  پدید نیست 

سواران اسب چوبی  ، تنها در راه منافع میگردند وملتی گرسنه ، بی پناه ، تنها ، درون  جعبه های مقوایی شب را به روز میاورند وشکمهایشان به پشتشان چسپیده است .روز گذشته سفره افطار یکی از آقایانرا دیدم که یک بره تود دلی کوچک زیر خروارها برنج افتاده بود ودستهای کثیف وآلوده بخونشان داشت لقمه های پنجه ای میگرفت درعین حال شعار میداد که ما نان جورا بر اطاعت از فلان سر زمین ترجیح میدهیم .

خوب معنای نان جوار فهمیدیم .
  
دیگر تفکر دراین باره بس است من نمیتوانم که جهانرا عوض کنم " صمد آغا" آمده وبا زد وبندی که با معدن داران ذغال سنگ بسته میل دارد بر خلاف قوانین به رشته  تحریر درآمد دوباره هوارا آلوده تر کند یعینی مانند مادر بزرگش بی بی سکینه دریک شب چهارصد نفر از فشار دود ذغال سنگ بمیرند آنهم زمانی که  همه دارند از نور خورشیده بهره میگیرند و
مانند کشتی گیران جنگی میدان  مبارز میطلبد .
همه هم برایش دست میزنند وهورا میکشند معادن ذغال سنک سالهاست بی مصرف افتاده چه بسا بتوان الماس هم از آنجا استخراج کرد !!! .
بنا براین دیگر راهی وجود ندارد  بیهوده درانتظار یک سوار نشسته ایم در عرصه پیاده . پایان 
» لب پرچین « / ثریا . اسپانیا / 02/06/2017 میلادی /.
----------------------------------------------------------

حریم دل

هنگامیکه  احساس میکنی دستی به حریم خصوص تو رسیده ، گویی بتو تجاوز کرده اند ، از روز گذشته تا بحال  دچار یک نوع تهوع روحی شده ام ، درگذشته  انسانها میتوانستند صاحب نوشته ها وگفتار خود باشند هرچند احمقانه وغیر قابل تحمل بود ، 
زمانیکه من چیزی مینویسم ویا شعری  میسرایم نیمی از وجودم درآن نهفته است  ومیل ندارم این وجود دست به دست گردد ومانند مجله های زرد وصورتی زیر دست وپاها بیافتد .

من به خردمندی انسانها اهمیت میدهم ، اما این زمانه نه انسانی وجود دارد ونه خردی را میشناسد  تنها به یک چراغ پرنور احتیاج دارد تا بتواند حد اقل جلوی پاهایش را ببیند ، گام به گام بردارد  تا به آنچه که میاندیشد برسد  ، همین نیم ساعت پیش برایم یک پیام آمد از یک شخص ناشناسی که " شما دچار روان پریشی هستید  چرا که از قلان شخص طرفداری کرده اید " ! دراین موقع میل دارم یک آب دهان به روی آن نویسنده بیاندازم  وبگویم احمق ، در دنیای آزاد هر کس میتواند حرف بزندویا عقیده اش را بیان کند من  کامنت داده ام بگذارید طرف حرفش را بزند اگر دوست نداشتید نخوانید ، نه اینکه به یکدیگر فحاشی کنید ، نه بقول شاعر نرود میخ آهنی در سنگ .

اینها کورها وکرهایی هستند که تنها صدای درون خودشانرا میشنوند  وراه درازی را بیهوده طی میکنند  آنها حتی اگر بزرگترین نورافکنها را هم به  انها بدهید باز کورند وکر نمیدانند " یک انسان  با شرف وخردش زنده است "  اگر یکی را از او بگیرند با یک حیوان فرقی ندارد .
بهتر است از ته دل بخندیم ، ودیگری را دست بیاندازیم واین بهترین سرگرمی ماست  ، دوست داریم درتاریکی ها راه برویم چون خنجر را دردست داریم برایمان مهم نیست کجا آنرا فرو کنیم  ما رهرویم  برایمان ظالم ومظلوم یکی است .آنهم جامعه ایکه همیشه یکجا ایستاده  ودر اشعار قرون گذشته شنا میکند  میترسد یک پایش را جلو بگذارد  بی هیچ هراسی  حتی اگر خورشید اورا بسوزاند باز میترسد وهمین ترس از آن ملت یک برده ساخته  برده ایکه تنها زنده است اما زندگی نمیکند  از سپیده دم تا اغروب گام بر میدارد اما به مقصد نمیرسد  وشب هنگام درتاریکی بخواب میرود ودر رویاها سیر میکند ، شب تاریک را بیشتر دوست دارد  تا مانند  یک بوم درسوراخی بنشیند وناله سردهد .

یک پای اندیشه های ما در دیروز است ویک پایمان درفردای نیامده ، حسرت دیروز را میخورییم وبه فردایی که نیامده میاندیشیم  ودر زمانیکه روی سراشیب حال ایستاده ایم نمیتوانیم خودرا نکاه داریم وهیچگاه باین فکر نبوده ایم که میتوان گامی راهم درروشناییها برداشت ، میتوان کینه  هارا دور ریخت  وعشق  ومهربانی را جایگزین آن ساخت ، سخت دل وکینه توزیم حتی دراشعارمان نیز همیشه معشوق یا معشوقه را به تازیانه میبندیم ، خودرا فرزند کوروش وافکار پاک او میدانیم وشاگرد حافظ وفردوسی اما اینها تنها برای نمایش یک پرده ای خوبند در پشت سن باز همان |ادم شکمو درنده وبی پرنسیب هستیم وچون باید خودرا وآن نیمه زشت خویش را پنهان سازیم چهر هایمان همیشه تلخ است خنده را گم کرده ایم با خود درجدالیم ، عشق را زورکی میخواهیم ( چون من ترا دوست دارم باید تو هم ما لمن باشی ومرا دوست بداری ) انگار که عشق را هم میشود مثفالی یا کیلویی خرید وفر وش کرد ویا به زور انرا دزدید .
خرد ما به ردیف کردن کتابهایمان درپشت سرمان نیست ، خرد  ما درشعور ومغز ماست ، کتابهای من در چمدانها وکشوها جای دارند اما از روی جلد آنها همه چیز را تا انتها میخوانم .
باز همان نیمه شب است وهمان قهوه وهمان بیخوابی ، شب گذشته صدای انعکاس قدمهایمرا درراهرو میشنیدنم وناگهان فریا دزدم ، هیچکس نیست ، نه هیچکس نیست من درکره خاکی تنها ایستاده ام وفریاد میکشم وناگهان بخود آمدم که : آهای زن نکند تنهایی ترا نیز مانند بقیه دیوانه کند وکارت بجنون بکشد ؟ تو خودت را داری از همه دنیا بیشتر وپر ارزشتر ورفتم تا بخوابم . پایان 
دیگران از صدمه اعدا  همی نالند ومن 
از جفای دوستان کریم  ، چو ابر بهمنی 

سست عهد  وسرد مهرند این رفیقان همچو گل 
ضایع آن عمری  که با این  سست عهدان سر کنی 

دوستان را می نپاید  الفت ویاری ، ولی 
دشمنان  را همچنان  برجاست  کید وریمنی 

کاش بودند بگیتی استوار  ، ودیر پای 
 دوستان در دوستی  ، چون دشمنان  در دشمنی .........: شادروان رهی معیری 
» لب پرچین « ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 02/06/2017 میلادی /.

پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۶

سوزش دل

اول کمی دلم سوخت ، 
بعد گفتم دل سوختن ندارد ، همه دارند مفت میبرند ، زندگی یعینی همین یعنی اینکه تو بتوانی روی دیگران سوار شوی وبالا بروی  ، تو که میلی به بالا رفتن نداری بگذار ببرند اصل آنها اینجا موجود است .
بیاد آن روزی افتادم که سفری به تهران داشتم هنوز خانه فروش نرفته بود وهنوز لباسهایم درون ن کمد آویزان بود ند  ناگهان لاشه خوران به سوی گنجه ام یورش بردن خودم تب داشتم  ودرتخت افتاده بودم همسر نازنیم در راهرو نشسته بود وسیگار میکشید هریک تکه ایرا برداشتند این چند؟ این را چند میفروشی ؟ خوب میگذارم بحساب پول بیمه ات ! تو که خارجی میتوانی آنهارا وباره بخری ، فریاد زدم نه ! نه ! اینها همه سفارشی بودند از پاریس وایتالیا لندن لباس ندارد اما دیگر دیر بود همه به یغما رفته بودند  دیگر خجالت کشیدند پالو پوستمرا ببرند .
اینها تازه متمدن بودند از خانواده های بزرگ بودند ثروتمند بودند اما بمن ولباسهایم رحم نکردند به اثاثیه خانه ام که سی سال زحمت کشیدم وجمع کردم رحم نکردند هریک تکهای رابرد وهمسرم 
با چشمان چپل ولوچش از مستی نمیتوانست روی پا بایستد تنها نگاه میکردو لبخند تمسخر آمیز همیشگی را برلب داشت .
حا ل من نشسته ام برای چند خط شر ور گریه میکنم اصل آنها اینجاست روی سرورم ، روی ضبط ودرون کتابچه هایم .
نه دراین  دنیا که بچه ها مانند توب زیر خمپاره ها به هوا میروند وآدمهای بیگناه وبی پناه زیر خروارها خاک مدفون میشوند نباید برای چند خط گریست .
اما زرنگی آن ملعون مرا به لج واداشته بدبخت گرسنه . دزد .
1
1/06/2017 میلادی » لب پرچین « اسپانیا / ثریا حریری ایرانمنش .

قابل توجه

امروز عکسی  میان نوشته های خودم از یک بانوی چتاق وفربه دیدم بنام ثریا ایرانمنش / گویا صاحب نوشته های من شده با دستیاری کسانیکه  میشناسم آن عکس متعلق بمن نیست گویا  " ظاهرا" خانمی زیر عنوان  نام من درامریکا زندگی میکند بی هیچ هویتی .  مرا میتوانید در فیس بوک  ویا اینستاگرام ببینید . سپاسگذارم 

 " 
:لب پرچین / اسپانیا اول جولای دوهزارو هفده میلادی ثریا ایرانمنش )



آن زمانیکه من میشناختم

آن زمانیکه من میشناختم ، این زمانه نبود .
درآن زمان نیز بفکر فردای بهتری بودیم ، واین فردا هیچگاه نرسید .فردا تبدیل به دیروزها شد وشب تاریک بر همه جا چادر کشید وسایه انداخت.
این روزها هرگاه سخت دلگیر میشودم مینشینم به تماشای فیلمهای خیلی گذشته وقدیمی  ، یکی از آنها " لیلی، آی لیلی" است که لسلی کارن با مل فرر بازی میکنند  ودیگری آپارتمان ، شرلی مک لین  به همراه جک لمون ، مرا بیاد زندگی خودم میاندازند بیاد دوران کودکی ونو جوانی ، که دل به یک بازیگر وتردست روی صحنه دادم وسپس به یک مردیکه  داشت  یک صحنه را میگراداند  عروسکهای  خیمه شب بازی را هدایت میکرد اول مردی مهربان سپس گرگ ودست آخر قلدر وسرانجام یک " زن " بود  مردی با چهار چهره ، آپارتمان مرا بیاد دوران اشتغال به کارم میاندازد که شبها موقع تعطیلی هریک از زنان با یکی از همکارانشان قرارای داشتند مگر آنهاییکه دارای همسر ویا نامزد ویا شوهر بودند ، من درانتظار هیچکس نیودم نگاهی به اطراف میانداختم وبه صفحه فروشی روبرو میرفتم  وصفحه جدیدی میخریدم وهنگامیکه میخواستم درخیابان ناکسی بگیرم همکاران جلویم ترمز میکردند که شمارا برسانیم ، نه ! خیر متشکرم تاکسی میگیرم .
.آن آخرین کسی که جلوی پایم ترمز کرد همان مرد خیمه شب باز بود با عروسکهای جور واجورش وچهرهای رنگا رنگ .
امروز دیگر خبری  از هیچ نیست ، بیاد عمو محمود میافتم او هم زندگیش را باخت با زنیکه دلخواهش نبود اما پول داشت وبا این پولش گویی دنیارا میخواست بخرد عمو طاقت نیاورد به ایران برگشت ودرآنجا مرگ درانتظارش بود ، تنها شصت سال داشت .
با همه تحصیلات وتجربه هایش ونوشته هایش وترجمه هایش واشعارش  هیچکس نامی از او نبرد .

حال به تماشای عروسکان خمیه شب بازی امروز مینشینم وهر صبح زنگی مرا بیدار میکند تا ببینم صمد آقا دوباره چه دسته گلی به آب داده ویا دوباره بمب درکجا منفجر شده ویا کجا آتش گرفته ویا درکدام منطقه تروریستها گروگانهارا سر بریده اندویا معلمین ودانشمندان تازه بالغ درس میدهند چی بخورید چی نخورید تبلیغ برای جنسهای مانده درانبار اربابان تغذیه .

بیدار خوابی بسرم میزند باز مینشینم تا با کلمات بازی کنم وبیاد بیاورم که :
آن روها ونیز چگونه بود ، حال چگونه شده ، آن روزها ایتالیا رنگ وجلای دیگری داشت ، آنروزها زندگی بوی دیگری میداد 
روز گذشته ملافه هاو لباسهای رویهم انباشته را اتو زدم  ، خوب ، بعد چی ؟ کجا میخواهی بگذاری ؟ جا نیست کشو ها کوچکند گنجه باریک است بیشترین  آنهارا درون کیسه پلاستیکی گذاشتم تا ببخشم دیگر احتیاجی ندارم به هیچ چیز نه لباس ، نه کفش ، ونه ملافه ونه تختخواب برنزی با تشک پنبه ای !.
باز همان آب قهوه ای تکه ای نان خمیر  سفید آنهم برای آنکه بتوانم قرصهایم را بخورم در غیر اینصورت اشتهایی ندارم .
چند سال میشود به میهمانی گنجشکها نرفته ام؟ چند سال میشود که سر یک میز بزرگ با دوستان ننشسته ام وچند سال است که شب را بدون غصه وصبح را بدون دغدغه شروع  نکرده ام ؟ واین زندان مگر چند ساله بود؟ اتهامم چی بود ؟ به چه جرمی ؟ کدام جنابت ؟ وکدام گناه ؟ هر چیزی پایانی دارد گویا زندگی من هنوز به پایان  خود نرسیده وهنوز باید این راه بی معنی وپر سنگ وشیشه را ادامه دهم ، پاهایم  زخمی وخونین  ودستهایم دیگر از کار افتاده اند خودم نیز نمی کشم ، اشتهای چندانی برای بلعیدن زندگی ندارم ، اصلا اشتهایش را ندارم ، زندگی بو گرفته بوی تعفن ، هیچ عطری قادرنیست این بوی گندرا از بین ببرد ، هیچ رودخانه ای قادر نیست این خون هارا بشوید همه لک ولکی میکنند ودرانتظارند یک شوک ،  یک ارامش قبل از طوفان .
نه دیگر میل ندارم روی فضای مجازی برایم کف وهورا بکشند ومرا بانوی گرامی فرهیخته بنامند، این کلمات نخ نما شده بسکه تکراریست ، دیگر میلیی ندارم چیزی بنویسم که دیگران هنوز ننوشته اند ، برای این مردم بیسواد وبی شعور که هرجا کم میاورند فحاشی میکنند .
روز گذشته روی یک تابلویی در وسط میدان شهر بزرگ تهران نوشته بود :
روز خواری در "ملع" عام توهین به روزه داران است !!! ملاء عام را با عین نوشته بود وزیرش با افتخار نام شهرداررا ذکر کرده بود .
این سواد بیشتر جامعه ایرانی است اما فورا برایت از فروغ شعری میاورند ویا از شاعر توده ای سایه ویا از احمد خود فروش هرجایی شاملو !!! این همه سواد ومعلومات مردم  بخصوص جوانان آن سر زمین است .
پیر باتالهای بسکه از گذشته وذکر عمر وزید وقاضی القضات نوشته انددیگر چیزی درچنته ندارند " گوگول " برایشان همه چیز را راست  یا دروغ بیان میکند ! " گوگول " که نمیتواند دروغ بگوید ؟! گویی گوگل خدا ست وخدا هم هست !
ودرخاتمه ، دلم برای آن مرد ساکن اتریش[ فروهر] میسوزد  که دارد خودش را تکه پاره میکند تا تاریخ گذشتگانرا برای این ملت به نمایش بگذارد درست مانند این است که توجلوی در( شهر نو) بایستی وروح القوانین منتسکیورا برای آن عده .که مشغولند بخوانی  او هم بیهوده زحمت میکشد وفحش میخورد باید مانند آن یکی پوست کلفت وجسور باشی من همه نمایشات اورا  یکجا جمع کردم تا ببینم سر انجام به کجا میرسد ؟! پایان 
ثریا ایرانمنش / » لب پرچین« اول جولای 2017 میلادی . اسپانیا /.