شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۵

تیغه دوسر

تو ابری ، آن ابر اندوهگینی
که اشکی به رخساره کوه پاشی
تو خورشید  بیمار پیش از غروبی
که برخاطرم گرد اندوه پاشی

اشکهایش مانند قطرات  باران که بر پشت یک شیشه مینشیند ، مانند مرواریدی که روی یک قاب نقاشی نقش بسته باشد چکه چکه فرو میریختند ، دلم میخواست لیوانی برمیداشتم وآن اشکهارا درونش جای میدادم ، مانند باران بهاری دانه دانه روی گونه هایش وروی سینه اش فرو میچکیدند .
ادامه داد ، پس از انکه بمب خانه مارا ویران ساخت ، من تنها بیدار بودم وبیدار شدم همه خواب بودند وزیر آوار ماندند همه چیز در یک آن تکه تکه شده وبه هوا رفت ، من درگوشه ای کز کرده بودم ، احساس کردم که ناگهان با یک تکدان به قعر چاه فرو افتادم ، چشمانمرا بستم ، نه روی تلی از خاک افتاده بودم ، هیچکس دراطرافم نبود ، خیابان خلوت کوچه ها ساکت ومن روی کوهی از خاک وجنازه  وخاشاک وچوب وتخته افتاده بودم . آهسته برخاستم پیراهنم را تکان دادم به تل خاک نگاه کردم  نیروی امداد قراربود به زودی برسد ! دیدم چیزی زیر خاکها تکان میخورد  لبه کت پدرم را شناختم  ، آنرا با سختی بیرون کشیدم ، هرچه فریاد کردم کسی نبود ، تنها آوای مرگ بود وسکوت که بر آن کوچه سایه انداخته بود ، نه خبری از نیروی امداد بود ونه صدایی از کسی برمیخاست صدای چند آژیر آمبولانس که بسوی دیگری میرفتند کسی به کوچه خلوت ما نمی آمد  ، به هرزحمتی بود اورا از زیر تل خاکها بیرون کشیدم صورتش خون آلود  ، زخمی وگیچ ، مادر زیر خروارها خاک خفته بود وخواهران برادر کوچکم نیز همه آسوده بودند !! اورا به کناری بردم  رفتیم تا خودرا به خیابان  بزرگ رساندیم ، دریک جوی آب گل آلود  من صورتمرا شستم وبه پدر گفتم تو هم بشور دیدم در سکوت ایستاده دوباره اشاره کردم بنشین تا صورتت را بشویم وچهره زخمیترا پاک کنم ، تنها بمن نگاه میکرد ، او کرشده بود ، وزبانش نیز از کار افتاده بود ، کت وشلوار او بر تنش تکه تکه مانند عکسهایی که در نقاشی کتابها میبینم ، به هر زحمتی بود اورا نشاندم وبا یک دستمال صورتش را پاک کردم دستهای زخمی وخون آلودش را تا جاییکه محل داشت شستم  ، او نه صدای مرا میشنید ونه قدرت داشت حرف بزند ، ما دو نفر تنها میان خیابان ایستاده بودیم پیراهن من نیز پاره شده وروسریم گم شده بود ، درانتظا رکمکی بودم ، سکوت همه جارا فرا گرفته بود گویی دراین دنیا ما دونفر تنها باقیمانده یک تمدن هستیم شهر ها ویران کوچه ها ویران ساختمانهای همه روی هم تلمبار وبوی خاک  ، بوی لاشه  وبوی مرگ همه جارا فرا گرفته بود ، دست اورا گرفتم هنوز به سختی میتوانستم راه بروم ، میدانستم در سه کوچه آنطرفتر خانه خاله جانم هست خدا کند آنها سالم مانده باشند ، آهسته به کوچه آنها نزدیک شدیم ، همه چیز آرام بود ، نه بمب به آنجا ضربه ای نزده بود ، ما درکنار کارخانه زندگی میکردیم همان کارخانه ای که پدرم دربانش بود ، حال نه اثری از کارخانه بود ونه از خانه ونه از خیابان ، درب خانه را کوبیدم کسی جواب نداد دوباره سه باره با مشت ،فریاد کشیدم ، خبری نشد ، چند مرد سوار دوچرخه از کنارم عبورکردند وگفتند چادرت کو؟ زنیکه ؟ دوباره مشت بر درکوبیدم سر انجام چشمان خواب آلوده شوهر خاله امر را که بما زل زده بود جلویم نمودار شد ، با یک چراغ لامپای نفتی ! 
خاله جان به زودی برخاست ، سفره صبحانه را چید وما بر سرسفره نشستیم شوهر خاله م مرتب سئوال میکرد ، اما پدرم ساکت بود ، او چیزی تمیشنید ، حرف هم نمیزد ، چشمانش به دنبال مادرم وبچه ها میگشت ، سپس با اشاره پرسید کجا هستند ومن با اشاره دست زمین را باو نشان د ادم ، زیر زمینند! 
اشک چهره اش را پوشاند /
 نزدیکیهای ظهر بود خاله جان پرسید حالا کجا میخواهید بروید ؟ گفتم ما جایی نداریم ، هیچ جا ، گفت خوب ! منهم میبینی که نه جایی دارم ونه چیزی اینهم که ( اشاره به پدرم) دیگر نه زبان دارد ونه گوش ، باید اورا به یک مرکز درماندگان بسپاری وخودت هم پی کاری باشی !!
گفتم اما پاهایش ، دستهایش واز همه مهمتر مغز او کار میکند کمی بما مهلت بدهید من حتی لباس برای عوض گردن ندارم همه  به زیر تلی از خاک رفته وفردا چرثقیلها همه را به دورن کامیونها میریزند وبه بیابان میبرند حتی جسد برادر وخواهرانم ومادرم را .
گفت !
این دیگر بما مربوط نمیشود میتوانی به کمیته امداد بروی واز آنها بخواهی .... حرفش را ناتمام گذاشت .گفتم  مثلا خواهر وخواهر زاده شما نیز بودند ، نه؟  بعد هم چه بگویم امثال من درحال حاضر دراین سر زمین فراوانند یا مرا ازپدرم جدا کرده ببازار برده فروشان مییبرند ویا هردورا سر به نیست میکنند .
از آنها چه بخواهم ؟ چه بمن خواهند داد ، خواهند گفت :
برو دختر پی کارت برو چادرت را پاینتر بکش ما که پولی نداریم تا به آنها بدهیم نا جسدهارا بما تحویل بدهند همان بهتر که در بیابان درون یک چاله آنهارا رویهم بریزند ، درحال حاضر پدرم زنده است یک چادر کهنه از او گرفتم ودست در دست پدرم انداختم وبیرون آمدیم . وبخانه یکدوست قدیمی مسیحی که اهل لهستان بود ، رفتیم ، باخود میگفتم ایکاش آنها هنوز درآنجا باشند وزنده ، وآنها با چه  لطف ومهربانی خالی از هرگونه ترحم مارا پذیرفتند واطاقی دراختیار ما گذاشتند ، پدرم ساکت بود تنها نگاه میکرد ، یک برگ کاغذ با یک مداد باو دادم وگفتم اگر کاری داشتی روی آن بنویس همه جای دستانش زخمی وپاره شده بود  چقدر قیافه اش رقت آور وترحم برانگیز شده ، آه پدر ، نگران مباش با تمام قدرتم ترا وخودمرا به مقصدی که نمیدانم کجاست خواهم رساند  واز این جهنم دور خواهیم شد .
با کمک همان دوست مسیحی به سازمان صلیب سرخ رفتیم واز آنها کمک خواستیم وآنها مارا در میان بقیه مسیحیان راهی خارج کردند .
پدرم همچنان درسکوت راه میرفت گاهی اگر چیزی میخواست روی یک برگ کاغذ مینوشت وبه دست من میداد ، .....بقیه دارد
ثریا ایرانمنش .اسپانیا. 
07/10/2016 میلادی/.

" از دفتر یادداشتهای گذشته "

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۹۵

کلئوپاترا


من بخوبی میدانم که زندگانی نویسی کار بسیار مشگلی ست ، این را من بارها وبا رها درکتب مختلف خوانده ام ، چند روزی است بیاد تو هستم  " بانوی زیبای مصری" کلئوپاترا ، شاید علت آن این باشد که اینجا هم برای خود اربابی دارند بسیار زیبا مجسمه ای که به دست بهترین مجسمه سازان ساخته شده ونماد بانوی مقدس ومادرمادران وارباب این شهر است ، شاید چهره او او نگاه مهربانش مرا بیاد کسی انداخت ، شاید بباید تو انداخت ، با اینهمه لبعتگان وملکه هایی که آمدند ورفتند هنوز نام تو چون خورشیدی برتارک تاریخ میدرخشد ومصر را با نام تو میشناسند ، زیبایی ، ثروت ، قدرت واز همه مهمتر دو مرد قدرتمند جهانرا را درمیان بازوانت داشتی ، بچه های آنها گم شدند ، وخود تو با نیش افعی از جهان رفتی به هنگام شکست .

چند روز است که بیاد تو هستم واز تو میپرسم که چه معجونی به پیکر لطیفت میزدی وچه جادوی بکار میبردی که  ترا آنهمه آنرا سحر آمیز کرده بود ؟ وچه سر مه ای برچشمان زیبایت میکشیدی که دنیای آن زمانرا به تسخیر کشیدی .

امروز کمتر کسی به زندگانی نویسی میپردازد همه چیز به زیر خطوط تکنو لوژی رفته وهمه عریان شده ایم ، بخصوص هنرمندان وقدرتمندان ، تحت تاثیر  افسانه ها وسنتهای معمولی  زندگی شخصیشان مورد بررسی قرار گرفته است . وبعضی از آنان مورد قضاوت قرار گرفته اندوزیر سئوال رفته اند ، راست ودروغ را بهم گره میزنند ، آنهم زمانی که دیگر دراین دنیا نیستند ، ویا ازگردونه زمان بیرون رانده شده اند ، به دنبال تفاله های گذشته اند ، تا آنهارا جمع کنند وازنو شکل بدهند  شاید خودرا بیابند

یک زندگی نامه نویس زندگیش را با معیارهای  شناخته شده  میسنجد  واصالت آنرا تشخیص میدهد  وآنرا ثبت مینماید ، بعضی ها در سکوت مینشینند ،  انسان اگر شخصی را شناخت میل دارد به زندگی او نیز آشنا شود ، امروز من درچهره هیچکس ذره ای از وجود ترا نمیبینم ، هرکسی بنوعی زندگیت را به تصویر کشید ، اما راز ورمزهای زیادی نیز باقیمانده است . هرچند زمان ومکان تغییر پیدا کرده اند ، اما من هنو ز( همان زن) هستم که میل دارم زیبایی ، قدرت وثروت ترا دراختیار داشته باشم !! چرا ؟ نمیدانم  از افسانه ها بیزارم میل دارم داستانی نو شروع کنم ، امروز به مجسمه زیبای بانوی مقدس که اورا روی سر میبردند ودنیای اقتصاد به دنبالش روان بود چهره اورا دوست داشتنی یافتم گویی خودمرا درچشمان او دیدم ، شکل من بود ، منهم از زمره فرزندخوانده های اویم ، سر زمنیش مرا به فرزندی پذیرفته اما هنوز نگاه من بر پشت سراست ! .

من باید اذعان کنم که این  برداشت غلط ونادرستی است ، دیگر من بر نخواهم گشت وگذشته مانند روح و پیکرتو  به زیر حاک فرو رفته است .
تنها یک نقطه در ذهنم میگردد ، میچرخد ، وآشکارا نشان میدهد که دل درگروی کسی دارم ، شاید به همین دلیل به دنبال زیبایی وقدرت وجلال وجبروت تو هستم ! تا اورا بخرم !  با او بازی کنم مانند یک اسباب بازی وبعد اورا دوربیاندازم !زندگی من درمیان  اسطوره ها  وزیستن های قدیمی فرو رفته اما سعی دارم  آن شکل اساطیری را از خود برانم وبا اسب راهوار وپر قدرت روحم به جلو میتازم جلوتر ازهمه نا آمدگان !  تماس من با دنیای خارج به حد صفر رسیده است ، دیگر تعلق خاطری ندارم حتی تعلق خاطر به داستانها ی روانشنانسی واسطوره ای  ، تنها تو ، افکار مرا بخود مشغول ساخته ای ! .

شبهای زیادی به سفرهای طولانی میروم وبر میگردم ، بعضی از صبگاهان میل ندارم بیدار شوم میل دارم خوابهایم ادامه پیدا کنند در سر زمین عشق ها ، هوسها ، شراب و آواز درکنار جویباری که زمزمه اش مرا به دوردستها میبرد ، در قله کوههای بلند و اسبهای زیبای  چموش که گردن به تسمه نمیدهند ، هنوز دنیای کودکی درمن گسترش دارد ، حال چند روزی است که بفکر تو وزیبایی تو افتاده ام واز خود میپرسم چه معجونی به غیر از شیر الاغ تو بر پیکرت میگذاردی تا پوستت به لطافت گلبرگهای بهاری بودند ، موهای سیاه وانبوه خودرا زیر کلاه گیسهای زیبای پنهان میکردی وچشمانت را با سرمه های جادویی مانند یک ماهی زیبا میکشیدی ، از سنگ لاجورد بجای سایه استفاده میکردی ، ودرمیان بستری از ابریشم وساتن وتور مردان قدرتمندی مانند سزار ومارک آنتونیورا به گریه وا میداشتی . امروز این قدرت درهیچ یک از ملکه های جهان وزنان این زمانه نیست ، جادوی تو قوی ترین  بود .
امروز اینترنت من به کندی پیش میرود . جشن ها شروع شده ومن مانند همیشه از پشت شیشه انرا وخیل تماشا چیان را وتوریستهارا تماشا میکنم با انکه دعوتنامه هنم داشتم!! اما ترجیح میدهم در صندلی راحتی ام بنشینم وآنها را  تماشا کنم ، وسو پ عدس بخورم ! وبتو بیاندیشم .
پایان .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا .
07/10/2016 میلادی /.

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۵

شاعران وترانه گويان

از من حكايتى نو 
از حال گل تو بشنو 
در نوبهار جانپرور 

ميزد به گلستانى  
پيوسته باغبانى 
پيو ند گل به يكديگر 

گل سرخ وسپيدي  ، زهمان گلها كه ديدى به خدا " شهريار" گلها بود 
زده پيوندى فرح زا ، به كلى سرخ و فريبا  كه به رنك وصفا چو "ديبا "بود 


زمان  گذشت وكشت وافسانه ها آمدند ورفتند ى زمين لرزه اى پديد آمد ، شاعر سرود : 
اى رهبر مسلمين " خمينى" ياد أور نهضت حسينى 
أصلت نسب محمدى داشت ، پيوند تو مهر احمدى داشت 
اى دست خدا  كه بت شكستى ، بر مستد جد خود نشستى 

وما فهميديم كه تخت وتاج خسروان ايرانى متعلق به جد ايشان بوده است وشهريار ما زوركى روى آن نشسته بود ،
وغيره وذالك !!!!! 
هر دو شعر از يك شاعر ويك سخن سالار است مداحى در با ر ه شهريار ما كه ميرفت تا ملكه اى را بسازد و مداحى درباره يك ويرانگر كه گفت " اقتصاد " مال خر است ، 

كتابها با جلد زرين و چرم به چاپ رسيدند وبه زباله دانى شعراى مداحان   سرازير شدند ، 
با اين كيفيت ما هيچگاه صاحب " زمين " خود نخواهيم شد وهمچنان آواره خواهيم ماند ، 
نمونه اش را اين روزها زياد ميبينيم  عضو محكم وپا برجاى باد ، 
پايان ، ثريا ، اسپانيا ، 

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۵

گناهکاران

شب است ، وهیچکس راه صبح را نمیداند !
خداییرا که در پستوی زمانه پنهان کرده بودم ، کم کم  راه فراررا درپیش گرفت ، او نیز خسته است ، شب همچو آبی بر این صبح تاریکم گذشت ، وصبح نیز مانند شب تاریک است ، میل ندارم سخن گوی دگران باشم ، آنقدر خوانده ام که حروف در مغزم سر به طغیان برداشته ومرا نیز خسته کرده است .

گناه آن نیست که حوا سیب را خورد وبه آدم نیز تعرف کرد ، وبهشت برین را از دست داد ، بلکه  گناه از اولین مردی است که به دختری نا بالغ و کوچک تجاوز کرد درآن ساعت گناه رقم خورد اما گناهکار بخشیده شد واین تجاوز همچنان تا امروز ادامه دارد ، تا جاییکه حتی خدای خدایان  نیز از گناه زاده شد .
در هر گامی که برداشتم  بوته ها سلام گفتند  وگلی شکفت ، اما بوی گل برایم حرام شد  دست به هیچ شاخه ای نزدم چرا که خار مغیلان دستهایم را میخراشیدند وبخون ریزی میانداختند ،  چقدر میبایست دستهای یک یک را کنار زد واز میان آنها گریخت  چون کولیان آواره  نوای غریبانه ساز کرد؟!

کناهکار اما همچنان بر مسند قدرتش ایستاده وآنکه بیگناه بود بر چوبه اعدام تاب میخورد .
 چقدر بفکر کسی هستم که نمیدانم کیست ، اورا گویی از جهانی دگر میشناخته ام  در پیشانی صبح فرحبخش کوهستانهای دوردست  در میان ابرهای اندوهگین  او چون ریگی کوچک از مخزن کهسار سرازیر شد ، مانند اشکی که بر برگ یک درخت مینشیند کم کم بزرگ شد ، تا جاییکه همانند کوه سر بخورشید سایید ،  وچقدر برخاطرم گرد اندوه پاشید .
خدای من از پستوی خانه بیرون جهید واین دودل را بهم دوخت ،  ویکی را رها کرد اما دیگری را رهایی نداد چرا که خود نیز شریک بود .

چشمانم  لبریز از اشگ ندامت واز این تیغه سردی که بر سینه ام خورد ،دلم غرق خونابه شد .
گناهکار همچنان بر مسند نشسته است وآنگه بیگناه است مجازات میشود .

مانند دزدان امروز با چمدان وارد زندان میشوند با یک کیف خالی برمیگردند ، مارا فریب میدهند .
وآنکه مرد ورفت ، آیا هم بالینش توانست سنگ قبری  با پول فروش فرشهای زیر پایش برای او بسازد؟ یا قبلا سنگ قبر آماده بوده است ؟
بر رویش چه خواهند نوشت ؟ 
آمدم ، خوب هم آمدم ، نوشیدم ، بوییدم ، خوردم ، ، دروغ گفتم  سخن راست را نمیدانستم چیست ، وبردم . نامی از تجاوز نیست ، نامی دیگر دارد ( استاد استادان ) !!!
ثریا / اسپانیا/ چهارشنبه /

طلوع هر بامداد

نیمه شب بود و غمی تاره نفس
ره خوابم  رد وماندم  بیدار 
ریخت از پرتو  لرزنده شمع 
 سایه دسته گلی بر دیوار

همه گل بود ولی روح نداشت !!!

بلی  گلستان لبریز از گلهای ساخته شده پلاستیکی ومصنوعی ، اما بیروح وبی خاصیت ، مارا سرگم وبه تماشای آنها مینشانند ،  ستاره ها کم کم درآسمان گم میشوند ، و دیگر آواز پرستویی بر روی شاخه درختی  بجای نخواهد ماند ،  دیگر صبح زود صفایی نخواهت داشت ، مردان دهکده  مردانیگیشانرا فروخته اند ، ویا درمعرض فروش گذارده اند ،  دیگر میدان رزمی برپانخواهد شد ، چرا که همه جا میدان رزم است  ودر پنهانی بزم .
دنیای آرام ما  درسکوت میگذرد ، گویی مرده هایی هستیم که تنها راه میرویم ونیمه کاره نفس میکشیم ، شاهد مبارزه غولان درروی تپه ها وصخره هستیم ، اکثر این غولان مقوایی ویا گچی میباشند ، 
هفته ها چشم به را ه، آمد ورفتی کوتاه ، یک گرد هم آیی چند ساعته ،  وباز باین هم راضی هستیم ، اگر جمع مارا پریشان نسازند .
من شاهد هرروزی آنها ، که از دور میایند ، از دور میخندند واز دور میگریند ، دیگر کسی در بازوان دیگری نخواهد غنود چون همه بازوان خسته اند ، دیگر کسی سرشک اشتیاق نخواهد ریخت چرا که چشمه اشکها خشکیده است ،  باقی آنرا برای روزهای دیگری گذارده ایم .
من ! سر شار اشتیاقم ،  شبهایم وخوابهایم نیمه کاره ، کابوسهایم نیز نیمه کاره ، شراب نیمه کاره را به روی زمین میپاشم چه بسا تشنه لبی را خوشنود نماید .
به چراغهای لرزان خیابان خیره میشوم ، این روزها نورشان قوی تراست ( چرا که روزهای جشن وشادی) رقص وآواز برای " بانوی مقدس " برپاست ،  ودرآنسوی آبها عده ای سیه پوش شیون وگریه راهی دماغه مرگ میباشند برای کسی که نه میشناسند ونمیدانند کی وکجا وچگونه بوده است تنها برای یک ( افسانه) ویا یک قصه میگریند همچنانکه ما درکودکی برای دختر یتیم قصه هایمان  میگریستیم .

قصه های عاشقانه به پایان رسیدند ، دیگر نمیتوان از عشق وآن زهر شیرین نامی برد ، باید از مرگ گفت ، ازنیستی واز ویرانیها چرا که از بدو تولد بما گفتند باید برای دنیای آینده آماده شویم ! بی آنتکه بدانیم دنیای آینده چه دنیایی است سر نخ راگرفتیم وتا اینجا رسیدیم ودیدیم  وارد  دنیا ی آهن وفولاد و باروت وخون شدیم ،رسیدیم به اخر دنیا ، دیگر دری باز نیست ،آسمان هم دیگر درهایش را بسته ونمی باران بر چمنزار خشک زمین نمیریزد ، کدام دنیا؟
دنیا من عشق بود وناکامی عشق ، از هردو لذت میبردم وزنده میماندم امروز همه رفته اند دنیای من خالی خالی مانده بی هیچ آشنایی ، بی هیچ قومی وقبیله ای ، با بچه غولان امروز نمیتوان کلامی از عشق گفت ، باید از سرب وساچمه وقمه وخنجر سخن راند .
چه غم دارم که این زهر  تب آلود 
تنم را در جداییها می گدازد؟ 
از آن شادم که درهنگام درد 
غمی شیرین دلمرا  مینوازد ........."شادروان ف. مشیری"
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا .
5 اکتبر 2016 میلادی /.



سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۵

صدای پای خدا

کار من این نیست شناسایی یک پرنده را 
کار من این است که دروادی سر گردانی غوطه بخورم 
کار من این نیست که بدانم گلهای شقایق چه افسونی دارند 
کار من این است که درپشت صقحه دانایی بنشینم !

دستهایم را دریک جویبار پاک بشویم ، وبه هنگام صبح 
به همراه  خورشید متولد شوم .

من اسمان وزمین وهوا را میشناسم بین دو احساس
دیگر درپی حمل یک بار ( دانش) نیستم 
واما کار من این نیست  تا برای او که نمیشناسم 
بگریم وسینه بزنم 

کار من این است که باربال پرستوها نامی بگذارم 
وبرایشان دانه بریزم 
کار من ان است که رد پای محبت را بگیرم وتا انتهای جهان بروم
جهانی که نشناخته ام 

جهانی دارم ، گرچه کوچک است اما در هیچ ذهنی گنجانده نمیشود
دنیایی دارم ، گرچه خیلی ناچیز است ، اما بیگمان کنار پای خداست 
من خدارا اینجا پنهان کرده ام .
ثریا ایرانمنش 
اسپانیا 
سه شنبه 4 اکتبر 2016 آواراگی