چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۵

طلوع هر بامداد

نیمه شب بود و غمی تاره نفس
ره خوابم  رد وماندم  بیدار 
ریخت از پرتو  لرزنده شمع 
 سایه دسته گلی بر دیوار

همه گل بود ولی روح نداشت !!!

بلی  گلستان لبریز از گلهای ساخته شده پلاستیکی ومصنوعی ، اما بیروح وبی خاصیت ، مارا سرگم وبه تماشای آنها مینشانند ،  ستاره ها کم کم درآسمان گم میشوند ، و دیگر آواز پرستویی بر روی شاخه درختی  بجای نخواهد ماند ،  دیگر صبح زود صفایی نخواهت داشت ، مردان دهکده  مردانیگیشانرا فروخته اند ، ویا درمعرض فروش گذارده اند ،  دیگر میدان رزمی برپانخواهد شد ، چرا که همه جا میدان رزم است  ودر پنهانی بزم .
دنیای آرام ما  درسکوت میگذرد ، گویی مرده هایی هستیم که تنها راه میرویم ونیمه کاره نفس میکشیم ، شاهد مبارزه غولان درروی تپه ها وصخره هستیم ، اکثر این غولان مقوایی ویا گچی میباشند ، 
هفته ها چشم به را ه، آمد ورفتی کوتاه ، یک گرد هم آیی چند ساعته ،  وباز باین هم راضی هستیم ، اگر جمع مارا پریشان نسازند .
من شاهد هرروزی آنها ، که از دور میایند ، از دور میخندند واز دور میگریند ، دیگر کسی در بازوان دیگری نخواهد غنود چون همه بازوان خسته اند ، دیگر کسی سرشک اشتیاق نخواهد ریخت چرا که چشمه اشکها خشکیده است ،  باقی آنرا برای روزهای دیگری گذارده ایم .
من ! سر شار اشتیاقم ،  شبهایم وخوابهایم نیمه کاره ، کابوسهایم نیز نیمه کاره ، شراب نیمه کاره را به روی زمین میپاشم چه بسا تشنه لبی را خوشنود نماید .
به چراغهای لرزان خیابان خیره میشوم ، این روزها نورشان قوی تراست ( چرا که روزهای جشن وشادی) رقص وآواز برای " بانوی مقدس " برپاست ،  ودرآنسوی آبها عده ای سیه پوش شیون وگریه راهی دماغه مرگ میباشند برای کسی که نه میشناسند ونمیدانند کی وکجا وچگونه بوده است تنها برای یک ( افسانه) ویا یک قصه میگریند همچنانکه ما درکودکی برای دختر یتیم قصه هایمان  میگریستیم .

قصه های عاشقانه به پایان رسیدند ، دیگر نمیتوان از عشق وآن زهر شیرین نامی برد ، باید از مرگ گفت ، ازنیستی واز ویرانیها چرا که از بدو تولد بما گفتند باید برای دنیای آینده آماده شویم ! بی آنتکه بدانیم دنیای آینده چه دنیایی است سر نخ راگرفتیم وتا اینجا رسیدیم ودیدیم  وارد  دنیا ی آهن وفولاد و باروت وخون شدیم ،رسیدیم به اخر دنیا ، دیگر دری باز نیست ،آسمان هم دیگر درهایش را بسته ونمی باران بر چمنزار خشک زمین نمیریزد ، کدام دنیا؟
دنیا من عشق بود وناکامی عشق ، از هردو لذت میبردم وزنده میماندم امروز همه رفته اند دنیای من خالی خالی مانده بی هیچ آشنایی ، بی هیچ قومی وقبیله ای ، با بچه غولان امروز نمیتوان کلامی از عشق گفت ، باید از سرب وساچمه وقمه وخنجر سخن راند .
چه غم دارم که این زهر  تب آلود 
تنم را در جداییها می گدازد؟ 
از آن شادم که درهنگام درد 
غمی شیرین دلمرا  مینوازد ........."شادروان ف. مشیری"
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا .
5 اکتبر 2016 میلادی /.