تو ابری ، آن ابر اندوهگینی
که اشکی به رخساره کوه پاشی
تو خورشید بیمار پیش از غروبی
که برخاطرم گرد اندوه پاشی
اشکهایش مانند قطرات باران که بر پشت یک شیشه مینشیند ، مانند مرواریدی که روی یک قاب نقاشی نقش بسته باشد چکه چکه فرو میریختند ، دلم میخواست لیوانی برمیداشتم وآن اشکهارا درونش جای میدادم ، مانند باران بهاری دانه دانه روی گونه هایش وروی سینه اش فرو میچکیدند .
ادامه داد ، پس از انکه بمب خانه مارا ویران ساخت ، من تنها بیدار بودم وبیدار شدم همه خواب بودند وزیر آوار ماندند همه چیز در یک آن تکه تکه شده وبه هوا رفت ، من درگوشه ای کز کرده بودم ، احساس کردم که ناگهان با یک تکدان به قعر چاه فرو افتادم ، چشمانمرا بستم ، نه روی تلی از خاک افتاده بودم ، هیچکس دراطرافم نبود ، خیابان خلوت کوچه ها ساکت ومن روی کوهی از خاک وجنازه وخاشاک وچوب وتخته افتاده بودم . آهسته برخاستم پیراهنم را تکان دادم به تل خاک نگاه کردم نیروی امداد قراربود به زودی برسد ! دیدم چیزی زیر خاکها تکان میخورد لبه کت پدرم را شناختم ، آنرا با سختی بیرون کشیدم ، هرچه فریاد کردم کسی نبود ، تنها آوای مرگ بود وسکوت که بر آن کوچه سایه انداخته بود ، نه خبری از نیروی امداد بود ونه صدایی از کسی برمیخاست صدای چند آژیر آمبولانس که بسوی دیگری میرفتند کسی به کوچه خلوت ما نمی آمد ، به هرزحمتی بود اورا از زیر تل خاکها بیرون کشیدم صورتش خون آلود ، زخمی وگیچ ، مادر زیر خروارها خاک خفته بود وخواهران برادر کوچکم نیز همه آسوده بودند !! اورا به کناری بردم رفتیم تا خودرا به خیابان بزرگ رساندیم ، دریک جوی آب گل آلود من صورتمرا شستم وبه پدر گفتم تو هم بشور دیدم در سکوت ایستاده دوباره اشاره کردم بنشین تا صورتت را بشویم وچهره زخمیترا پاک کنم ، تنها بمن نگاه میکرد ، او کرشده بود ، وزبانش نیز از کار افتاده بود ، کت وشلوار او بر تنش تکه تکه مانند عکسهایی که در نقاشی کتابها میبینم ، به هر زحمتی بود اورا نشاندم وبا یک دستمال صورتش را پاک کردم دستهای زخمی وخون آلودش را تا جاییکه محل داشت شستم ، او نه صدای مرا میشنید ونه قدرت داشت حرف بزند ، ما دو نفر تنها میان خیابان ایستاده بودیم پیراهن من نیز پاره شده وروسریم گم شده بود ، درانتظا رکمکی بودم ، سکوت همه جارا فرا گرفته بود گویی دراین دنیا ما دونفر تنها باقیمانده یک تمدن هستیم شهر ها ویران کوچه ها ویران ساختمانهای همه روی هم تلمبار وبوی خاک ، بوی لاشه وبوی مرگ همه جارا فرا گرفته بود ، دست اورا گرفتم هنوز به سختی میتوانستم راه بروم ، میدانستم در سه کوچه آنطرفتر خانه خاله جانم هست خدا کند آنها سالم مانده باشند ، آهسته به کوچه آنها نزدیک شدیم ، همه چیز آرام بود ، نه بمب به آنجا ضربه ای نزده بود ، ما درکنار کارخانه زندگی میکردیم همان کارخانه ای که پدرم دربانش بود ، حال نه اثری از کارخانه بود ونه از خانه ونه از خیابان ، درب خانه را کوبیدم کسی جواب نداد دوباره سه باره با مشت ،فریاد کشیدم ، خبری نشد ، چند مرد سوار دوچرخه از کنارم عبورکردند وگفتند چادرت کو؟ زنیکه ؟ دوباره مشت بر درکوبیدم سر انجام چشمان خواب آلوده شوهر خاله امر را که بما زل زده بود جلویم نمودار شد ، با یک چراغ لامپای نفتی !
خاله جان به زودی برخاست ، سفره صبحانه را چید وما بر سرسفره نشستیم شوهر خاله م مرتب سئوال میکرد ، اما پدرم ساکت بود ، او چیزی تمیشنید ، حرف هم نمیزد ، چشمانش به دنبال مادرم وبچه ها میگشت ، سپس با اشاره پرسید کجا هستند ومن با اشاره دست زمین را باو نشان د ادم ، زیر زمینند!
اشک چهره اش را پوشاند /
نزدیکیهای ظهر بود خاله جان پرسید حالا کجا میخواهید بروید ؟ گفتم ما جایی نداریم ، هیچ جا ، گفت خوب ! منهم میبینی که نه جایی دارم ونه چیزی اینهم که ( اشاره به پدرم) دیگر نه زبان دارد ونه گوش ، باید اورا به یک مرکز درماندگان بسپاری وخودت هم پی کاری باشی !!
گفتم اما پاهایش ، دستهایش واز همه مهمتر مغز او کار میکند کمی بما مهلت بدهید من حتی لباس برای عوض گردن ندارم همه به زیر تلی از خاک رفته وفردا چرثقیلها همه را به دورن کامیونها میریزند وبه بیابان میبرند حتی جسد برادر وخواهرانم ومادرم را .
گفت !
این دیگر بما مربوط نمیشود میتوانی به کمیته امداد بروی واز آنها بخواهی .... حرفش را ناتمام گذاشت .گفتم مثلا خواهر وخواهر زاده شما نیز بودند ، نه؟ بعد هم چه بگویم امثال من درحال حاضر دراین سر زمین فراوانند یا مرا ازپدرم جدا کرده ببازار برده فروشان مییبرند ویا هردورا سر به نیست میکنند .
از آنها چه بخواهم ؟ چه بمن خواهند داد ، خواهند گفت :
برو دختر پی کارت برو چادرت را پاینتر بکش ما که پولی نداریم تا به آنها بدهیم نا جسدهارا بما تحویل بدهند همان بهتر که در بیابان درون یک چاله آنهارا رویهم بریزند ، درحال حاضر پدرم زنده است یک چادر کهنه از او گرفتم ودست در دست پدرم انداختم وبیرون آمدیم . وبخانه یکدوست قدیمی مسیحی که اهل لهستان بود ، رفتیم ، باخود میگفتم ایکاش آنها هنوز درآنجا باشند وزنده ، وآنها با چه لطف ومهربانی خالی از هرگونه ترحم مارا پذیرفتند واطاقی دراختیار ما گذاشتند ، پدرم ساکت بود تنها نگاه میکرد ، یک برگ کاغذ با یک مداد باو دادم وگفتم اگر کاری داشتی روی آن بنویس همه جای دستانش زخمی وپاره شده بود چقدر قیافه اش رقت آور وترحم برانگیز شده ، آه پدر ، نگران مباش با تمام قدرتم ترا وخودمرا به مقصدی که نمیدانم کجاست خواهم رساند واز این جهنم دور خواهیم شد .
با کمک همان دوست مسیحی به سازمان صلیب سرخ رفتیم واز آنها کمک خواستیم وآنها مارا در میان بقیه مسیحیان راهی خارج کردند .
پدرم همچنان درسکوت راه میرفت گاهی اگر چیزی میخواست روی یک برگ کاغذ مینوشت وبه دست من میداد ، .....بقیه دارد
ثریا ایرانمنش .اسپانیا.
07/10/2016 میلادی/.
" از دفتر یادداشتهای گذشته "