پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۴

ترا هرگز نميبخشم ........

امروز " ميلى "همه بر نامه هاى مرا بهم زد ، حال بايد تا شب بنشينم كه به دنبالم بيايند ، كارى ندارم مينويسم ، نميدانم چرً ا ناگهان بياد اين ترانه  معينى كرمانشاهى افتادم ، " ترا هرگز نميبخشم ، تو تنها عشق من بودى "  روزيكه صفحه جديد اين ترانه را خريدم  آقاى معينى در بيمارستان مهر بخاطر ديسك كمرش بسترى بود ، باو زنگزدم وگفتم : جناب معينى ، بسلامتى شما يك پيك كنياك ميخورم ، اين وصف الحال من است ، خنديد ، وسپس گفت براى هفته أينده با مهندس همايون خرم وخانمها خدمت ميرسيم ، ، 
شبى بود ، بسيار عالى ، همه سر گرم گفتگو ، آهسته پرسيدم ، جناب معينى ، اين ترانه به زندگى من بيشتر شبيه است اما بايد داستانش  را هم بگوييد شما از هر حادثه اى ترانه ميسازيد،  باهمان لحجه شيرين كرمانشاهي گفت : خانم جان ،من اين ترانه  را  براى يك فيلم ساختم اما دلم نيامد أنرا تنها در اختيار فيلمسازان بگذاريم دادم به خانم مهستى كه أنرا بخوانند ، داستانى ندارد ، داستان زندگى ودروغ وريا و حقه بازيهاى امروزى ماست ،  سپس ادامه داد وگفت : 
شما با يك زن خود فروش ، راحتريد  ميدانيد  درازى فروش دقايق خود پولى ميگيرد وميرود. ، اما بعضى ها روح وقلب ترا ببازى ميگيرند وخودرا شيفته  وعاشق نشان ميدهند ، درحاليكه شغلشان اوهمان خودفروشى است ،خوب از اول بگو أقا جان من اينكاره ام ، براى هر كلام حرفى كه ميزنم مقدارى وجه ميخواهم ، اينطور نيست ؟ ثريا خانم جان ؟ 
سكوت كردم ، فقط گفتم اين ترانه وصف زندگى من است ، هرچند ميدانم ممكن است بشما بر بخورد از اينكه همسر من خويش شماست ،اما منهم كوير اورا چشمه پنداشتم  ودر إن بذر وفارا كاشتم ، از اين پس محال است ديگر باكسى نرد عشق ببازم ، با همان لبخند نمكين  كه شبيه أنرا در صورت دختر بزرگش شيرين ديده بودم ، زير چشمى نگاهى بمن انداخت وگفت : باشد ، تا ببينيم ،
يكشب ناگهان همسرم گفت : 
ميزى در كاباره ميامى  رزرو كرده ام بيا برويم آنجا ، تعجب كردم ، نه تولداو  بود ونه تولد من ونه جشنى ، رفتيم ، جلو صحنه همانجا كه خوانندگان ميخواندند وميرقصيدند ، يك ميز دونفره براى ما رزرو شده بود ، نشستيم ، تا بانو مهستى نوبتشان رسيد ، من خرشحال دست ميزدم ، وابراز احساسات ميكردم ، خانم مهستى نگاهى از سر بى اعتنايى باين حقير بى تقصير  انداختند ولبخندى به روى همسرم زدند و مشغول خواندن شدن ، تا اينكه روى تكه كاغذى نرشتم ، خواهش دارم اين ترانه را  هم بخوانيد ،كمى با اكراه ،آنرا  سرسرى خواندند ، تمام شد بخانه برگشتيم  ،
دوهفته بعد دوستان ما را  به همان كاباره  دعوت كردند ، اين بار روى بالكن بوديم ، عكاسي مشغول گرفتن عكسهاى يادگار ى بود ، ديدم همسرم گار سون  را صدا كرد پو لى در دستش گذاشت بخيال أنكه كسى نميفهمد ، گفت : بخانم  مهستى بگو من اينجا هستم ،......
تازه متوجه معناى نگاه خانم مهستى شدم وتازه فهميدم چرا ناگهان ميزى رزرو شده بود و ديگر هيچ .....
حال امروز نميدانم چرا ناگهان بياد اين ترانه و گفتار با حكمت أقاى معينى افتادم ، شايد حق با ايشان بود ،ث
سرابى بودى واز تشنه كامى ،  چشمه ات پنداشتم روزى 
كويرى بودى و بذر وفارا  ، در سينه ات ميكاشتم  روزى
مرا ديوانه بايد گفت ،  
-------زندگى همان ترانه است و نه بيش ،
ثريا ، اسپانيا ، ( خصوصى) 
تهديد وتلكه 

نميخواستم تا سال نو بنويسم ، لباس پوشنيدم تا از خانه بيرون بروم ديدم كه كسى به در ميكوبد ، درب را بازكرده ، " ميلى" بود    ميلى مخفف ميلاگرو يعنى معجزه است ، باد كرده بود از بابت داروهاىى كه ميخورد ، با يك عينك تاريك ، تعجب كردم ، اورا به درون خانه  أوردم ، ميلرزيد ، فنجانى چاى جلويش گذاشتم و سر شوخى را باز كردم ، :خوب ، ميلى از شوهر جديدت بگو ! زد زير گريه  ،كذاشتم خوب عقده هايش را خالى كند ، ميدانستم از روى اينترنت با مردى أشنا شده وچندان عاشق وشيفته او شده بود كه از شوهرش جدا شد ودو پسرش را تيز به دست شوهرش سپرد تا به شهر "باداخوس" برود وبه معشوق بپيوندد ، مردك باو گفته بود اهل سارا گوسا ست واز ميلى خواسته  بود تا به باداخوس برود وسپس آنجا عقد كنند وبا هم به سارا گوسا بروند ، ميلى عاشق سارا گوسا بود ، اما هتگاميكه به باداخوس ميرسد ميبندمردك يك نيمه مراكشى  ونيمه پرتغالى است. ،حال ميخواهد او را به شهركى دور دست در پرتغال ببرد ،  ميلى قبول نميكند ، بر ميگردد باميد أنكه با شوهرش أشتى كند وكنار بچه هايش باشد ،اما همسرش با زن ديگرى قرار ازدواج كذاشته و قدغن  كرده بود كه ميلى حتى دو پسرش را ببيند ، تا اينجا نيمى از تراژدى است ،اما پس از گريه هاى فراوان. ميلى با بغض گفت كه :پسرك اورا تهديدكرده  اگر فلان مبلغ برايش نفرستيد عكسهاى عشقبازىيشان را روى اينترنت  ميگذارد ، حا ل واقعا نيلى به مرز مرگ وخود كشى رسيده بود ، 
باو گفتم ، عزيزم : پليس اينتر پل. براى همين كارهاست ، بجاى  شيون وگريه وزارى به پليس مراجعه كن جا ومكان اورا كه ميدانى 
 دلم بدجورى به درد أمد. و بفكر فرو رفتم  ،ميلى سلمانى داشت ، بعد سرطان گرفت ، حال هيچ ندارد ،نه مغازه سلمانيش را ونه پول ونه همسر نه بچه ،بيمار ،تنها ، 
و باز باين فكر افتادم كه اين فضاى مجازى واينترنت بجاى آنكه عده اى را به راه سلامتى بكشد ، شده بازار كاسبى - عده اى از خدا بيخبر  ، وفضاى پورنو و كثافت ، .....ميلى همچنان ميگريست و من همچنان در اين فكر بودم كه آن بلبلانى كه از دوردستها چهچه ميزنند وأواى عشق سر ميدهند أيا از نوع همين عشق مجازى ميلاگرو هستند ؟  لباسهايم را  در أوردم ، رفتم زير دوش  و سيل اشك را  جارى  ساختم ، 
تا چه حد انسانها سقوط كرده اند ، وچه بسا روزى واقعا حيوانات  اهلى جاى اين زباله هارا بگيرند  ، چگونه ممكن است مردى أنچنان بيخرد و بدبخت ونادان باشد كه از يك زن بيمار نيز بخواهد كه اورا تغذيه كند ، خرد ، من از چى ميگويم ،؟ از كدام خرد وانسانيت ؟ من كجايم ؟ امروز صبح از خودم ميپرسيدم كه : 
من كيم ؟ اينجا چكار ميكنم ؟ كسى نبود تا جوا ب مرا بدهد ،به راستى آيا ما انسانيم ؟! 
شايد هم زنگ خطرى بود براى ما كه خودرا بى ريا در رسانه هاى مجازى رها كرده ايم ،  پايان 
ثريا ايرانمنش (حريرى  اسپانيا . پنجشنبه ٣١ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى وآخرين روز سال  كهنه .😔😔😔

چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۴

سرودى كه نواخته ميشود


هر چيزى كه در اطراف ما هست ، در كيش خود سرودى دارد  ، سرود ويژه خود  ، هر چيزى نايى است  كه در ژرفترين  كوهر تاريكي اش مينالد ، نوايى بر ميخيزد ، گاهى شادمانه و زمانى غمگين ، اين ناله خود بخود بوجود نميايد همچنانكه نى به تنهايى بدون نى نواز  أوايى سر نميدهد ،  سال پر ماجرا ، سال خونين. وسال دردها وأوارگيها رو به پايان است ، دراين دنياى بيخردى  و وهركى ،هركى ، نميتوان در انتظار نوا هايى تازه باشيم كه از سينه عشق و صلح ودوستى بر ميخيزد ،نى هميشه مينالد وشرح فراق را ميدهد واين فراق تا أبد ادامه دارد   ، نايى من نيز در برم مينوازد ، با سرودى خوش ، يا چنان من در اين پندارم ، نايى من سرود ويژه وخاص خودرا دارد   ومن در تاريكى به جستجوى او بر خاسته ام ، گوشم ديگر از شنيدن شليك گلوله ها و تركيدن بمبها وخمپاره ها  درد گرفته است ، دل به نى نواز ى خود سپرده ام كه از دوردستها در ناى خويش مينالد ومينوازد وچه خو ش مينوازد ،  نميتوان در انتظار يك دنياى واقعى و خالى از هر كينه ودشمنى نشست ، دتيا از ازل وابد از زمانيكه يك تكه. أتش بود تا امروز كه بقول خودشان تمدن يافته ، همين بوده  ، جاها ، زمان و آدمها  عوض ميشوند ، من گوشم را به روى همه ترانه ها وآهنگهاى بسته ام و به شنيدن سرود عشق خود نشسته ام ،  سينه ام لبريز از عشق است و درونم بافته از الوان رنگهاى زيباى خرد انسانى ،  أهنگهارا ميشمارم  وواژه هارا  در كأمم ميكارم ، كشتزا رى وسيع درست كرده ام ، آميخته با آهنگ عشق و سرود صلح  وهمه هستيم آميخته با اين  نغمه هاست ، امروز در رويايم  منهم. مانند مولايم ، تن تنتم، پايكوبان ودست افشان همه معنا  ومفهوم  را كه مرا افسرده ميسازد از خود دور ميكنم ،
نواى نايى ،يك نى زن ، از كوهستانهاى دور دست بگوشم نغمه عشق ميخواند ، ومن اين صبح زيبارا با همه هستى عالم عوض نخواهم كرد ، اگر چه از پى أن نابودى باشد ، زمانيكه من دل به آهنگ او ميدهم   واژه ها روى ديوار سفيد اطاق زير يك سايه روشن ميرقصند ، من آنهارا معنا ميكنم ميجويم مينوشم وبه كارگاه  خيال ميبرم  ،او آهنگ زيبايى را  برايم  مينوازد  وفرار ميكند  ومن به دنبال معناى أن ميگردم ، همه اين هستى يك انسانرا تشكيل ميدهند ، كه با هيج قيمتى نميتوان آنهارا خريد و يا در با زار بورس عرضه كرد ،  
من هرچهرا كه ميبنينم از سنگ خارا گرفته  تا خارهاى تيز تيغ يك شاخه  كه خاركنى  به دستم ميدهد  همه آنها به آهنگى تبديل ميشوند كه گاهى مرا ميگريانند وزمانى دلخوش ميدارد ،  سپس به خلوت رفته به نواى نى زن گوش فرا ميدهم  كه چه خوش مينوازد اين سرود را ،
سال كهنه رو به پايان است وسال نو از راه ميرسد همه روزها وماهها  وسألها يكى هستند ، تنها لحظه هايند كه ما را اندكى به زندگى  وصل ميكنند ، گاهى اين لحظه ها تلخ وزمانى شيرين و بايد  أنهارا فورا گرفت و در هستى خود جاى داد امروز  من به دنبال خدايى تيستم كه كه در نايى بدند و سرود آفرينش را برايم تكرار كند  خود خدا هم يكى از اين آهنگهاست ،  وصاحب  همه اين ترانه ها   وكل زيباى هستى  كه در هر چيزى پنهان است  ،در جوهر تا ريكى وبيخبرى وبيخردى نميتوان اورا  يافت   او نوازنده اى پنهان است  ومعماييست  نا پيدا  ،
من به دنبال نواى ناى نى زن خويشم ،  بنواز ، كه خوش مينوازى  ، وتا آخرين دم مرا بسوى نيستى بدرقه خواهى كرد ،
پايان ، 
ثريا ايرانمنش ( حريرى)  چهارشنبه ٣٠ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى 

سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۴

شبح

از آن شبى كه اولين پيام را ا فرستاد ، و شبهاى بعد من شبح اورا در گوشه اطاق ديدم بى آنكه اورا ديده باشم ،احساس كردم ،براى خوردنم دتدان تيز كرده است ، گرگ جوان و تيز دندان ، سير اما هوس بى أمانى اورا  در بر گرفته بود ، مرا از لابلاى كلماتم ميشناخت ، نوشته هايم جوان بودند ، روحم نيز ، جسمم همچنان قوى ، او براى بلعيدنم أمده بود ، كذاشتم تا مرا زير دندانهاى تيزش بجود ، طبعى سيرى نا پذير داشت ، تشنه اى بود كه در جهنم به دنبال يك چشمه أب گوارا ميگشت اين چشمه را  در من يافته بود ، چه تجسمى أزمن داشت ؟ زنى با قامت كشيده ، پيراهن چين دار و موهاههاى انبوه ؟ نه او مرا تديده بود ، منهم اورا نديدم تا اينكه تصويرش را برايم فرستاد ، شبحى  در تاريكى ، اوه ، نه ، نه، نميگذارم مرا لقمه كرده وقورنت بدهى ، نه ، نميگذارم ، 
شبح ، همچنان دنبالم كرد وهمچنان إواز خواند ، زمزمه كرد ، نوشت ، پيام داد ، برايم شد هرويين ، معتاد شدم ، نه ، بايد خودرا نجات دهم ، به سفر ميروم ، به دوردستها ، همچنان در تعقيبم بود ،  خوب ! اگر براى خوردنم آمده اى ، پر دويدم ، خسته ام ، از پاهايم شروع كرد ، آنهارا جويد ، سپس به شكم رسيد در آنجا خوابيد ، دستهايش مرا روح مرا جستجو ميكردند، دستهاى او بزرگ بودند قامتش كشيده ، بى نهايت زيبا ، اين گرگ جوان داشت مرا تكه تكه ميكرد ، كجا ميتوانستم بروم ؟ 
گذاشتم تا مرا بخورد ، وخورد ، حال ديگر چيزى از من باقى نمانده ، غيراز استخوانهايم ، آنها محكم بودند او ديگر نميتوانست استخوانهايم را بجود ، روزها گم ميشد ، شبها مانند يك گرگ بيدار چشم براهم بود ، چشمانش تيز ودر تا يكى برق ميزدند ، 
از همان شب كه شبح او در گوشه اطاق خوابم نمايان شد ، فهيمدم بايد با او بروم ، 
مرگ هميشه بصورت يك جوان زيبا وارد ميشود ، نه زير يك رداى سياه با داس درو ، 
ثريا ، نيمه شب سه شنبه ، پس از  ساعتها بيخوابى ودرد .........

دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۴

آدمى 
راههاى در بيابان ، خيابانهايى در شهر  . 
شايد جهان ما تنها بيابان بود ، أب بود ، هوا بود، از سيب أدم وحواى  گناهكار خبرى نبود ،  تنها بيابان بود ودشتى سوزان و در سويى ديگر سرمايى طاقت فرسا ، هركسى كه در اين بيابانها راه ميرفت ،حماسه اى ميسرود ، واز راهى كه به يك چشمه شيرين أب ميرسيد ، مژده ميداد ،  اين راهها هيچگاه به أن چشمه گوارا نرسيدند ، اما همچنان نويد  داده ،ميشد سپس به شهرهاى به ساختمانهاى بلند وعبادتگاههاى  بزرگ ختم شدند وراهها طولانى تر ،سپس شهر ها بوجود أمدند ومرزها ،  از أن پس خيابانهاى بزرگ شهر ساخته شدتد ، ومردمان هر روز كوچكتر ، تا به مقام يك مورچه تنزل پيدا كردند .
امروز همه خيابانها بهم راه دارند ، اما بيابانها تنهايند ، خيابانها همگانى شدند با تفاووت بسيار ، أنروزها در خيابانها وبيابانها ميتوانستى راه بروى ويا ول بگردى ، امروز همه جا زير نور چراغهاى زرد كمر نگ ترا ميپايند ،آن روزها ميشد فكر كرد  وانديشيد ، اما امروز زير نور سرخ انديشه ترا مينگرند ،
أن روزها هر رهروى كوله بار سنگينش را به دروازه بان شهر ميسپرد وبى غايت وراحت وارد شهر ميشد ، براى گردش أزاد بود ، براى عشق ورزيدن  ودوست  داشتن أزاد بود ، حال بايد دهانت را بدوزى وعشق را در پستوى خانه ات نهان كنى تا مبادا بجرم عشق ورزي به دارت بكشند ، 
أنروزها خيابانها براى گردش أزاد بودند  هر كسى بسوى هدفى كه داشت ميرفت ، هرخيابان وهر كوچه  همه راهها بهم مياميختند ،  كلهارا بهم گره ميزدند  با لباسهاى زيبا و خوشرنگ، از هنرتراشان وپيكرسازان ونقاشان سخن ميگفتند وزير لب أواز ميخواندند ،
امروز همه راهها به تنگ راهه ختم ميشوند ،  هيچكس به راه دلخواه خود نميرود ، وهيچ كوچه اى براى توقف نيست ، امروز در كوچه ها وخيابانها همه براى يكديگر ناشناخته اند ، مرگ تنها موردى است كه ساعتى أنهارا بهم وصل ميكند وسپس جدايى تا مرگ ديگرى در خيابان   وكوچه تنگترى ،
نه ، ديگر دلم براى همسايه ام تنك نميشود ، همسايه من سالهاست مرده واگر زنده باشد در ذهنم جاى ندارد ، ديگر دلم براى هيچ خيابانى تنگ نميشود ، كوچه هاى  باريك به درون تابلوها خزيدند ، 
بايد هميشه در انتظار خبر بود ، خبر يعنى بد ، 
امروز در كنارم همه چيز ساكت است ، وفردا با خيالم به ماه پرواز ميكنم   تا چهره آن كسى را كه دوست دارم در ماه ببينم  وأوازش را بشنوم  ، امروز  نگاه او بمن آهنگ ديگرى دارد  امروز به ماتم ديگرى  نشسته ام  ، امروز  شايد همه بمن بخندند  وفردا كه از جهان ميروم خواهند دانست كه چيز خنده دارى نگفتم ونبودم ، پايان 
دوشنبه ٢٨ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى . 
ثريا ايرانمنش (حريرى) ، اسپانيا .

یکشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۴

بسوى نور

بى مزد بود ومنت ، هر خدمتى كه كردم /يارب مباد كس را مخدوم بى عنايت ،"حافظ"

سنگهارا بر دوش كشيدم ، بسوى قله روشناييها ، بس خسته كننده بود اين راه طويل وطولانى ، كجاست أن مسيح محبوب ودوست داشتنى كه ببيند دستورات او تا چه حد بشر را به زير ميكشد ، در انتظار روشنايى كدام خداوند باشم ؟ خداى يهود ، يا خداى ابراهيم ، يا اسمعيل ؟ .
خسته ، بيمار ، عرق ريزان ، بقچه سنگين سنگهارا بر زمين گذاشتم ، سنگها يكى يكى قل خوردند و هريك به درو ن چاهكى  خزيدند ،من ماندم وسفره خالى ، خستگيها ، نوميديها، ودردها ، وقلبى كه از فشار نامردميها ، شكست درون سينه ام ،
امروز هيچ هراسى ندارم ، سنگهارا رها كردم تا رويى يكديگر سوار شوند ، و همانند آنكه تخمك ناچيزش را بسوى من پاشيد ، بى ارزش ونا توان و بدبخت در نظرم جلوه كنند ، 
چين هاى  پيشانيم را باز ميكنم ، زنجيرهارا از پاهايم بيرون ميكشم ، وأزادانه قدم در راهى ميگذارم كه انتهايش را ميدانم  تلاشم بيهوده بود ، خستگيهايم را بر دوش ميكشم وهمچنان رهروى تيز پا ميدوم ، أن زندگيهاى مقوايى ، كارتنى  ، رنگى را كه با نقاشى أنهارا زيبا جلوه داده اند ، رها ميسازم ، من هميشه به كل انديشيدم  نه به جزء و هيچگاه كل را فداى جزء نكرده ام .
امروز درد دارم ، اين دردها جسمى نيستند ،وروحي اند ،وآن تصويرى كه روزى از فرا سوى كوهها ودشتها بمن لبخند ميزد نيز گم شد .
روزى گمان ميبردم أنها روح زندگى منند و بى آنها خانه تا ريك است ، حال ميبينم  كه با بودن آنها در خانه جاى نفس كشيدن نيست ، نفس هاى مسموم و مخلوط با ريا ودروغ ودورنگيها ، نغمه هاى آنها ديگر در گو ش من خوشنوا نيستند ، آنها هيچگاه مرا صدا نكردند ، من بودم كه مانند شبانى از دور. آنهارا پاييدم تا طعمه گرگها نشوند ،حال در كنار مردان پر هراس خود سفر ميكنند ومن تنها ، عصايم را بر داشته به راهم ادامه ميدهم ، به زهدان خود مينگرم كه جايگاه گرم أنها بود وامروز هر دو خالى شديم 
از پشت شيشه  هاى كدر به خيابان خالى نظر مياندازم ،همه جا خاليست ، دلم بد جور فرياد ميكشد ،فانوسى را كه براى معبرم  برداشته بودم كنار ميگذارم ، در تاريكى بهتر ميتوانم راه را پيدا كنم ، 
در اين شبهاى سياه وتا ريك ، ابرى وبادى وبارانى ،از پاى تا بسر همه جانم شده ، درد ، وآن آهنگ پر صلابت عشق ديگر از سينه ام بر نميخيزد ،خشم همه وجودم  فرا گرفته اما أنرا فرو ميدهم ، همه چيزرا ميتوانم ببخشم غير از دروغ وريا كاريها واينكه بخيال خود ابلهى ساده لو ح هستم ، نه اينرا محال است ببخشم ، من مهربانم ، با گذشتم ، وعاشق عشق ، نه إبلهم ،نه ساده لوح ونه بيهوش كه نتوانم پنهان كاريها وريا كارهارا ببينم ، چشمان من چند سويند ،
دلم عشق را ميخواند ، وانرا مانند بيرقى بالا گرفتم تا همهرا به زيو لواى أن بياورم ، اشتباه بود ، عشق را مانند يك زمزمه درون سينه ات پنهان نگاهدار ، سكه ها را بشمار ، آنهارا رو كن ،  صداى خوشى دارند همه بسوى آن صدا هجوم مياورند ، عشق بيصداست ،تنها خودت صداى پاهايش را ميشنوى ، 
يك روز تمام در تختخواب افتادم ، نيمه شب برخاستم ، مشتى شوراى شور روى اجاق برايم بجا گذاشته بوند أنهارا درون سطل زباله خالى كردم  ، ليوانى  قهوه تلخ مزه ديگرى دارد ، در انتظار ميمانم ، در انتظار فرصت فرار ، از اين دشت خالى.
 .ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، يكشنبه ٢٨/١٢/٢٠١٥ميلادى