دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۳

گردنبند.5

دکتر را آوردند زن را معاینه کردو گفت اورا به بیمارستان انتقال دهید ، همسرش حیران ودرمانده به پیکر ناتوان زنش واینکه چگونه خواهد توانست جبران آن جواهر گمشده را بکند ، مانند یک مجسمه ایستاده بود ، هیچ حرکتی وهیچ احساسی بخرج نمیداد ، جواهر فروش دلش سوخت ، اورا نشاند وباو گفت من الماسی شبیه همان آلماس دارم که میتوانم آنرا مانند گردنبند قبلی بسازم البته مانند آن الماس دیگر پیدا نخواهد شد اما این یکی هم چیزی دست کم از آن یکی ندارد ولاکن ، کمی مکث کرد وگفت ، لکن کمی قیمت آن گران تمام میشود ، مرد بیچاره با لکنت زبان ودهان خشک  گفت هرچه باشد میپردازم مهم نیست .

بسرعت خودش را به بیمارستان رساند ، همسرش درحال کما بود ، دکتر درجواب پرسش او گفت :

هنوز نمیتوانیم جواب درست بدهیم ، ممکن است درکما بماند وممکن است بهوش بیاید اما دچار فلج خواهد شد . با شوک وحشتانکی روبروشده است مرد بیچاره بخانه برگشت ونامه ای باین مضمون برای دوستش نوشت :

یگانه دوست عزیزم ؛ دچار بدبختی بزرگی شده ام ، همسرم دربیمارستان است اما گردنبند همسر ترا هفته آتیه بخانه خواهم آورد ، امیدوارم که بموقع بتوانم آنرا به دست همسرت بدهم نگران مباش همه چیز بخوبی پیش خواهد رفت !!

سرش را درمیان بازوانش گرفت وبفکر فرو رفت .

در خانه جواهر ساز دو مرد  جلوی شعله بخاری ایستاده بودند وبه نقشه شومی که برای آن جفت بیگناه کشیده بودند با صدای بلند میخندیدند وشامپاین خودرا بسلامتی یکدیگر مینوشیدند ، آن مرد خوش پوش وخوش لباس کذایی آن شب شوم، دستمال گلدوزی شده را  از جیب بغل بیرون آورد ، الماس مانند خورشید میدرخشید جواهر ساز گفت ، کاری ندارد فردا صبح جای آنرا با آن شیشه بدلی عوض خواهم کرد ، اما بگو چقدر باید از آن مردک بدبخت بگیرم ؟

هفته بعد ، مرد به ناچار خانه اش را فروخت ، تا پول جواهر ساز را بدهد وهمسر فلج خودرا از بیمارستان بیرون بیاورد ، دیگر چیزی نداشت تا باآن زندگی کند ، جعبه جواهر را به نزد دوستش برد ، خانم از خوشحالی فریادی کشید آه ....سرانجام گردنبند قیمتی خودرا دوباره یافتم وجعبه مخملی قرمر را گرفت ومانند یک شئی گرانبها به گاو صندق آهنی بزرگ سپرد ، بیخبر از آنچه که اتفاق افتاده است .

هر روز صبح مردم شهر درپارک بزرگ مردی را میدیدند که با یک صندلی چرخدارزنی را که گردن او کج شده وروی سینه اش افتاده دور پارک میچرخاند ، زن یک دستمال چرکین گلدوزی شده را مرتب جلوی بینی گرفته  بو میکشید ،

دستمال را آن مرد به همراه نامه ای برایش پست کرده بود بدین مضمون:

همه این ماه این دستمال خوش بو یار ویاور من بود ، آنرا روی زمین پیدا کردم آنقدرا آنرا بوییدم ونوازش کردم تا امروز ، هر روز آن چشمان زیبا وآن اندام دلارا که مرا مفتون ساخته بود در نظرم جلوه میکرد > چون عازم سفر هستم دستمال را برای شما با پست میفرستم . ارادتمند شما . میم .کاف

پایان . ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 5//5/2014 میلادی / 15 اردیبهشت 1393

زخم های درونی

بقول صادق هدایت

زخم هایی درون سینه جای دارند که کم کم ترا میخورند ،

زخمهایی که مرهم ندارند ، وقابل باز گو کردن نیستند ، روز گذشته روز مادر در اسپانیا بود ، همه دختران وپسران دست دردست مادران پیر واز کار افتاده شان بسوی رستورانها روان بودند ، در رستورانها جای سوزن انداختن نبود میزها از هفدته قبل رزرو شده بود ( یکنوع بیزنس دیگر ) .

من درانتظار فرزندان بودم ، یکی با سرعت آمد یک جعبه شکلات نیمه خورده را جلویم گذاشت وگفت کار دارم باید بروم وتازه از سفر برگشتم وخسته ام ،

دیگری درخانه اش مشغوف کار خانه داری وبچه داری بود گفت این یک بیزنس است . خوب هپی مادرز دی !!! وبقیه هم با واس آپ روز مادررا تبریک گفتند ، با سومی وهمسرش ومادر شوهرش به رستوران ماهی فروشی رفتیم !.

من درفکر " او" بودم در خانه سالمندان لابد همه بچه ها امروز به دیدن مادراانشان درخانه سالمندان میروند واو چشم به راه بچه هایش میباشد ، بعد از ناهار به دیدنش رفتم ، با آنکه درتمام مدتی که باهم رابطه داشتیم او قدمی برایم برنداشته بود اما من بعنوان یک انسان باو نگاه میکردم بی آنکه ترحم داشته باشم ترحم ، لغت نا جوری است باید گفت محبت وگرمی ، حدثم درست بود ، کسی به دیدارش نرفته بود ، تنها بچه ها از راههای دور باو زنگ زده بودند یکی کلیه درد داشت دیگری سفر بود وسومی در شهری دیگر ، تنها روی صندلی چرخدارش نشسته بود ، لاغر وتکیه مانند چوب خشک ، گاهی چیزهایی بیادش میامد برایم غلو میکرد وگاهی خاموش بود ، باو گفتم :

میدانی چیست ؟ زنده ها ارزشی ندارند بخصوص در حال وهوای من وتوکه دیگر چیزی برایمان نمانده ؛ نه جوانی ونه دارایی آنچنانی که به هوای آن بخودشان زحمت بدهند ومارا تحمل کنند ، اما اگر روزی مردیم ، آنگاه هزاران هزار محا سن عجیب وغریب بما نمسبت میدهند ، عکس مارا قاب میکنند ، کنارش گل میگذارند بی آنکه حتی بدانند تو درکجا مدفون شده ای  در مردن بیشتر ارزش پیدا خواهیم کرد ، چشمان بی فروغش را بمن دوخت وگفت :

این یکی را درست گفتی ، پرسیدم مگر بقیه نا درست بودند؟

گفت لاغر شدی . پیر شدی ؟ گفتم برعکس چاق شده ام ، پیری هم دست خودم بود گذاشتم زمان از روی پیکرم رد شود دیگر خسته ام تا بخواهم با زمانه بجنگم ، پر خسته ام ؛ اما او چشمانش روی هم بود ومن با خودم زمزمه میکردم

رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم  / آشنای تو دلم بود که به دست تو سپردم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا 5 ماه می 2014 میلادی.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳

خانه خدا

خدا را نتوان دید که درخانه فقر است

به خانه فقر آیید بیایید وببینید خدارا

خدا دردل سودازدگان است ، بجویید

مپویید زمین را ومجویید سمارا

من نمیدانم چرا خدای بزرگ ، خالق زمین واسمان وکهکشان وخالق بشر وبالاترین مخلوقات! باید خانه اش را درمیان صحرای عربستان بنا کند وچرا دستور میدهد ، آنهم به  توسط سفیران ناشناخته خود که دوریک مکعب بچرخید ویا با یک پا لی لی کنید ویا مشتی ریگ درکف گرفته بسوی یک سنگ دیگر بیاندازید ، و یک سنگ سیاهرا بپرستید و غیره .

مییلارد ها دلار هر سال خرج این بازی میشود ، وکسی تا بحال نه خدارا آنجا دیده است ونه مرادی گرفته تنهامشتی جاهل بیعقل پولهای باد آورده را برای خرید عناوین حاجیه وحاج به عربستان میبرند تا نورچشمان عرب در کشورهای جهان به عیاشی ببپردازند وهرچه میلشان میکشد ببرند ، بخورند وسپس بکشند ، اینها خون ملتها ست که به سوی آن مکعب سرازیر میشود. چرا خداوند باید تنها به یک دین منفرد ستایش شود ؟! آیا روزی فرا خواهد رسید که ازخواب غفلت بیدار شویم وبجای اینهمه لذت گرایی نگاهی باطراف بیاندازیم بچه های گرسنه ای که ازدرون سطل آشغال غذا برمیدارند > گناه آنها چیست این سهم آنان است که شما میبرید ومیخورید ومینوشید وچه بسا خون آنهارا نیز در لیوانهای کریستال بالا بکشید تا همیشه جوان بمانید .امکانش هست

بمن بگویید چرا؟ سئوال بی جواب در خط سانسور !!!!!!!

امروز روزتولد اودری هیپورن هنرپیشه . مدل وازهمه مهمتر انسانی والا که برای فقرا وبیماران دل میسوازند ، خیال میکنید چقدر توانست جلو برود ؟ گریه کنان برگشت ، چون بزرگان میل نداشتند گرسنگان سیر شوند .

تولت مبارک فرشته آسمانی ما .

ثریا / اسپانیا / یکشنبه 4 ماه می 2014 میلادی

گردنبند /4

گردنبند گم شد

بسرعت به همراه همسرش بسوی خانه سفیر رفتند ، وماجرارا بیان داشتند ، همه جارا گشتند ، همه پیشخدمتها ومستخدمین مورد باز خواست قرار گرفتند نه ، اثری از گردنبند الماس نبود ، اثری هم از دستمال گلدوزی شده اش ، دیده نمیشد .

باید میهمانان را سر شماره کرده ویکی یکئ را از مد نظر میگذراندند ، نه ممکن نبود ، هیچ میهمانی باینسوی سالن نیامده بود .آنجا که او ایستاده بود تنها مقر رفت وآمد پیشخدمتها وبارمن بود ، بیادش آمد که یک بار با مشروبات فراوان ورنگا رنگ در انتهای سالن جای داشت واو آن مرد بیگانه اورا به یک نوشیدنی خنک دعوت کرده بود ، زمانیکه نوشیدنی را یکجا سرکشید ، سرش به دوران افتاد ، خودش را درمیان بازوان مرد میدید که میرقصند وسقف نقاشی شده سالن نیز، میچرخید ، میچرخید ، حال تهوع داشت ، حال امروز هم همان حال تهوع باودست داده است ، چگونه میتواند ماجرارا برای دیگران توجیح نماید ؟! .

بخانه برگشتند ، شوهرش دیگر رنگ به چهره اش نمانده بود ، زن درحالیکه اورا دلداری میداد گفت :

نگران مباش ، آن گردنبند بدلی بود الما سش یک شیشه بود ،

چی ؟ ، چه کسی این حرف مفت وبی ربط را بتو زده ، محال است دوست من برای همسرش جواهر بدلی بخرد .

لباس را برداشتند وبا احتیاط کامل بخانه دوستشان رفتند تا لباس را باو پس بدهند ، خانم از گردنبند پرسید ، زن من ومنی کرد وگفت زنجیرش از هم دررفته بود آنرا برای تعمیر فرستادم آخر هفته حاضر است ، زن برآشفت که این جواهر قیمتی ر ا نباید به دست هرکسی داد ، تنها خود سازنده اش میتواند زنجیر آنرا درست کند ، خواهش میکنم هرچه زودتر آنرا بمن باز گردانید .

یکهفته گذشت ، زن وشوهر هردو از فشار غصه بیمار شده بودند ، نامه ای برای دوستشان فرستادند وماجرا گم شدن گردنبند را باو اطلاع دادن ودرآخر نامه نوشته بودند که هرچقدر قیمت آن میباشد با کمال میل آنرا پرداخت خواهند نمود اگر چه مجبور باشند خانه شانرا بفروشند ویا گرو بگذارند .

فردای آن روز جعبه خالی گردنبد را که نام سازنده آن بر روی آن نوشته شده بود ، به جواهر فروشی بردند ودرخواست نمودند که مانند همان گردنبند قبلی یکی دیگر را بشکل آن بسازند تا آنها بتوانند بجای گردنبند گم شده به صاحب آن برگردانند ، جواهر فروش نگاهی به جعبه مخملی خالی آن انداخت وسپس پرسید :

چگونه آن زنجیز محکم با آن قفل مخصوص پاره شد ، به هیچ وجه امکان پاره شدن واز هم گسیخته شدن زنجیر را نمیتواند قبول کند مگر دستی آنرا باز کرده باشد.

خانم سر افکنده وغمگین به ناچار ماجرای آن شب کذایی را برای همسرش وجواهر فروش تعریف کرد .گفت مردی بلند بالا با پوشش عالی باو نزدیک شده واورا به رقص دعوت کرده بود وسپس باو گفت که این شیشه بدلی زیبایی لباس وزیبایی خود اورا از سکه انداخته ، این گردنبند بدلی است ، او هم آنرا باز کرده ودرون دستمالش گذاشته بود .اما دیگر بیادنمیاورد که چگونه آنرا از دست داده است ؟!.

حواهر فروش نگاهی از سر حقارت به زن انداخت وگفت : متاسفم ، الماس آن گردنبند متعلق به دوران ویکتوریا بوده که یک مر هندی آنر ا به دوست شما فروخته است وسپس او آنرا بما سپرد تا برای همسرش گردنبندی بسازیم واما آن مرد ، آن جنتلمن تنها یک شیاد ویک دزد بود که خوب از قیمت گردنبد آگاه ومیدانست چه جواهری بر گردن شماست .

زن بیهوش در وسط مغازه جواهر فروشی افتاد.

بقیه دارد

 

شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۳

گردنبتد .3

قسمت سوم .گردنبند

همانطور که چشمانش را به دور سالن میچرخاند ومردم را تماشا میکرد ، سفیر جلو آمد وبا همسرش دست داد واورا باخود برد ، او تنها ماند در گوشه ای ایستاد، هیچکس را نمیشناخت ، او غافل بود که دوچشم تیز با نگاه  تحسین آمیز اورا زیر نظر کرفته است ، داشت با دستمال گلدوزی شده اش عرق دستهایش را خشک میکرد هوای سالن خفه کننده بود واو دراین لباس بسته احساس میکرد دارد آب میشود ، عرق کرده بود ، کسی جلو آمد ، صاحب همان چشمان درخشان ، باو گفت هوای اینجا خیلی گرم وناراحت کننده است بهتر است که به جلوی پنجره بروید ، زیر بغل اورا گرفت وبسوی پنجره بزرگی که باتوری های الوان وابریشمی آراسته شده بود برد ، هوای خنک شبانه کمی روح آشفته اورا آرام ساخت برگشت وبه نجات دهنده اش نگاهی انداخت  آه ، این موجود آسمانی از کجا ناگهان رسیده ،دوچشم براق سیاه موهای انبوه ولباس شیک از همه مهمتر بوی خوشی توام با توتون پیپ که از آن مرد به  مشام میرسید اورا داشت از پای درمیاورد ، مرد نگاهی به سرتا پای او انداخت سپس گفت :

شما خود جواهر گرانبهایی هستید ، لزومی ندارد این زنجیر بدلی را به گردن خود آویزان کنید سکه لباس وزیبایی شمارا از بین میبرد ،

او نگاهی به گردنبد درخشان انداخت وگفت ، بدلی؟  نه ، نه، گمان نکنم ، آنرا دوستی به امانت بمن داده او خیلی ثروتمند است وامکان ندارد جواهرات او بدلی باشد ،

مصاحب او خنده ای کرد وگفت :

اکثر خانمها مقداری جواهر بدلی نیز بشکل اصلی دارند که از آنها بیشتر اوقات استفاده میکنند ، تا اگر هم گم شد دلشان نسوزد ، اینهم یکی از آنهاست ،

او فورا زنجیر گردنبند را باز کرد وآنرا درمیان دستمال خودش پنهان نمود درهمین حال همسرش را دید که دست در دست همسر سفیر بسوی او میاید وجناب سفیر نیز به دنبالشان روان است .

آن شب گذشت ، از فردای آنروز دیگر دست ودل او به هیچکاری نمیرفت اوقاتی را که پشت میز غذاخوری که هفته ها رومیزی آن عوض نشده بود روبروی شوهرش مینشت ، اما اورا نمیدید ، به حرفهایش گوش میداد اما نمیشنید ، همه افکار او در پی آن دوچشم فروزان بود وگردنبند ، آه ..گردنبند آنرا کجا گذاشتم ؟ لای دستمالم بود ، بسرعت از جای برخاست وبسوی کشوی لباسها رفت لباس عاریه ای دوستش همچنان آویزان بود اما از دستمال وگردنبند خبری نبود ، آنرا کجا گذاشته ، آه ، جلوی پنجره روی نرده کوتاه پنجره خانه سفیر ، وای ، حال چکار میتوانم بکنم ؟ بسرعت بسوی همسرش آمد وباو گفت ، گردنبند را گم کرده ام ، بگمانم جلوی پنجره خانه سفیر جا گذاشتم بلند شو ، بلند شو باهم برویم شاید هنوز آنجا باشد ، شاید پیش خدمتها آنرا دیده باشند ، اما از آن مرد چیزی نگفت واز اینکه به دستور او زنجیر گردنبد را باز کرده است سخنی بمیان نیاورد ، دلش شور میزد چیزی اورا آزار میداد راهی خانه سفیر شدند ، همانجایی که چند شب پیش مجلس رقص و میهمانی برپا بود

بقیه دارد

جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۳

گردنبند

ادامه ، گردنبند !

او کارها را سهل میگرفت ، حوصله هیچ کاری را نداشت هوسهای ناشناخته  دراو پدید میامد ، دیگر میلی به نظافت وگرد گیر ی مبلمان خانه اش نداشت هنوز اقساط زیادی با قیمانده بود که هرماهه میبایست از حقوق او و همسرش پرداخت شود . زمانیکه بخانه دوستان همسرش میرفت ، دچار آشفتگی میشد ، مبلمان گرانبها ، خدمتکارانی که در راهرو ها در رفت وآمد بودند ، وآن  دومبل چرمی زیبا که روبروی بخاری قرارگرفته وچرت میزدند ودرانتظار آن بودند که مرد صاحبخانه با همسرش به هنگام شب آنهارا اشغال کرده وجلوی بخاری بنشیند وکتاب بخوانند ، مبلمان ظریف وزیبا با پرده های ابریشمی وانواع چیز های زیبایی که بنظرش کمیاب بودند اطراف خانه را احاطه کرده ویک دکور رویایی پدید میاوردند . آه قرار بود از دوستش یک پیراهن قرض کند تا هفته آینده که به میهمانی سفیر میرفت آبرو یش نریزد ، سفیر نزد شوهراو درس زبان میخواند ،  با شرمندگی پیراهنی را گرفت باضافه یک گردنبند برلیان تا سینه زیبایش را با آن زینت دهد ، الماس روی گردنبد چشمان اورا خیره میساخت ، کفشهای قدیمی اش را با واکس رنگ زد وشب موعود موهای مشکی وزیبایش را فر زد وآنهارا آراست پیراهن را پوشید با آن گردنبند ، گویی ملکه ای بود که درگوشه اطاق محقری میخرامید ، همسرش با دهانی باز اورا تماشا میکرد ودر دلش تصدیق مینمود که او برای اینگونه زندگی ساد ه ومحقر ساخته نشده است .

شب موعود فرا رسید با یک شال ابریشمی که آنرا نیز به عاریه گرفته بود به همراه شوهرش راهی میهمانی شد ، سالن از جمعیت انبوه لبریز بود همه زنان نیمه لخت با لبا سهای دکولته از جنس اعلی ونخ ابریشمی که در لابلای موهایشان سنجاقهای مروارید نشانه بودند ، مردان همگی با لباسهای اسموکینگ مشکی وکراوات های ابریشمی در کنار آن طاووسان مست راه میرفتند ، عده ای  در پیست بزرگ سالن مشغول رقص بودند ، میز بزرگ غذا خوری در اطاق دیگر درانتظار میهمانان با بشقابها وظروف چینی وکارد وچنگالهای نقره ولیوانهای کریستال خمیازه میکشیدند ، لوستر های بزرگ کریستال با آویزه های بزرگ خود سالن را مانند روز روشن ساخته بودند ، گارسن ها  ، با لباسهای اونیفورم مشکی وسفید با سینی های نقره که درون آنها لیوانهای کریستال با انواع واقسام مسروباب رنگی پر شده بود ، دررفت وآمد بودند او وهمسرش آرام وساکت درکوشه ای ایستاده بود ، نگاهی به پیراهن آستین بلند ویقه بسته عاریتی خود انداخت ، به هیچ وجه تناسبی با این گروه نداشت ، تنها زیبایی درخشان و خیره کننده  اش چشمهارا بسوی او میکشید ..... بقیه دارد