شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۳

گردنبتد .3

قسمت سوم .گردنبند

همانطور که چشمانش را به دور سالن میچرخاند ومردم را تماشا میکرد ، سفیر جلو آمد وبا همسرش دست داد واورا باخود برد ، او تنها ماند در گوشه ای ایستاد، هیچکس را نمیشناخت ، او غافل بود که دوچشم تیز با نگاه  تحسین آمیز اورا زیر نظر کرفته است ، داشت با دستمال گلدوزی شده اش عرق دستهایش را خشک میکرد هوای سالن خفه کننده بود واو دراین لباس بسته احساس میکرد دارد آب میشود ، عرق کرده بود ، کسی جلو آمد ، صاحب همان چشمان درخشان ، باو گفت هوای اینجا خیلی گرم وناراحت کننده است بهتر است که به جلوی پنجره بروید ، زیر بغل اورا گرفت وبسوی پنجره بزرگی که باتوری های الوان وابریشمی آراسته شده بود برد ، هوای خنک شبانه کمی روح آشفته اورا آرام ساخت برگشت وبه نجات دهنده اش نگاهی انداخت  آه ، این موجود آسمانی از کجا ناگهان رسیده ،دوچشم براق سیاه موهای انبوه ولباس شیک از همه مهمتر بوی خوشی توام با توتون پیپ که از آن مرد به  مشام میرسید اورا داشت از پای درمیاورد ، مرد نگاهی به سرتا پای او انداخت سپس گفت :

شما خود جواهر گرانبهایی هستید ، لزومی ندارد این زنجیر بدلی را به گردن خود آویزان کنید سکه لباس وزیبایی شمارا از بین میبرد ،

او نگاهی به گردنبد درخشان انداخت وگفت ، بدلی؟  نه ، نه، گمان نکنم ، آنرا دوستی به امانت بمن داده او خیلی ثروتمند است وامکان ندارد جواهرات او بدلی باشد ،

مصاحب او خنده ای کرد وگفت :

اکثر خانمها مقداری جواهر بدلی نیز بشکل اصلی دارند که از آنها بیشتر اوقات استفاده میکنند ، تا اگر هم گم شد دلشان نسوزد ، اینهم یکی از آنهاست ،

او فورا زنجیر گردنبند را باز کرد وآنرا درمیان دستمال خودش پنهان نمود درهمین حال همسرش را دید که دست در دست همسر سفیر بسوی او میاید وجناب سفیر نیز به دنبالشان روان است .

آن شب گذشت ، از فردای آنروز دیگر دست ودل او به هیچکاری نمیرفت اوقاتی را که پشت میز غذاخوری که هفته ها رومیزی آن عوض نشده بود روبروی شوهرش مینشت ، اما اورا نمیدید ، به حرفهایش گوش میداد اما نمیشنید ، همه افکار او در پی آن دوچشم فروزان بود وگردنبند ، آه ..گردنبند آنرا کجا گذاشتم ؟ لای دستمالم بود ، بسرعت از جای برخاست وبسوی کشوی لباسها رفت لباس عاریه ای دوستش همچنان آویزان بود اما از دستمال وگردنبند خبری نبود ، آنرا کجا گذاشته ، آه ، جلوی پنجره روی نرده کوتاه پنجره خانه سفیر ، وای ، حال چکار میتوانم بکنم ؟ بسرعت بسوی همسرش آمد وباو گفت ، گردنبند را گم کرده ام ، بگمانم جلوی پنجره خانه سفیر جا گذاشتم بلند شو ، بلند شو باهم برویم شاید هنوز آنجا باشد ، شاید پیش خدمتها آنرا دیده باشند ، اما از آن مرد چیزی نگفت واز اینکه به دستور او زنجیر گردنبد را باز کرده است سخنی بمیان نیاورد ، دلش شور میزد چیزی اورا آزار میداد راهی خانه سفیر شدند ، همانجایی که چند شب پیش مجلس رقص و میهمانی برپا بود

بقیه دارد

هیچ نظری موجود نیست: