جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۳

گردنبند

ادامه ، گردنبند !

او کارها را سهل میگرفت ، حوصله هیچ کاری را نداشت هوسهای ناشناخته  دراو پدید میامد ، دیگر میلی به نظافت وگرد گیر ی مبلمان خانه اش نداشت هنوز اقساط زیادی با قیمانده بود که هرماهه میبایست از حقوق او و همسرش پرداخت شود . زمانیکه بخانه دوستان همسرش میرفت ، دچار آشفتگی میشد ، مبلمان گرانبها ، خدمتکارانی که در راهرو ها در رفت وآمد بودند ، وآن  دومبل چرمی زیبا که روبروی بخاری قرارگرفته وچرت میزدند ودرانتظار آن بودند که مرد صاحبخانه با همسرش به هنگام شب آنهارا اشغال کرده وجلوی بخاری بنشیند وکتاب بخوانند ، مبلمان ظریف وزیبا با پرده های ابریشمی وانواع چیز های زیبایی که بنظرش کمیاب بودند اطراف خانه را احاطه کرده ویک دکور رویایی پدید میاوردند . آه قرار بود از دوستش یک پیراهن قرض کند تا هفته آینده که به میهمانی سفیر میرفت آبرو یش نریزد ، سفیر نزد شوهراو درس زبان میخواند ،  با شرمندگی پیراهنی را گرفت باضافه یک گردنبند برلیان تا سینه زیبایش را با آن زینت دهد ، الماس روی گردنبد چشمان اورا خیره میساخت ، کفشهای قدیمی اش را با واکس رنگ زد وشب موعود موهای مشکی وزیبایش را فر زد وآنهارا آراست پیراهن را پوشید با آن گردنبند ، گویی ملکه ای بود که درگوشه اطاق محقری میخرامید ، همسرش با دهانی باز اورا تماشا میکرد ودر دلش تصدیق مینمود که او برای اینگونه زندگی ساد ه ومحقر ساخته نشده است .

شب موعود فرا رسید با یک شال ابریشمی که آنرا نیز به عاریه گرفته بود به همراه شوهرش راهی میهمانی شد ، سالن از جمعیت انبوه لبریز بود همه زنان نیمه لخت با لبا سهای دکولته از جنس اعلی ونخ ابریشمی که در لابلای موهایشان سنجاقهای مروارید نشانه بودند ، مردان همگی با لباسهای اسموکینگ مشکی وکراوات های ابریشمی در کنار آن طاووسان مست راه میرفتند ، عده ای  در پیست بزرگ سالن مشغول رقص بودند ، میز بزرگ غذا خوری در اطاق دیگر درانتظار میهمانان با بشقابها وظروف چینی وکارد وچنگالهای نقره ولیوانهای کریستال خمیازه میکشیدند ، لوستر های بزرگ کریستال با آویزه های بزرگ خود سالن را مانند روز روشن ساخته بودند ، گارسن ها  ، با لباسهای اونیفورم مشکی وسفید با سینی های نقره که درون آنها لیوانهای کریستال با انواع واقسام مسروباب رنگی پر شده بود ، دررفت وآمد بودند او وهمسرش آرام وساکت درکوشه ای ایستاده بود ، نگاهی به پیراهن آستین بلند ویقه بسته عاریتی خود انداخت ، به هیچ وجه تناسبی با این گروه نداشت ، تنها زیبایی درخشان و خیره کننده  اش چشمهارا بسوی او میکشید ..... بقیه دارد

هیچ نظری موجود نیست: