گردنبند گم شد
بسرعت به همراه همسرش بسوی خانه سفیر رفتند ، وماجرارا بیان داشتند ، همه جارا گشتند ، همه پیشخدمتها ومستخدمین مورد باز خواست قرار گرفتند نه ، اثری از گردنبند الماس نبود ، اثری هم از دستمال گلدوزی شده اش ، دیده نمیشد .
باید میهمانان را سر شماره کرده ویکی یکئ را از مد نظر میگذراندند ، نه ممکن نبود ، هیچ میهمانی باینسوی سالن نیامده بود .آنجا که او ایستاده بود تنها مقر رفت وآمد پیشخدمتها وبارمن بود ، بیادش آمد که یک بار با مشروبات فراوان ورنگا رنگ در انتهای سالن جای داشت واو آن مرد بیگانه اورا به یک نوشیدنی خنک دعوت کرده بود ، زمانیکه نوشیدنی را یکجا سرکشید ، سرش به دوران افتاد ، خودش را درمیان بازوان مرد میدید که میرقصند وسقف نقاشی شده سالن نیز، میچرخید ، میچرخید ، حال تهوع داشت ، حال امروز هم همان حال تهوع باودست داده است ، چگونه میتواند ماجرارا برای دیگران توجیح نماید ؟! .
بخانه برگشتند ، شوهرش دیگر رنگ به چهره اش نمانده بود ، زن درحالیکه اورا دلداری میداد گفت :
نگران مباش ، آن گردنبند بدلی بود الما سش یک شیشه بود ،
چی ؟ ، چه کسی این حرف مفت وبی ربط را بتو زده ، محال است دوست من برای همسرش جواهر بدلی بخرد .
لباس را برداشتند وبا احتیاط کامل بخانه دوستشان رفتند تا لباس را باو پس بدهند ، خانم از گردنبند پرسید ، زن من ومنی کرد وگفت زنجیرش از هم دررفته بود آنرا برای تعمیر فرستادم آخر هفته حاضر است ، زن برآشفت که این جواهر قیمتی ر ا نباید به دست هرکسی داد ، تنها خود سازنده اش میتواند زنجیر آنرا درست کند ، خواهش میکنم هرچه زودتر آنرا بمن باز گردانید .
یکهفته گذشت ، زن وشوهر هردو از فشار غصه بیمار شده بودند ، نامه ای برای دوستشان فرستادند وماجرا گم شدن گردنبند را باو اطلاع دادن ودرآخر نامه نوشته بودند که هرچقدر قیمت آن میباشد با کمال میل آنرا پرداخت خواهند نمود اگر چه مجبور باشند خانه شانرا بفروشند ویا گرو بگذارند .
فردای آن روز جعبه خالی گردنبد را که نام سازنده آن بر روی آن نوشته شده بود ، به جواهر فروشی بردند ودرخواست نمودند که مانند همان گردنبند قبلی یکی دیگر را بشکل آن بسازند تا آنها بتوانند بجای گردنبند گم شده به صاحب آن برگردانند ، جواهر فروش نگاهی به جعبه مخملی خالی آن انداخت وسپس پرسید :
چگونه آن زنجیز محکم با آن قفل مخصوص پاره شد ، به هیچ وجه امکان پاره شدن واز هم گسیخته شدن زنجیر را نمیتواند قبول کند مگر دستی آنرا باز کرده باشد.
خانم سر افکنده وغمگین به ناچار ماجرای آن شب کذایی را برای همسرش وجواهر فروش تعریف کرد .گفت مردی بلند بالا با پوشش عالی باو نزدیک شده واورا به رقص دعوت کرده بود وسپس باو گفت که این شیشه بدلی زیبایی لباس وزیبایی خود اورا از سکه انداخته ، این گردنبند بدلی است ، او هم آنرا باز کرده ودرون دستمالش گذاشته بود .اما دیگر بیادنمیاورد که چگونه آنرا از دست داده است ؟!.
حواهر فروش نگاهی از سر حقارت به زن انداخت وگفت : متاسفم ، الماس آن گردنبند متعلق به دوران ویکتوریا بوده که یک مر هندی آنر ا به دوست شما فروخته است وسپس او آنرا بما سپرد تا برای همسرش گردنبندی بسازیم واما آن مرد ، آن جنتلمن تنها یک شیاد ویک دزد بود که خوب از قیمت گردنبد آگاه ومیدانست چه جواهری بر گردن شماست .
زن بیهوش در وسط مغازه جواهر فروشی افتاد.
بقیه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر