چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۲

روز ابری

روز دلگیر وبارانی وابری وسردی است . این هوا اگر درجایی بود که خانه گرم واطاقهای فرش شده وّپرده های کلفت داشت شاید چندا ن غم انگیز نبود اما دراین خانه که حکم یک گورستان ویا یک زندان ویا خانه راهبه هارا دارد هوا بدجوری مرا آزار میدهد.

دیروز نقاش آمد وقراراست از اواسط فوریه رنگ کاری را شروع کند باید هرچه خورده ریز است جمع کنم وبه درون حمام بچپانم ( ایکاش این لپ تاپ مرا اینهمه اذیت نمیکرد ومن میتوانستم درست بنویسم )  !

چه بنویسم ؟ چه چیزی را بنویسم ؟ نوشتن هیچ چیز را عوض نمیکند دنیایی را که داشتم ویران شده دیگر برای ساختن دوباره آن دیر است . چندان از جان ومالم گذاشتم تا گوشه ای آرام ودلپذیر برای بچه هایم بسازم درعوض زندان شد با خارمغیلان ودیواره هایی که هرکدام از آنها یک میله داغ بیرون میزد وهمه را به غارت بردند .خوردند و خندیدند.

امروز دراین گوشه دنیا دلم را به چیزهایی بی مصرف خوش کرده ام به خرید از سوپر مارکت وریختن آنها به درون سطل آشغال پنیر مسموم . برنج مسموم گوشت رنگ شده ومسموم میو ه ها شکل عوض کرده ومسموم درعوض هرروز آن مرد سیاه پوست روی منبر آواز میخواند ودیگران برایش دست میزنند ؟!

ما تنها برای کف زدن به دنیا آمده ایم اگر بتوانیم محکم کف بزنیم شاید نانمان کمتر سمی باشد واگر دستهایمانرا در جیب پنهان کرده باشیم چیزی کف دست ما نخواهند گذاشت ودهانمان را نیز خواهند دوخت . همین دیگر هیچ

چهخار شنبه 29 ژانویه 20014 میلادی / اسپانیا

سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۲

روزها

امروز سه شنبه 28 ژانویه میباشد . کم کم این برگ تبدیل به خاطرات روزانه خواهد شد . فعلا در گوگل پلاس همه چیز دیده میشود وهمه هم شهرت پیدا کرده اند ، چیزی نطیر فیس بود / برای خود قوانینی دارد انجمن های مختلف با ا سا سنامه های گوناگون وگرد هم آییهای خصوصی .

عده ای وطن پرست ! عده ای شاه پرست ، عده ای دچار دگر گونیهای  سرسام آور وعده ای هم هنوز درآتش حسرت قبیله میسوزند ، عده ای هنوز در جرگه وبارگاه سازمان مخوف مجاهدین خلق کار میکنند ومسلمانان قشری هم هروروز یک اطلاعیه بیرون میدهند . عده ای هم خاموشند وبه چند شعروعکس اکتفا میکنند مانند بنده حقیر.

دراینجا هم اوضا قمر درعقرب است بیمارستانها کم کم خصوصی میشوند وهمین چند حبه قرص وگردی که بعنوان دارو بما میدهند ملی خواهد شد مانند پدر بزرگوارشان آمریکا باید همه چیز یکی شود حال همه بریزند به خیابان مهم نیست شیر های وحشی ودرنده مانند مردم ( اوکراین ) آنهارا تکه تکه خواهند کرد ودوباره باید رفت درون پستو ودر لفافه شعری سرود حرفی زد سپس ممکن است یک عمر جاودانی پیدا کنیم چون دچار بیماری معرفت خواهیم شد وعشق را چاشنی آن میکنیم ! .

امروز خیال داشتم بیرون بروم هوا بس ناجوانمردانه ! بادی وابری سرد است بعلاوه هنوز حقوقی دریافت نکرده ام ؟!

از حرب مردم وپوپولار چند نفری استعفا دادند وعطای سیاست دولت را به لقایش بخشیدند . خدا بما رحم کند وبه این دنیا .

باید آپ دیت شوم ...... همین / ثریا / اسپانیا /

پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۲

3/سبزینه

سبزینه ، تازه پدرش فوت شده بود ، وحال میرفت تا جانشینی برای او بیابد خیال همگی راحت بود که دیگر این دخترک بیچاره کسی وجایی را ندارد که به آنجا پناه ببرد . مادر . سرگرم کارهای خودش بود .

دست دردست این پسرک تازه بالغ شده ومدرسه را رها کرده تا دنبال " هنرش" بدود اورا نیز به دنبال خود میکشید واو بی مهابا میرفت بی هیچ ترسی ، بی هیچ واهمه ای خودرا به دست امواج زندگی سپرده بود حال هرکجا میخواهد اورا ببرد ویا بکشد ، چند صباحی با طبقه تازه رشد کرده روشنفکران هم آواز شد اما آنهم برایش جاذبه ای نداشت . شبها ملفصل از دست نا برادری وقیم خود کتک میخورد وسپس با بدنی کوفته وروحی شکسته به اطاق کوچکش پناه میبرد وسرش را درون کتابهایش میگذاشت واشک میریخت ودردفترچه ای روزهای پرملال وتلخ خودرا یادداشت میکرد ، روزی این دفتر چه به دست مادرش وسپس اهالی خانه افتاد وراز عشق او برملا شد ، طوفان وغوغا براو شوریید اورا به هرعنوان زشتی متهم کردند بخصو ص آن زن سلیطه که حال چشمش ترسیده بود مباد این دختر نوجوان ناگهان جای اورا بگیرد او دربغل شوهر پیر وناتوانش ودر آغوش پسرهای بزرگ همسرش داشت دنیارا آن دنیایی که خودش میشناخت کشف میکرد ، زنی با یک گذشته ناجور ومرموزحال ( خانم) شده وتکیه برجای بزرگان داشت هرچند بزرگان نیز اورا ببازی نمیگرفتند ، آنها  آن بزرگان از یک سکت جداشده از دین مسلمانی برای خود رهبری داشتند وهمه چیزشان زیر نظر آن رهبر وآن شیخ میگذشت .

حال این دختر نورسیده بالغ که میرفت پای جای پای  زیبا رویان شهر بگذارد سرا ز تخم بیرون آورده وخدودرا نخود آش کرده است !.

روزهایش درمدرسه میگذشت وزبه هنگام غروب آن مرد ؛ آن عشق ، جلوی درب مدرسه بانتظار بود تا با هم به سینما یا نشستن درکافه نادری ونوشیدن قهوه ویا بستنی .بروند ومیدانمست موقع برگشتن از شدت کتک خوردن باید هرچهرا که خورده استفراغ کند ، درتمامئ این احوال مادر سکوت میکرد چرا ؟ چرایش نامعلوم بود ویا اگر معلوم بود آنقدر زشت وپلید بود که نمیشد درباره اش چیزن گفت ویا نوشت .

مدرسه را تمام کرد وبه دنبال کاری اینسو آنسو میدوید پیرمرد > قیم او با نگاههای شهوت آولد اورا مینگریست خوشبختانه نابرادری زن گرفته وگورش را گم کرده بود وبه شهر خودش برگشته مباشری املاک همسرش را میکرد حال این پیر مرد دله با لب ولوچه آویران وآب دهانش اورا میبوسید اما بوسه ها پدرانه نبودند تنها زیر لفافه نامش بوسه پدرانه بود ؛ دستهای لرزان واستخوانیش میخو ا ستند همه چیز اورا لمس کنند .و.....او فرار گرد ازآن خانه فرار کرد وبسوی شهر آبادان رفت تا بتواند کاری برای خود بیابد ویا رشته ی را بخواند . سرنوشت سر راهش ایستاده ودرانتطارش بود ، درهیبت یک مرد لاغر ونسبتا زیبا ودوست داشتنی .....بقیه دارد

ثریا

چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۲

سبزینه /2

تهران درآن زمان چندان بزرگ نبود تازه داشت خودرا میاراست بهترین خیابانهای تهران عبارت بودنداز لاله زار / نادری/ لازارنو / اسلامبول وچهار راه شاه وخیابان شاهرضا / کوچه برلن بهترین مغازه های پارچه فروشی را داشت ؛ چیت های ساخت فرانسه . فاستونی های انگلیسی وکودری وابریشمی ، سر کوچه برلن مغازه تو کالن قرارداشت بوی عطر شانل وبوی پودر رنه کوتی به همراه لوازم آرایش الیزابت آردن وخود توکالن ولباسهای زیر ابریشمی ؛ لباس خواب وزیر پیراهن های مردانه وزنانه .آ نسوی خیابان کروات فروشی بود ودرمیان خیابان لاله زار ، فروشگاه بزرگ > گیو< با پارچه های عالی آنغورا وپشم مرینوس وفاستونی ها وسایر پارچه های شیک دروسط خیابان لاله زار ، فروشگاه پیرایش بود که درآن همه چیز یافت میشد از لوازم خانه وچینی های رزنتال تا کریستالهای لابوهم ولباسها شیک دوخت ایتالیا وفرانسه ، ملافه های بردوری دوزی شده با کتان های دست باف ....

در خیابا اسلامبول کافه نادری قراردا شت که پاتق مردان شیک پوش وزنان زیبا بود قهوه ترک آنجا درهمه شهر معروف ومورد قبول واقع شده بود . درخیابان لاله زار نو چند سینما بود که فیلمهای عربی وسپس هندی ودست آخر فیلمهای ایتالیایی را نشان میدادند شیرینی فروشی ها واز اهمه مهمتر آنسوی خیابان نادری قنادی وپیراشکی فروشی خسروی بود ..آه چه بوی خوشی بمشام میرسید . زنان شیک پوش مردان با کت وشلوارهای دوخت ایتالیا ویا فرانسه دررفت وآمدبودند اکثر مردان کلاه شاپو سر داشتند که معروفترین آنها کلاه > پاناما< بود ، مردانی آراسته مودب شیک کمتر از اراذل واوباش ولاتها درآنجا دیده میشد .

بعد ها درکوچه برلن شمالی فروشگاه لباس جنرال مد باز شد که لباسهای دوخته را برای طبقه متوسط تهیه میدید .

درآن زمان بود که او دل به مردی داده بود که دستی درهنر نوازندگی داشت واو خیال میکرد که او یک نابغه است .خودش را دربست باو وعشق او سپرده بود ، درحالیکه او یک مرد دغلکار وشهرت طلب که دست به هرکاری میزد تا به بالا ها برسد وبتواند درطبقه بالای جامعه راهی پیدا کند مانند دوره گردان سازش را به دست میگرفت وبه هرمحلی وهرخانه ای میرفت وشبهای را به صبح وروزهایش را به شب میگذراند ، یک طفیلی ، گاهی اورا باخودش میبرد ودر میان مردان هرزه وچشم چران اورا روبروی خود مینشاند وساز میزد ، طفلک دخترک اشک میریخت ، حای او اینجا هم نبود .

کم کم طبقاطی به جامعه اضافه شدند بازماندگان خانواده شاهان پیش وپیش تر .قاجاریه . زندیه. افشاریه و غیره که هرکدام ساز خودرا میزدند و طبقه جدیدی پیداشد بنام طبقه روشنفکر . بقیه دارد

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۲

غربت شعر

شعر درغربت غریب ماند ودر وطن نیز غریب است ، این روزها تنها به گفته های قدما اکتفا میکنند ، دیگر شاعر جدید ی ظهور نکرد وشعری آنچنان سروده نشد که دنیا گیر شود ، شاعران نیمه گذشته درهمان نیمه راه خودشان قفل شدند فروع آخرین آنها بود که نقطه پایان بر شعر نو گذاشت وروزهای آخر بدجوری سیاسی شده بود ، دیگران هم سیاسی شدند واشعارشان بوی گوگرد و پودر خردل میداد !.

شعر همیشه غریب میماند مانند زمین  مانند گل ونسیم زیرا از بهشت آمده است کودک کوجود درون یک شاعر باید همان گندم معرفت را بخورد تا رشد کند اما هنگامیکه از زبان مادری دورشد در غربت نمیتواند رشد خودرا ادامه دهد درسر زمینهای غریب چیزی برای دید ن وحس کردن نیست غیراز باران !

وبدین گونه بود که ما ازبهشت مادری پای به جهنم غربت گذا شتیم شعرای پیدا شدند ا شعاری سرودند درحد سینه هایشان واحسا سات آتشین زیر نافشان نه بیشترونامش را گذاشتند مبارزه  نویسندگانی ظهور کردند وکتابهایشانرا به زبان همان سر زمینی که درآن زندگی میکنند نوشتند سپس با وضع رقت انگیز چند تایی ازآنها به دست مترجمان بیسواد افتاد.

خاطرات نور چشمان وعزیز کرده ها ونوکیسه ها همه جارا پر کرد . وشعر غریب ماند .

زمانیکه دوران کودکی را پشت سر میگذاریم ووارد سنین بلوغ میشویم همان  آدم ابولبشری هستیم که بهشت مادری را ترک گفته وپای به خاکدان جهنم میگذاریم دیگر امروزه نمیتوان درباره شعر چیزی نوشت وچیزی گفت .زبانت را خواهند برید ودهانت را خواهند دوخت .

من واشعارم نیز غریب ماندیم درگوشه صندوقخانه و اطاق کوچک خود .

ثریا ایرانمنش / شنبه 18.1.2014 میلادی / 28 دیماه !

چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۲

چشمه ونسیم

همشیه علتی هست برای آنکه تنها بمانی ، چه بهتر > بگذار درهمین خلوت بن  بست خویش تنها بمانم بی هیچ هراسی وهیچ شهوتی .

من در این فکرم که چگونه مرگ آورترین لحظه های زندگیم را پشت سر گذاشتم وزندگی را روزانه وساعتی ودقیقه ای طی کردم درمیان این جنگل وهم آور  ودرمیان این وحوش از قفس فرار کرده وگریخته .

دراین حیرتم چگونه شبها بخواب خوش شیرین فرو میرفتم بی هیچ دغد غه ای بی آنکه بفکر نان فردایم باشم .

آن نیرو چه بود؟ وچگونه ریشه های مرا آبیاری کرد؟

باعشق های ساختگی وامید های دروغین ودوستان بی ریشه وعده دیدارهای بی حاصل .

امروز روحی هستم در سرتاسر این خانه میگردم به دنبال کی وچه کسی؟

خانه ای که درآن بوی خوش سعادت نیست  تنها اعتماد هست وسکوت پنجره هایش  به هیچ کوچه ای باز نمیشوند لحظه های بی انتظار درمیان ورق پاره های کهنه وسالیان گم شده .

نه ، هیچ میل ندارم به عقب برگردم جاذبه هارا به زیر خاک بردم واز تمامی زیباییهای آفرینش تنها به چشمان کودکی مینگرم که به رویم میخندد کودکی که از نوازش های طبیعی نطفه اش بسته شده است .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهارشنبه 15/ژانویه 2014 میلادی