سبزینه ، تازه پدرش فوت شده بود ، وحال میرفت تا جانشینی برای او بیابد خیال همگی راحت بود که دیگر این دخترک بیچاره کسی وجایی را ندارد که به آنجا پناه ببرد . مادر . سرگرم کارهای خودش بود .
دست دردست این پسرک تازه بالغ شده ومدرسه را رها کرده تا دنبال " هنرش" بدود اورا نیز به دنبال خود میکشید واو بی مهابا میرفت بی هیچ ترسی ، بی هیچ واهمه ای خودرا به دست امواج زندگی سپرده بود حال هرکجا میخواهد اورا ببرد ویا بکشد ، چند صباحی با طبقه تازه رشد کرده روشنفکران هم آواز شد اما آنهم برایش جاذبه ای نداشت . شبها ملفصل از دست نا برادری وقیم خود کتک میخورد وسپس با بدنی کوفته وروحی شکسته به اطاق کوچکش پناه میبرد وسرش را درون کتابهایش میگذاشت واشک میریخت ودردفترچه ای روزهای پرملال وتلخ خودرا یادداشت میکرد ، روزی این دفتر چه به دست مادرش وسپس اهالی خانه افتاد وراز عشق او برملا شد ، طوفان وغوغا براو شوریید اورا به هرعنوان زشتی متهم کردند بخصو ص آن زن سلیطه که حال چشمش ترسیده بود مباد این دختر نوجوان ناگهان جای اورا بگیرد او دربغل شوهر پیر وناتوانش ودر آغوش پسرهای بزرگ همسرش داشت دنیارا آن دنیایی که خودش میشناخت کشف میکرد ، زنی با یک گذشته ناجور ومرموزحال ( خانم) شده وتکیه برجای بزرگان داشت هرچند بزرگان نیز اورا ببازی نمیگرفتند ، آنها آن بزرگان از یک سکت جداشده از دین مسلمانی برای خود رهبری داشتند وهمه چیزشان زیر نظر آن رهبر وآن شیخ میگذشت .
حال این دختر نورسیده بالغ که میرفت پای جای پای زیبا رویان شهر بگذارد سرا ز تخم بیرون آورده وخدودرا نخود آش کرده است !.
روزهایش درمدرسه میگذشت وزبه هنگام غروب آن مرد ؛ آن عشق ، جلوی درب مدرسه بانتظار بود تا با هم به سینما یا نشستن درکافه نادری ونوشیدن قهوه ویا بستنی .بروند ومیدانمست موقع برگشتن از شدت کتک خوردن باید هرچهرا که خورده استفراغ کند ، درتمامئ این احوال مادر سکوت میکرد چرا ؟ چرایش نامعلوم بود ویا اگر معلوم بود آنقدر زشت وپلید بود که نمیشد درباره اش چیزن گفت ویا نوشت .
مدرسه را تمام کرد وبه دنبال کاری اینسو آنسو میدوید پیرمرد > قیم او با نگاههای شهوت آولد اورا مینگریست خوشبختانه نابرادری زن گرفته وگورش را گم کرده بود وبه شهر خودش برگشته مباشری املاک همسرش را میکرد حال این پیر مرد دله با لب ولوچه آویران وآب دهانش اورا میبوسید اما بوسه ها پدرانه نبودند تنها زیر لفافه نامش بوسه پدرانه بود ؛ دستهای لرزان واستخوانیش میخو ا ستند همه چیز اورا لمس کنند .و.....او فرار گرد ازآن خانه فرار کرد وبسوی شهر آبادان رفت تا بتواند کاری برای خود بیابد ویا رشته ی را بخواند . سرنوشت سر راهش ایستاده ودرانتطارش بود ، درهیبت یک مرد لاغر ونسبتا زیبا ودوست داشتنی .....بقیه دارد
ثریا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر