روز دلگیر وبارانی وابری وسردی است . این هوا اگر درجایی بود که خانه گرم واطاقهای فرش شده وّپرده های کلفت داشت شاید چندا ن غم انگیز نبود اما دراین خانه که حکم یک گورستان ویا یک زندان ویا خانه راهبه هارا دارد هوا بدجوری مرا آزار میدهد.
دیروز نقاش آمد وقراراست از اواسط فوریه رنگ کاری را شروع کند باید هرچه خورده ریز است جمع کنم وبه درون حمام بچپانم ( ایکاش این لپ تاپ مرا اینهمه اذیت نمیکرد ومن میتوانستم درست بنویسم ) !
چه بنویسم ؟ چه چیزی را بنویسم ؟ نوشتن هیچ چیز را عوض نمیکند دنیایی را که داشتم ویران شده دیگر برای ساختن دوباره آن دیر است . چندان از جان ومالم گذاشتم تا گوشه ای آرام ودلپذیر برای بچه هایم بسازم درعوض زندان شد با خارمغیلان ودیواره هایی که هرکدام از آنها یک میله داغ بیرون میزد وهمه را به غارت بردند .خوردند و خندیدند.
امروز دراین گوشه دنیا دلم را به چیزهایی بی مصرف خوش کرده ام به خرید از سوپر مارکت وریختن آنها به درون سطل آشغال پنیر مسموم . برنج مسموم گوشت رنگ شده ومسموم میو ه ها شکل عوض کرده ومسموم درعوض هرروز آن مرد سیاه پوست روی منبر آواز میخواند ودیگران برایش دست میزنند ؟!
ما تنها برای کف زدن به دنیا آمده ایم اگر بتوانیم محکم کف بزنیم شاید نانمان کمتر سمی باشد واگر دستهایمانرا در جیب پنهان کرده باشیم چیزی کف دست ما نخواهند گذاشت ودهانمان را نیز خواهند دوخت . همین دیگر هیچ
چهخار شنبه 29 ژانویه 20014 میلادی / اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر