پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۲

سی سال

روز گذشته " چهارم سپتامبر " درست سی سال بود که باین سرزمین جهنمی پا گذاشتم ،

روزهای اول که رسیدم دریای آرام وآبی کوههای سربفلک کشیده وسبزه زار ومردمی که همه خوشحال وشاد بودند شهر هنوز یک دهکده بود وتنها یک میدان کوچک داشت ویک کلیسا اکثر خیابانها هنوز خاکی بودند ، برای دوستی نوشتم :

پای به بهشت گذارده ام  هوا صاف آسمان آبی ومهتاب به بزرگی یک کره نورانی درآسمان میدرخشد تا به امروز من مهتاب را باین زیبایی وبزرگی ندیده ام مردمانش هنوز با خارجیان تماسی ندارند چند انگلیسی وچند هلندی ودانمارکی وتعداد زیادی بار وستوران ، دراینجا دیگر صحبت از بدگوییها وخاله زنک بازیها نیست زندگی ما آرام میگذرد ، خیلی خوشحالم >

امروز تنها آرزویم این است که ازاین سر زمین جهنمی بیرون بروم ، آن دهکده زیبا با درختان کاج وخرما  همه زیر بنای های بلند فرو رفته آن میدان کوچک تبدیل به یک بازار مکاره شده مردمی که روزی آنهارا مهربان ودوست داشتنی میپنداشتم غارتگرانی بیش نبودند ، هنوز عده ای سواد خواندن ونوشتن را نمیدانند هنوز از ادب ونزاکت بهره ای نبرده اند باآنکه الاغهارا رها کرده وسوار اتومبیلهای آخرین مدل میشوند وآخرین مد را میپوشند اما هنوز کله هایشان خالی است ازموسیقی دنیا تنها : کوپلا : وگیتا رورقص فلامنکورا  میشناسند .

آه ....متاسفم بگویم دراین سر زمین ریشه گذاشتم اما میوه هایم میتوانند مانند پرندگان پرواز کنند  لکن پاهای من به زنجیر بسته است ، آنچه را که داشتم ازدست دادم خانه ، اتومبیل ، فرش ، جواهر یا دزدان آشنا بردندویا غریبه ها خوردند . مردمان اینجا از خارجیانی که ساکنند مانند طاعونیها فرار میکنند پشت چشم نازک کردنشان حال مرا بهم میزند ، فراموش کرده اند از دولتی سر همین خارجیان آنها به اینجا رسیدند وهنوز جایشان را پیدا نکرده اند ، توریستها اکثرا برای آفتاب درخشان باینجا میایند وهمه از ی ادبی وبی نزاکتی وغارتگری مردم فریادشان به آسمان رفته است عده ای یونان فقیر را باینجا ترجیح میدهند بعلاوه این سر زمین خودش دربدبختی غوطه میخورد چگونه میتواند به دیگران خوشبختی اهدا کند؟ .

امروز دریک اطاق کوچک کچ کاری با سقف کوتاه سعی میکنم هرروز آنرا بشکلی بیارایم تا بلکه بتوانم دردهایم را کمتر کنم ، به کتابهای گذشته ام پناه میبرم ومونس شبهایم نوازش پیانوی " شوپن" است که او هم چند ماهی در جزیره مایورکا ودریک کلیسای متروک در دهکده والدموزا به همرا ژرز ساند معشوقه اش نزذیک بمرگ شد اگر آنها باین جزیره دورافتاده نیامده بودند هیچگاه نام مایورکا درهیچ کجا دیده نمیشد حال از آن دیر مترویک یک نمایشگاه درست کرده اند با یک پیانوی قلابی ویک دست گچی قلابی برای توریستهایی که آن تپه بلندرا تا آخرین نفس طی میکنند ، خوشبختانه آنها توانستند با کمک سفیر فرانسه ویک کشتی جنگی خودرا به مارسی وسپس به پاریس برسانند اما هیچکس به کمک من نخواهد آمد ، همه راهها به رویم بسته است .

امروز هیچ امیدی در پشت این پنجره ها نیست ، هیچ درختی وبرگی نمیلرزد تنها ندای جنگها ودزدیها وغارتگری هاست که هروز تکرار میشوند

باید جایی را پیدا کنم یا برای مردن ویا برای دوست داشتن .

ثریا / 5/9/3013 میلادی/

 

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۲

من وتو

اینبار ، این " پنه لوپه " است که به جنگ میرود !

من وتو هردو یکی هستیم ، همه با یک صدا ، صدایی که

زیبای اش را ازدست داده است

من وتو یک دیده ویک چشم هستیم

چشمانی که دید وبینایی خودرا به دورترین نقطه ها میرساند

من وتو یکی هستیم ، نگذار جدا شویم

نفرت را در سینه ات خاموش کن

بگذار باران عشق بر سرمان ببارد

نه باران تیر

امروز دستهای گستاخی ، دنیارا خط خطی میکنند

من وتو یکی هستیم ، بگذار شعله بکشیم

بگذار ریشه هایمان درزمین عشق رشد کنند ، نه نفرت

نشان زندگی از میان رفته

دنیای زباله ها ، کرم ها وعنکوبتها

که تورا ومرا به سوی ویرانی میکشاند

مگر از نوشیدن خون من نیرو میگیرِی؟

من وتو یکی هستیم وبخون یکدیگر بی نیاز

به عشق هم محتاج

واین " پنه لوپه است که به جنگ میرود "

در مرگ آورترین لحظه ها

------------------------ثریا / اسپانیا/ چهارشنبه 13 شهریور 92

 

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۲

غوغایی دردرون

بقیه از قلم افتاده ها !

نهارمان تمام شد من میبایست به دفتر برمیگشتم با او قرار گذاشتم که به هنگام غروب بخانه ما برای دیدن پسرکم بیاید ،  زمانیکه وارد دفتر شدم ، در راهرو چشمم به مهندس |واو| افتاد که مشغول قدم زدن است  تعجب کردم پرسیدم اشکالی پیش آمده است ؟  جواب داد ، نه !ً نه! نه !  باز به قدم زدنهایش ادامه داد دستان لاغر واستخوانی خودرا به پشت سر قفل کرده بود وسرش پایین گاه گاهی تکان میخورد ، شانه هایم را بالا انداختم ، آنقدر دردرونم خوشحالی موج میزد که غم او برایم مهم نبود  آخ ، او برگشته  بادلی پرطپش تظاهر میکرد که غمی ندارد اما همه وجودش غم ورنج بود نه ، نمیتوانستم باو سردی وبی اعتنایی نشان دهم ، نه ، دوراز انصاف بود .

پیش آمدهایی در زندگی وجود دارند که از دست ما کاری ساخته نیست ونمیتوانیم جلوی آنهارا بگیریم  وغم هایی سر راهم قرار گرفته که گریز از آنها غیر ممکن است  درحال حاضر درمیان آنهمه طغیان سیل آب یک جزیره کوچک دارم که میتوانم به آنجا پناه ببرم  حال درکنار کتابهای زیبای نویسندگدان وشعرا وصفحات موسیقی ام موجودی دیگر جای گرفته که نفس میکشد جان دارد گریه میکند ولبخند میزند به پاس این نعمت نباید آن مرد ستم دیده را از خود برانم  ( داشتم بخودم دروغ میکفتم اورا بشدت دوست داشتم ودراین موقع از همیشه بیشتر ) ! حال چرا میخواهم این عشق را پنهان کرده ونامش را یک مهر ومحبت ویا ترحم بگذارم ؟ این احساس چنان نیرومند است که اگر او هم مرا نخواهد من به دنبالش میروم به همان گونه که مردم عادی خدارا دنبال میکنند این پسر گنده که مانند بچه های کتک خورده لب ورچیده وهر آن ممکن است اشکهایش جاری شوند خبر  ندارد که دل من درچه تب وتابی است .

ودر آن بعد از ظهر شاد وسرحال پشت میزم نشستم صدای قدم های مهندس را میشنیدم سرانجام به درون اطاق آمد ، کمی مکث کرد ودستش را نزدیک دهانش برد سپس پرسید

شما آن شعررا دوست داشتید ؟ کدام شعر ؟ آه ...درکشویم را بازکردم وزیر لب گفتم مارمولک پس تو بودی که آنرا به پوشه سنجاق کرده وبرایم فرستادی وزیر بعضی هارا خط قرمز وسبز کشیدی .آنرا جلویش گذاشتم وگفتم

من کتاب کامل این شاعر معروف ؟ رهی معیری > ر ا دار م او یک شاعر بی همتا ویک ترانه سرای بینظیر است ، گفت بلی ، بلی ،  سپس ادامه داد وگفت میخواستم سئوالی از شما بپرسم  آن مردی روز گذشته درآنسوی خیابان ایستاده بود وشما دوان دوان بسویش رفتید  نسبتی باشما دارد ؟ میخواستم بر سرش فریاد بکشم مردک لندوک مردنی ، بتوچه مربوط است توزن داری بچه داری واینجا رییسی !  اما سکوت کردم وسپس گفتم بلی ، یک نسبت فامیلی داریم با مادرم فامیل است  وحال میل دارد پسر مرا که تازه به دنیا آمده است ببیند 

حال معنای قدم زدنهای اورا می فهمیدم او از پشت شیشه دفتر رفت وآمدهای مرا کنترل میکرد .آه ...پسرم ، چرا به این دنیا آمدی ؟ ایکاش درمیان همان برکه کوچکت به شنا میپرداختی ونمیگذاشتی این لاشخوران گردمن ودراطراف من مرا تکه تکه کنند هیچگاه بفکرم هم نمیرسید که این مردک لاغر مردنی با داشتن همسر وفرزند در صف دلداگان قرار  بگیرد وهیچگاه نمیدانستم یکی از راههای نهفته عشق خود پسندی وسپس مهربانی  است حال این احساس دراین مردک بیدار شده است  نه من میل ندارم لقمه دهان هرگرگی شوم استخوانهایم زیر این دنده چرخها خورد میشوند  وبزرگترین اشتباهی را که انجام دادم این بود که همه ماجرا وبرگشت خان  را به خانم کازیمیر گفتم بگمان آنکه دوستی دارم 

بقیه دارد / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /

دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۲

شب

شب ، از تاریکی ، آوایی نمی آید ؟ شب درون خانه خامش ، من چراغ اندیشه هایم را ، به روی دریچه شیشه ای میریزم / شب روشنایی امید دردلم سو سو میزند /شب ، خاطره ها مرا به دوردستها میبرند /شب درکوچه ها آوازخوانان آواز میخوانند / من چشم به تاریکیها دوخته ام وبه دوردستها  / / به باغ پر میوه ای که زیررعد وبرق سوخت وویران شد / شب با غم سنگینی میاید / در شب میگریم / ........... ثریا /

بقیه  واز قلم افتاد ه ها ،

بسیاری از نوشته ها ازقلم افتاده اند آنهارا درلابلای دفترچه هایافتم  مهم نیست زنجیر سرانجام بهم میرسد ویک حلفه درست میکند .

طبق وعده ای که به " خان" دادده بودم آن روز ظهر  برای دیدنش به رستوران |مایسن| رفتم  از پله ها سرازیر شدم درگوشه ای نشسته بود ودستهایش مانند دوستون به زیر چانه اش قرار داشتند ، سخت غمگین بنظر میرسید چشمانش گود ورنگ چهره اش به زردی میزد ، جلو رفتم سلام کردم ونشستم / اولین سئوالم این بود : حال خانم چطور است ؟  گفت اورا به سوئیس فرستادم او..... آه ببخش که ترا کسل میکنم میدانم که آدم غمگینی شده ام خسته ام  الان درخانه تنها باخواهر بزرگم زندگی میکنم  زن مهربانی است اما بااو نمیشود درباره افکارم سخن بگویم همه چیز مرا نیش میزند ومایه آزارم میشود ، مرسی که با چشم پوشی ومهربانی بی آنکه ازگذشته حرفی بزنی بدیدارم آمدی ابدا چنین گمانی ر ا به دل راه نمیدادم ، چه روزها وماهها درانتظار  این بودم تا فرزندت به دنیابیاید چه سعادتی را برای خود پیش بینی کرده بودم .

از گفته هایش دلم سخت به درد آمد هیجانی واقعی دراین گفتار دیده میشد غم غرور وازدگی زیر چهره او وفراوان دردها نهفته بود  ودلی که نمیتوانست مقاومت بخرج بدهد - دستش را گرفتم وبه گونه ام چسپاندم وگفتم عیبی ندارد هرکسی سرنوشتی بر پیشانیش نقش بسته ما نمیتوانیم با سرنوشت پیکار کنیم من هنوز ترا دوست دارم اما میلی به زندگی با تو وآنهم زیر یک سقف ندارم اما تو هرگاه که میل داری میتوانی بچه مرا ببینی راستی ، باید پسرم را ببینی ، ناگهان غرق غرور وشادی شدم آنچنان هیجان زده که اورا به تعجب واداشت اورا بخانه دعوت کردم باو گفتم درحال حاضر مادرجانم وزنی بعنوان پرستار درخانه ساکنند اما مهم نیست تو هرگاه تنها بودی ویا دلخسته میتوانی بخانه ما بیایی دیدن چهره آن کوچلو که مانند یک فرشته درمیان ساتن آبی وتور سفید خوابیده  است ترا از هر غم وغصه ای رها میسازد..... بقیه دارد

ثریا ایرانمنش /اسپانیا/ دوشنبه 2/9/013 میلادی/ ساعت بیست وبیست وچهار دقیقه بعد ازظهر ! .

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۲

آشنا

گرفتاری ها دنیا بیش از آن است کنه بشود درباره اش نوشت مسائلی وجود دارد که ما میبنیم اما از آنها بیخبریم در گوشه ای از عراق معلوم نیست به دست چه کسانی عده ای انسان بخون افتادند ، شاید دیگر به آنها احتیاجی نبود ؟! آنها هم مانند سایر  سالمندان باری بردوش رهبران خود بودند ، هنوز معلوم نیست باعث این جنایت چه کسی است ، از جنگها هم صحبتی بمیان نمیاورم یک  بازی موش وگربه ویا : تام اند جری » است .

روز گذشته دریک گرد هم آیی در سرزمین گل وبلبل که امروز به مول ومهر تبدیل شده است عکسی از یک آشنای قدیمی دیدم ، اوف ، هنوز این زنده است ؟ هشتاد وپنج سال دارد اما خوب همه جا هست با نوه های دوستان دیروز عکس میگیرد وفورا هم آنهارا  به دور دنیا صادر میکند هراز گاهی چند سال ازسن او کم میشود ! مانند نوجوانان لباس میپوشد موهایش ر ا به دست آرایشگر میدهد تا آنهارا بیاراید برای خود حسابی جداگانه دارد ملاحظه هیچکس وهیچ چیز را نمیکند اوف ، خیلی خوب مانده  خوب خودرا کنسرو کرده است ،_ باید از جراحان زیبایی هم سپاسگذار باشد -  هرکجا خبری باشد او حاضر است لباسهای گشاد که همه جای آنها باپنبه پر شده است میپوشد تا جبران هیکل نحیف اورا بکند بر میگردیم به انسانهایی که یک نجابت ذاتی داشتند وبه همان شکل وهمان قیافه از دنیا رفتند  یکی مسلول بود دیگری سرطان داشت وسومی در فلاکت بسر میبرد این یکی از نوع آنها نیست، او با جرئت وشهامت هم نیست در یک نجابت مصنوعی خود را جلوه میدهد او برای باقیماندن خود از هیچ تلاشی روی گردان نیست وکم کم تا سطح خدایگان میرسد آنهم از برکت وجود دیگران ونیرویی که دیگران باو اعطا میکنند  او یک معما است.آنچنان مانند یک کودک دبستانی حرف میزند که گویی درتمام عمرش یک مگس ر ا هم نگشته است اما...همه میدانند که دستهای او آلوده است اما سکوت میکنند ، چاره ای جز سکوت ندارند.

گاهی میل دارم باو بگویم : این قبا که برتن توست ، ازکفن دیگری است ! اما خوب دراین دنیا زیادند کفن پوشانی که با سربلندی درقبا وعبای دیگری فرو میروند .

نجابت یک امر طبیعی است نه اکتسابی با انسان به دنیا میاید هیچ کس درطول زندگیش نجیب نیمشود این حرف احمقانه ای است نجابت از زمان تولد وبا خون وگوشت شخص بوجود میاید نمیتوان از نیروی دیگران استفاده برد.

آخ ... بهتر است که درباره این مسائل کوتاه بیایم آنچه بود تمام شد .

دوشنبه . 2/9/2013 میلادی .

اول سپتامبر

دل دراین برهوت ، دگر گونه چشم اندازی می طلبد ...........

خاطره نویسی ویا زندگینامه به ندرت میتواند درردیف سایر آثار ونوشته ها قرار بگیرد مگر آنکه چیزهایی در بر داشته باشد که به درد مر دم زمانه بخورد .

محرک خاطره نویسی تنها بسته به استعداد نویسنده میباشد ودر جایی هم باید دید که این زندگی متعلق به چه کسی میباشد که درمقابل سرنوشت خویش ایستاده است ؟  عد ه ای که سرگذشت خودرا مینویسند یا به آن یک حالت رومانتیک عاشقانه میدهند ویا یک جنبه تحریک آمیز درآن بوجود میاورند گاهی هم شاعرانه است ! .

زندگی نامه من از اندیشه هایم سرچشمه گرفته واقعیت های که درپیش داشته ام میل ندارم همدردی کسی را برانگیزم تنها به آن دنیای ساده وبچگانه خود که تنها انگیزه آن دوستن داشتن بود فکر میکنم واگر کسی از جنبه تاریخی به آن فکر کند شاید چندان آنرا نپذیرد ، هیچ الهاتمی بمن نمیشود همه شب خاطرات مانند یک پرده سینما جلوی چشمانم باز میشوند وگفته هایی بسویم هجوم میاورند ومن از در ون فریاد میکشم کسی نمیداند چه بسا انسان خوشبختی - بوده ام .

" ژان ژاک روسو" نویسنده فرانسوی با اعترافاتش مشهور شد این مرد که سه ر بع وجود او دیوانگی بود وهمیشه میل بخودکشی دراو موج میزد باهمین اعترافات که گاهی هم شرمگینانه بودند همه دنیارا به لرزه درآورد واورا درردیف بزرگترین نویسندگان قرارداد البته  نوشته های دیگر مانند " امیل" و.قانون اجتماعی را نیز بوجود آورد اما همه اورا با اعترافاتش میشناسند.

متاسفانه من نه درفرانسه ونه درانگلستان ونه درآلمان ونه درهیچ سرزمین هنر پروری به دنیا نیامدم ، در بک کوچه تنگ وخاکی در میان مردمی که سخت به عقاید پوسیده وقرون وسطی خود چسپیده بودند ، بطور اتفاقی زاده شدم بنا براین جز آن دسته از عزیز دردانه های طبیعت نیز نبودم از همان دوران کودکی حسابم را با بقیه جدا ساختم زندگیم دریک مداد یا قلم ودوات ویک کتابچه خلاصه میشد ونوشتم ، نوشتم تا به امروز مینویسم صدها دفترچه را سیاه کرده ام عشق ها ، آرزوها ، دردها ورنجهایی که در سر زمین خود وبه دست هموطنانم بر سرم فرود آمد تنها گاهی نسیمی خنک میوزید ونمی آب به لبان تشنه ام میرسید وسپس دوباره جنگ ادامه داشت  بنا براین انتظارندار م درهیچ قرنی کسی بنشیند واین سرگذشت را بخواند از مکتب تا دبیرستان واز اولین عشق تا دولتسرای بورژواهای شهرستانی ، از هم نشینی با شاهزادگان وشاهزاده خانم ها تا همنشینی با خد متکاران که همه برایم یکسان بودند ، نوشته ام ، افکار من درمسیر دیگری دور میزد درمسیر  ساختار یک زندگی سالم.

خوب من دردانه طبیعت نبودم محصول یک اتفاق ساده وفرزندخوانده طبیعتم بنا براین نباید انتظار هیچ خوشبختی را داشته باشم.......بقیه دارد

ثریا ایرنمنش / اسپانیا / اول سپتامبر 2013 میلادی/