شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۲

سیمین

پنجره ها بسته اند ، عشق پدیدار نیست / دیده بیدار هست / دولت بیدار نیست/

سیمین زرین موی  وافتخار زنان ایران جایزه قلم را درمجارستان گرفت ، جایزه ای که برای این بانوی بانوان هم بزرگ بود وهم کم ، سیمین ارزش بیشتری دارد وایران تنها یک ( سیمین ) .

او با قلم  خود وبا سینه فراخ روبروی اسلحه ایستاد با همه هجو ها  ، مدحها وحرفها ، او حرف خودرا برای گفتن داشت  او درقرن حاضر  میان خون وآتش با یک شوریدگی خاص خود آن عشق وآن ترانه را  به وسعت جهان وپذیرش وتکامل فراوان وشکوه همراه همه احساس ودلبستگیها در  دقایق زندگی به جنگ جهل وخرافات رفت .

آری ، عظمت او از نوع بی پروایی ورنج بردن عظمتی است که درعین آگاهی شدید وتعصب بی غیرتان به حقیقت دست یافته و توانست به ( جوانی ) ابدی برسد.

دیگر چیزی نمیتوان درخور آن بانوی بزرگ نوشت بامید پذیرش این چند خط  تهنیت ودرود خودرا تقدیم میدارم .

ثریا ایرانمنش ( حریری ) . اسپانیا / شنبه  31/ آوگوست 013 میلادی .

 

جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۲

جایزه

گاهی خسته میشوم وبرای یک یا چند روز سرم را بانوشته های دیگری گرم میکنم نوشتن برای من حکم دارو ومسکن ر ا دارد .نویسنده آن نیست که اثری را خلق میکند ، نویسنده آن است که هر ساعت مینویسد خوشبختانه شاعر  نیستم شعررا برای شاعران وسیاستمداران گذاشته ام گاهی چیزکی روی این صفحه میاورم که نام آنر ا خود کلمات موزون گذارده ام !!.

در یکی از سایتهای فارسی زبان خواندم که یک خواننده ایرانی درلوس آنجلس برنده جایزه بزرگترین خواننده | جهان| ! شده است ؟ من تا امروز صدای این خواننده را که یک خانم جوان میباشد نشنیده ام تنها هنگامیکه یک دختربچه کوچک بود به همراه مادر وپدرش که هردو هنر پیشه بودند درفیملها میرقصید کمی هم آواز میخواند ؟

بقول فرنگیها اوکی ؟! ما بخیل نیستیم بیچاره هایده  درنهایت درد وعشق به وطن جان سپرد وخواهرش با بیماری دردناک سرطان  هردوی آنها تا دقیقه آخر روی سن برای مردم بیدرد آواز خواندند وهیچ جایزه ای هم نصیب آنها نشد. آخر خانم هایده عاشق وطن وعاشق شاه خود بود ونامش هم خواننده طاغوئی بود.....

باید دید که بابت این جایزه چقدر میتوان پرداخت ، سلین دیون خواننده "کانادایی فرانسوی " دومیلیون وپانصد وشصت هزار آلبوم بیرون داد ، شوخی نسیت ، اما کسی باو جایزه بهترین خواننده | جهان|را نداد. باید خیلی بچگانه فکر کنیم  ان خانم کوچولوناگهان روی دست بزرگترین خواننده های زمان ما خانم گوگوش بر خاست > خوب هرکسی قیمتی دارد وهر جایزه ای هم اجری وپاداشی است که بما میدهند وپولش ر ا هم میگیرند اگر وجه نقد نباشد از مزایای قانونی دیگری که خود وضع میکنند بهره میبرند .

بهر روی این جایزه برای آن خانم ودست اندرکاران وبقیه مباشران مبارک باد!ثریا /اسپانیا / جمعه 30/8/013/ میلادی

پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۲

آسوده خاطر

دریکی فریاد زیستن / پرواز عصیان /

فواره ای که خلاصیش از خاک نیست / احمد شاملو

--------------------------------------------

سرنوشت مرا باینجا کشانده است  آوف ، درست است که دراینجا راحتر میتوان نفس کشید وکمی آسوده تر زندگی کرد  اما درعوض بیش از همه جای دنیا باید آه کشید ، دراینجا میتوانی تفریح کنی ، خودرا سر گر م نمایی با انواع واقسام بازیهای زشت وزیبا میتوانی خودرا کسل سازی ، بخندی ، گریه کنی  ، هرچه میل داری وبنظرت خوب ودلنشین میاید انجام دهی بی آنکه کسی بتو نگاهی بکند اینجا همه سرگرم کار خویشند وبه همان راهی که درپیش دارد میرود آید درروی زمین شهری پیدا خواهد شد که آسایش کامل درانجا داشته باشی ؟ گاهی با مردمان بیشعوری برخورد میکنی .

آه ....که امروز چقدر  جای همه شما خالی است ، همه شمایی را که دوست داشتم وروزی زنگ درخانه ام از صدا نمی ایستاد ، تلفن یک روند زنگ میزد وحال گاهی گوشی را برمیدارم تا ببینم آیا کسی پیغامی گذاشته است یانه! ؟

واین تنهایی شامل حال من نیست ، بشر همیشه تنها بوده است واز آن روزیکه پیوند خودرا با گذ شتگانش برید این تنهایی بیشتر شد ودراین دنیای مدرن وپیشرفته مانند خا شاکی روی آب بسرعت به همراه گل ولای جلو میرود بی آنکه بیاندیشد .

بمن بگویید که دراین قرن کدام نویسنده بزرگی مانند نویسندگان وادیبان قرون گذشته به دنیا آمد ؟ کدام آهنگسازی یک اثری جاودانه بوجود آورد ؟ کدام معلم در تربیت روح نوباوگان کوشید ،  عده ای در گیر الهیات هستند گویی همین فردا دنیا تمام میشود وباید بفکر تعلیمات آن دنیا باشند ،  خدای نوین دراطاق نشسته وبرایت هر روز جنس جدیدی را عرضه میکند آنهم تنها مربوط به شکم وزیر شکم است نه بیشتر .

آری ، بشر همیشه تنهاست . ..........ثریا / پنجشنبه /29 آگوست 013 میلادی .

وهم

آفتاب را چه شد ؟

دریا چرا گریست ؟ آسمان تاریک شد /

هنگامیکه فشفشه ها ، به هوا بر خاستند /

دنیا یکپارچه سیاه شد / آن سوی زمان چه باید کرد

مگر قرار است که خون ببارد ؟

در یا چرا میگیرید ؟ آسمان ابری ، پرنده ها خاموش ، یک سکوت وهم آور

بگذار آفتاب مارا بپوشاند/ بگذار بر زمین خود بایستیم /برخاک خود

از چه چیز باید سخن گفت ؟ ما چگونه زنده ایم ؟

ونشسته ایم به تماشای آنان که مر گ را در  پیکر  خود خواندند

غم سنگینی ، بر ساقه نازک قلبم مانند موریانه چسپید

مسیر سوزان موشکی  که میرفت تا به آتش بکشد

پیکرهای باد کرده از گر سنگی را

به خیال یک آبگینه دیگر و........

غافلان وعاقلان خاموشند ، کیفهایشان آماده وخود

در مسیر یک پروازند ، بسوی آفتابی دیگر/

29/8/2013 میلادی / ثریا ایرانمنش / اسپانیا/

 

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۲

یک شاخه

میل دارم یک نقطه پایان برنوشته هایم ویک نقطه دیگر بر زندگیم بگذارم ، اما  درحال حاضر هیچگدام از این دو در اختیار من نیست ، نوشتن بهترین سرگرمی ودلخوشی من د راین بیغوله سرا ست  درگذشته هم هنگامیکه یک دختر بچه کوچک بودم همیشه قلم ودفتری پنهانی داشتم ومینوشتم یا نقاشی میکردم جمع آوذی اشعار ونوشته های بزرگان بهترین سرگرمی من بود از دنیا ومادیات آن خیلی به دور بودم ، دور، دور گویی زندگی درفراسوی من قرار دارد ومن اجازه ورود به حریم آنرا ندارم ، زندگی در ویترینی شیشه ای قرار داشت ومن از پشت شیشه آنرا تماشا میکردم بی آ نکه اجازه داشته باشم دست به آن بکشم همه زندگی من درخود فریبی گذشت .

امروز با نگاهی به عریانی روحم  وجامعه ای که درآن میزیستم ، می اندیشم، نه! پردور بودم آنچنان که هرگز نتوانستم حتی روزنه ای را پیدا کنم که از آن نسیمی خنک بر زندگی جهنمی من بوزد.

شاید مادرم دراین ویرانی سرنوشت من دخالتی مهم داشت وبقول خودش کدوی سر من خالی بود!! سر نوشت مرا میکشید بی آنکه خود بخواهم ومن یکپارچه سکوت بودم درمقابل تمام تهمت ها ، نفرت ها وافترا ها ، گویی ابدا بمن ارتباطی ندارد ، آخ ، از این ریشخند طبیعت  زمانی که درکودکی وخردسالی احترام تو از دست میرود باید درانتظار لطمه هایی باشی که دربزرگسالی برجان تو زخم میگذارد .

روزی چشم پزشک من بمن گفت : این چه نامی که تو برگزیده ای ؟ نامی شوم است ، نام ستاره ای است تنها درآسمان در گوشه ای نور می افشاند اما اجازه ورد به منظومه خود ودیگران را ندارد ، تنها میسوزد وتنها میمیرد ؟! در پاسخ او گفتم ، نام را من باخودم به دنیا نیاوردم ، سرنوشتم را به دست گرفتم حال نه درخیال بلکه درواقعیت گفته آن پزشک با تجربه را لمس میکنم سالیان درازی را با شوق وعشقی سرشار در عشق مادر بودن درمیان خستگی های فراوان ، در  لانه کوچک وآرامم ودر  منتهای صداقت واشتیاق  تنها درکنارمیوه خود نشستم  فرزندی که زیر نوازش دستهای گرم من رشد میکرد ومن درانتظار  پاداش خود وخانه ایکه درآن نسیم سعادت میوزد وچشمه عشق جاریست  دل سپردم واز پنجره تاریکم به روشنایی بیرون نگاه میکردم ، روشنایی ونورهایی فریبنده وچشمانی که درپشت عینکهای پستی ونادرستی پنهان بودند ، حقایقی لبریز از ریا ودروغ ومن درفکر آفرینش وباورهای خود امروز دیگر  هیچ چیز برای من ارزشی ندارد اگرچه دنیا کون فیکون شود واگر چه جنگ اتمی دربگیرد ، بی تفاوت به ویرانی ها مینگرم چرا که دلها همه ویرا نه  شده اند ودر میان آنها لاشخوران مشغول تغذیه وپروارشدن خود میباشند ، این دنیا دیگر برای من هیچ بها وارزشی ندارد چرا دوباره بخود فریبی مشغول شوم ؟ چرا ؟  تنها سهم من درمقابل رویم نقشه ای از سرزمینم قرار دارد وآنسوی دیگر یک تخته کوچک سیاه با ا شکال وصورتک های مسخره وچند پروانه که دروسط آن نوشته شده :   HAPPY BIRTHDAY........بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / چهارشنبه /28/8/2013 میلادی / اسپانیا /

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۲

یکسالگی

تولد یکسالگی پسرم فرا رسید ، برای پدرش پیغام دادم اگر میل دارد میتواند بخانه ما بیاید ، خوشبختانه قبل از آمدن او محبوبه خانم با دوربینش آمد وچند عکس یادگاری از من وپسرم وخودش گرفت ا ما نماند ورفت ، خان هم گفت دیرتر  خواهم آمد ؛ من غذای مفصلی درست نکرده بودم کیک وچای وچند ساندویچ مقداری کتلت ، ناگهان درب باز شد او با چند زن ومردمست وشش دانگ وارد شدند ، زنهایی که درکار فیلم ودوبله ویا درکار ( دیگری) بودند مردانشان را نمی شناختم ، گویا از قبل درجای دیگری خودرا خوب ساخته بودند ، نه زنان را میشناختم ونه مردان را از سر وضع آنها معلوم بود که کارشان وشغلشان چیست وچه حرفه ای دارند ، بچه را به اطاق بردم وبه مادر سفارش کردم بیرون نیایید ، خودم روی یک صندلی نشستم به تماشا ، او درحالیکه زبانش لکنت داشت گفت :

این خانم مرا به جشن یکسالگی پسرش !! دعوت کرده است سپس رو بمن کرد و.گفت عیبی ندارد که من دوستانم را آورده ام ؟ هاهاهاها خنده های چندش آور کلمات شنیع وا شعار مستهجن ، گویی تنها برای تحقیر من آمده بود .

دیگر میل ندارم وارد بقیه ماجراها وداستان  بشوم خون آزمایش شد وجواب مثبت بود وایشان با افتخار تمام بمن اطلاع دادند که خوب صاحب پسری میباشند !! اما این پسر باید زیر  نظر  مادرجانشان بزرگ شود نه در خانه من ومادراملم که هر روز سر  سجاده می نشیند ونماز میخواند ، برایش پیغام دادم

مادرجان تو کارش وماموریتش را درقبال سایر جوانان  خوب انجام داده است وپاداش خودرا نیز گرفته ، او که خودرا حامی زنان میداند وسینه برای آزادی زنان چاک میدهد درجلسه های گوناگون حضور مییابد وجوانان را شستشوی مغزی میدهد ، وخورا به زیر  تانگ میاندازد  تا ازحقوق زنان وآزادی آنها حمایت کند، چرا حیثت مرا لکه دارمیکند ؟ کجاست آن حمایت وجان فشانی او برای زنان کشوری که حتی دران به دنیا هم نیامده است  او ازمن چه میداند ؟ به غیرا زچند کلمه کثیف که ازدهان تو ودیگران بگوشش رسیده ، چه چیزی از خانوداه من میداند ؟ اگر  پول فراوانی داشتم ویا از نوادگان نوکران وحاجبان درگاه شاه قجر بودم شاید امروز روی سرهمه جای داشتم اما ؟! متاسفم من نانم را ازبازوی توانا وپرقدرت خودم میخورم ، محال است ، محال است بگذارم دست او به پسر من برسد"

کور  خواندی این یکی دیگر قربانی شما وحزب شما نخواهد شد با تمام قدرتم اورا درمیان بازوان خودم میگیرم ، خوشبختانه کاری پیدا کردم از طریق معاون نخست وزیر درهمان بیغوله ای که او کار  میکرد دست تصادف بود ؟ یا دست سرنوشت ؟! هر  هفته بچه را بخانه مادرش میبرد تا موقع برگشت جان من به لبم میر سید ، چه ذکر ی در گوش بچه ام خواندند ؟ بچه هرروز از من دور تر  میشد ، زمانیکه میل داشتم اورا به آغوش بفشارم درپشت چادر  نماز مادر پنهان میشد ، مرا بنام کوچکم صدا میکرد ،؛ واتوبوس را که میدید خیال میکرد من درآنجا کار میکنم ومیگفت " اداره مامان !!! به دفترچه های قصه هایش دلبسته بود وآنهارا  وار ونه به دست میگرفت تا خوابش ببرد ،  آرزو داشتم سرم را  روی پاهای کوچک او بگذارم وتنهاییم را فراموش کنم اما فریاد او بلند میشد وفورا به اطاق مادر پناه میبرد ، مادر نیز اورا ازآن خود ساخته بود ، این بچه ای که میرفت پای در سن دوسالگی بگذارد مانند یک مرد جا افتاده وتجربه دیده با آن چشمان در شت وبراقش میدانست که چگونه باید راه روش خودرا پیدا کند ، روزهای تعطیل اورا با کالسکه به گردش میبردم به استخر شنا میبردم ، به رستوران میبردم تا دونفری باهم غذا بخوریم لب به غذا نمیزد ومیگفت که باید به توالت برود آنهم توالت ودستشویی خانه .

به خان گفقتم فرشهایت را ببر میخواهم خانه را عوض کنم چه بسا جناب صاحبخانه دوباره چشمش به فر شها افتاد وماموری دیگر را فرستاد برای جمع آوری آنها ، بجای آن دوفر ش گرانیها وزیبا دوعدد زیلوی ابی حاشیه دار  خریدم وخانه را با آنها فرش کردم  ، خانه ایکه درخیابان شمیران قدیم جای داشت وصاحبخانه ازمن همه نوع تعهدی را گرفته بود خودش درطبقه بالا زندگی میکرد خود وهمسرش هر دو معلم بودند من درطبقه هم کف که سه اطاق داشت با یک حیاط کوچک ویک حوض باندازه یک وان بزرگ زندگی تازه ای را شروع کردم دیگر خیالم از بابت همه چیز راحت بود اما نه.....تازه  جنگ شروع میشد واین آرامش قبل از طوفان بود که مرا فریب میداد....... بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ سه شنبه 27/8/2013 میلادی/