پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۲

34

اطاق اجاره ای !

فردای آن روز کارم را درآن دفتر کذایی شروع کردم ، دفتر که چه عرض کنم اطاقی  به طول دومتر وعرض یکمتر ونیم لبریز از قفسه وجعبه های نگهداری فیلمها ومقداری آشغال دیگر ، یک میز کوچک ، یک ماشین تحریر چند مداد وقلم ویک چراغ رومیزیی که تنها میتوانستم روی تکمه های ماشین تحریر وکاغذ بغل انرا که دستنوشته جناب رییس بود ببینم ، سایه ام روی دیوار رو برو اتفاده بود ، نگاهی به اطراف اطاق انداختم  جای نفس کشیدن نبود تنها یک پنجره کوچک در نزدیکیهای سقف هوایی به اطاق میداد ، آیا آن مرد بخاطر لجبازی بامن این سوراخ را بمن داده ویا واقعا وحشت دارد  ؟ خوشبختانه هیچ تماسی با خواستگار دیروز ورییس امروزم نداشتم ، مش رمضون برایم یک چای آورد  دیدم درکنار آن یک تکه نان سنکگ با پنیر لوله شده نیز گذاشته است ، گفت : میدانستم که صبحانه نخوردی فعلا اینرا بخور تا ته دلت را بگیرد ، مقدار زیادی کاغذ حاوی قراردادها کنار ماشین تحریر بود ودریک پوشه آبی رنگ چند کاغذ کاربن " کپیه " ومقداری کاغذ سفید برای ماشین گذاشته شده بود ، همین ، هرگاه کاری داستم زنگی را فشار میدادم ، مش رمضون قفل درب را باز میکرد وبه درون میامد ، اولین روزکار برایم خیلی سخت وناگوار بود ، منکه دراطاقهای بزرگ شیشه دار، درپشت میزهای بزرگ با تلفن وسایر وسایل کار میکردم حال دراینجا حکم یک زندانی انفرادی را داشتم که میبایست اعترافاتم را تایپ کنم ؟! .

هنگام عصر بار از درگاراژ بیرون رفتم وبه چند بنگاه معاملاتی سر زدم برای اجاره یک اطاق ،

تنهایی ؟ بله ، شوهر نداری ؟ خیر ؟ پدر مادر برادر ؟ خیر قربان ، چکاره ای ؟ کارمند یک شرکت ، نه ، به زن تنها نه خانه ونه اطاق اجاره نمیدهیم >

به ناچار دست به دامن عمو شدم ، عموجانم ، برای خاطر خدا کمکم کن جایی را برایم بگیر ، پیر مرد قبول کرد ودر قدیمی ترین وفقیر ترین خیابانهای شهر در یک خانه شش اطاقه که چند مستاجر دیگر نیز زندگی میکردند ، اطاقی برایم گرفت ، اطاق خالی بود ، از خانه اش یک گلیم ویک تختخواب وچند پتو ومقداری لوازم مورد لزوم یا خرید ویا برایم آورد ،  پول یکماه را به صاحبخانه داد وگفت : مواظب دخترکم باش ، سپس رو بمن کرد وگفت :

اگر مادرت لج بازی نمیکرد وراهی این خرابشده نمیشد تو الان درشهر مان برای خودت یک خانم تمام عیار بودی  با شوهر وبچه وبین فامیلت ، حال مانند یک درخت که از ریشه کنده شده آواره  وتنها وبیکس وآن زن هم درچنین موقعیتی ترا تنها گذاشت  ورو به مرد صاحبخانه کرد وگفت : او روزها کار میکند وعصرها بخانه برمیگردد شمارا بخدا مواظبش باشید ، سپس مرا بوسید وگفت :

دخترم ترا بخدا میسپارم ورفت و این آخرین باری بود که عموجانم را میدیدم .

درحالیکه اشک درچشمانم جمع شده بود ، زیر لب گفتم :

کدام خدا ؟ خدای خودت ، خدای من ، ویا خدای همسرم وخانواده اش ؟ ویا خدای جناب قاضی وهمسرانش ، کدام یکی ؟!.

بقیه دارد........                                     ثریا ایرانمنش 6/6/013 اسپانیا

چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۲

صو33

تنهایی

امروز که این یادداشتهارا مینویسم ، سخت اندوهگینم ، از خود میپرسم زاده شدن وآمدنم باین دنیا به چه معنا بود ؟  یک شوخی طبیعت ؟ یک سرگرمی برای خالق بشریت ؟ خداوند در عالم بالا چقدر خندید ؟ امروز سخت غمگینم برای آنکه بازی را باختم ، بلد نبودم درست بازی کنم ودستم همیشه باز بود  وهمه میتوانستند مانند یک کتاب باز از چهره من تا اعماق وجودم را بخوانند بلد نبودم چگونه باید با این درندگان ووحوشی که دراطرافم پرسه میزنند مبارزه کنم ، امروز هم تنهایم ، مانند همه ، دریک غم تمام نشدنی به آنچه را که ساختم وویران شد میاندیشم .

آن عموی نازنین وآن تنها کسی را که پس از سالها یافته بودم او هم رفت دیگر کسی نمانده چیزی نمانده وجایی نیست که من پشتم را به آن تکیه بدهم با همه خستگیها ،

آنروز غروب به همراه او وارد کافه قنادی شدیم وهرکدام یک شیر داغ گرفتیم وپشت یک میز نشستیم  او عینکش را با دستمالی که از جیب  شلوارش بیرون کشیده بود پاک کرد ، گوشه چشمانش نیر چند قطره اشک دیده میشد ، آنهارا نیز بسرعت از بین برد ، رو بمن کرد وگفت :

بگو ببینم درچه حالی ؟ مادرت کجاست ؟ این زن هیچگاه نتوانست درزندگیش راه درستی را انتخاب کند لج باز وخود خواه  هم خودش را بدبخت کرد وهمه ترا ، پدر بیچاره ات هم که خیری از دنیا ندید خیلی زود مرد ، من درآنوقت اینجا نبودم ، مشغول دیدن دوره ای در خارج ومشغول کار مترجمی بودم هنوز هم این کاررا میکنم ، میدانی این شرکت تنها مال من نیست آن مرد ارمنی نیز با من شریک است باید خیلی کار کنم ، بچه هارا بخارج فرستادم باید خرجشان را بدهم ؟!.

چه خوب ، خوشا بسعادت آنها که چنین پدری دارند ، منوره الان وکیل شده و.... سعی کردم به آنها فکر نکنم خوب بقول معروف خلایق هرچه لایق !

تنها او حرف میزد ومن غرق لذت گویی از زمان بیرون شدم ودوباره یک بچه کوچک بودم در  بغل خواهر ناتنی ام که مرا برای دیدن عموجان بزرگ بخانه مادر بزرگم بردند ، وهمین عموجان دست درجیبش کرد ومقداری شکلات بمن داد مرا بوسید وگفت ؛ بچه خوشگی است ، همین دیگر اورا ندیدم تا امروز من یک زن جوان که شوهرش درزندان انفرادی وخودش تنها واو یک پیرمردی که در این سن هم داشت کار میکرد و......چه تفاوتی بین او وهمسر من بود.

داستان زندگیم را برایش تعریف کردم وسرانجام گفتم " عموجان درحال حاضر من جایی را ندارم اگر میشود تا مدتی درخانه شما زندگی کنم تا بتوانم با گرفتن اولین حقوقم مکانی برا ی خودم تهیه کرده واز خانه آن دوست ومادر منحوسش بیرون بیایم .

چهره اش درهم رفت ، سیگاری روشن کرد و درسکوت بمن مینگریست گویی یک گناهکار بزرگ بودم ، گفت :

نه عزیزم محال است من نمیتوانم با مامورین .....دنباله حرفش را گرفتم وتکرار کردم ساواک دربیفتم  ، نه؟

دیگر همه امیدم را ازدست داده بودم همه مانند یک طاعونی از من میگریختند مگر مردان هوسبازی که چشم طمع بمن دا شتند واین > مال > بد جوری بد قلق وبد جوری خودش را در یک لفافه پیچیده بود .

عموجانم دست درجیبش کرد مقداری اسکناس بیرون آورد وبه زور در کیف من گذاشت وگفت اگر بازهم کاری داشتی این شماره تلفن من وجایم را هم بلدی بمن خبر بده ، سیگارش را تمام کرد وپول شیر وکاکائورا داد دستی بر سرم کشید وموهایم را بوسید ورفت ، من ماندم همان تنهایی ، من ماندم همان شبهای پر غم وباز زیر متلکهای آن پیر زن ارمنی ودر میان اطاق آنها دراز کشیدن ، بیخبر از مادر شوهر وخواهر شوهر وآنچه را که از من ربودند . .....بقیه دارد .                                    ثریا ایرانمنش .5/6/013

سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۲

خط فارسی

دامن کشید ورفت چو خورشید از افق / تنها به باغ ماند از آن سایه های شب

دردیدگان خیره ی من تیرگی فزود / تا چیره شد به جان من افسانه های تب

این سایه های مبهم ودرهم به چشم من /اشباح مردگان گذشته است درملال

شب چیرگی دهد به سر انگشتهای غم/ تا بردرند همه دفتر افسانه ی خیال  !

------------------- ؟؟

پؤوهشگران دانشگاه علامه طباطبایی دورهم جمع شده ونقشه برای تعویض " خط فارسی " کشیده اند ، کم کم خط وزبان فارسی نیز فدای اسلام عزیز خواهد شد تا زودتر دست به این اقدام نزده اند باید کوشش کنم بقیه مطالبم را بنویسم .

حال تکلیف آنهمه شاعر قدیمی ، نویسندگان قدیمی ، کتابهای قدیمی ، چه خواهد شد ؟ مهم نیست مانند عمرابن خطاب آنهارا به دست آتش میدهیم ویا هیزم آتش تنور روضه خوانی وسفره اندازی میکنیم .

روح استالین مرحوم در جلد عده ای حلول کرده وباید از این روزها ملت ایران در انتظار اردوی کار هم باشد .

تحریم ( ریال) اولین قدم بسوی نابودی هرچه درایران قدیم بوده ، میباشد سپس خط وزبان ، دیگر چه میماند ؟ هنگامیکه زبان یک ملت را از او بگیرید مشتی خاک ودرخت فایده ای ندارد.

موسیقی که فدا شد ، شعرا مدفون شدند ، هنرمندان یکی یک بسوی عالم بالا رفتند ، نوپا ها نیز همه آموزش دیده دست این رژیم میباشند وبه ساز آنها میرقصند ،

آنهاییکه بیرون هستند دردشان نیست آنها بیشتر بفکر مارکت وتبدیل پولهای دزدی شده  ازبابت فروش اسلحله ومواد مخدر ، قاچاق نفت  وخبر چینی ، میباشند درقمارخانه دنیا سرگر مند کاری به این ندارند که خط وزبان ما چه تغییری میکند آنها زبان " ثروت" را میدانند که درهمه جای دنیا کار برد دارد .

متاسفم ، متاسف برای ملتی که نه قدر خودرا شناخت ونه قدر فرهنگ پر بار وغنی خودرا ونه قدر آب وخاکش را ، حال ریاست جمهوری جدید هم با هجوم " سیب زمینی" های اهدایی دست راست همان استالین است وما میشویم ایرانستان .

باتقدیم بهترین آرزوها برای ملتی که برباد رفت . ثریا ایرانمنش . ساکن دیار بیکسی 4/6/013

دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۲

ص.32

عمو جان

شب را مجبور بودم درخانه همان دوست ارمنی بگذرانم این دوست وهمکلاسی سابق من که قبلا همسر دادستان تهران بود ، حال با دوبچه طلاق گرفته وبه همراه مادر پیر واز کار افتاده اش دریک آپارتمان محقری زندگی میکردند بیچاره زن کارمند اداره رایو بود وحقوقی هم از جانب همسرش بعنوان مخارج بچه ها دریافت میداشت ، من مجبور بودم درهمان اطاق نشیمن روی زمین بخوابم برایم سخت بود پیرزن بد جوری با مسلمانان درافتاده ومرتب به زبان خودش مرا بباد ناسزا میگرفت ، منهم به روی خود نمی آوردم ، حال از امروز میتوانستم برای خود جایی  پیدا کنم ، اما چگونه ؟ مادر که نبود او به شهرمان برگشته وکمتر خبری از او داشتم ، ناگهان بیاد عمویم افتادم چه خوب ،  میتوانم اورا پیدا کنم ، شاید بتوانم درخانه او زندگی کنم مگر نه آنکه سالها او به دنبال من میگشت ، حال دیگر نه آدرس ونه تلفن اورا نداشتم اما کار دیگری کر دم ، به تمام آژانسهای هوایی سر زدم ونام وفامیل خودم واورا دادم تا در خیابان ویلا  مدیریکی از آژانسهای هوایی آدرس اورا بمن داد وگفت در خیابان ایرانشهر او یک آژانس هوایی دارد ویک شعبه هم درشهر " ک"  زادگاهش >

چقدر خداوند یار ویاور من است ، خودم را فورا به خیابان ایرانشهر رساندم یک آژانس هوایی شیک وتر تمیز معلوم بود کار وبارش خوب است ، دربان از من سئوال کرد ، چه کاری دارم ، گفتم با آقای  الف کار داشتم مرا به میزی راهنمایی کرد دراطر اف اطاق بزرگی زنان ومردان جوان پشت دستگاههای تلکس وماشین تحریر ودفاتر وسایر وسائل نشسته بودند همه جا اعلان هواپیمایی " هما" وارفرانس ، کا . ال . ام . اس. آی .اس .و.... دیده میشد ، به میز نزدیک شدم ، مردی نسبتا جوان وشیک ، پرسید چه فرمایش دارید ؟ گفتم با آقای الف کار دارم من برادر زاده ایشان هستم ، مرد خیلی مودبانه از جا برخاست ومرا به پلکان طبقه بالا راهنمایی کرد ،

در طبقه بالا پشت میزی مردی سالخورده که عنیک قدیمی او روی بینی اش جای داشت مشغول کار بود مقدار زیادی هم کتاب وروزنامه وکاغذ  روی میز پخش شده بود ، جلو رفتم وسلام کردم ، بی آنکه سرش را بلند کند با همان لهجه غلیظ کرمانی ، گفت : فرمایشی هست > سرش درست شکل وشمایل پدرم را داشت اما قد او بلندتر ولاغری او وترکیب چهره ودستهایش نشانی از پدر داشت .

گفتم ، عموجان ، منم ، ناگهان سرش را بلند کرد ، سرتا پای مرا زیر ذره بین برد ، باور نیمکرد که این زن جوان همان دخترک چند ساله ای است که اورا در شهر خودمان دیده بود ومقداری شکلات کف دستش گذاشته وچشمانش را بوسیده است ، بلند شد ، با قامتی بلند وکشیده ولاغر ، گفت ، تا بحال کجا بودی من خیلی به دنبالت بودم به آن سروان جوان که رییس تو بود شماره تلفن وآدرسم را دادم تا بتو بدهد ، آیا داد ؟ گفتم بلی اما  ......اشک چشمانم را پر کرده بود آرزو داشتم خودم را در آغوش او بیاندازم بوی پدر وبوی خانواده را از لباسهای او واز آغوش در مشام جانم فرو برم ، آ رزو داشتم سرم را روی شانه اش بگذارم وبگویم ,عمو جان خیلی خسته ام خیلی راهی بس طولانی را طی کرده ام در دنیای بدی ودرمیان مردم بی شرمی زیستم ، عمو جان  ، آه ، چه روز خوبی گویی به خدا رسیده ام  ، گفتم داستان طولانی است ، گفت پس برویم  درآنسوی خیابان یک قنادی هست آنجا مینشینیم ویک نوشیدنی مینوشیم وتو حرف بزن بگو مادرت کجاست خودت چطوری ، من محو گفته او بودم ، چقدر این سادگی وصفا ولهجه را دوست داشتم .

با هم بیرون آمدیم کارمندان به احترام او ازجا برخاستند ، مرا به آن مرد اولی معرفی کرد ، .گفت برادر زاده ام میباشد ، نام آن مرد آقای " میم" وار ارامنه خوب آن زمان بود ، از درخارج شدیم ، هوا داشت کم کم تاریک میشد او مطابق شئونات قدیم جلو جلو راه میرفت ومن نفس زنان به دنبالش میرفتم تا به آن قنادی بزرگ رسیدیم .    بقیه دارد . ثریا ایرانمنش .اسپانیا .

..آنان !

تصویر های زیادی از میمهامان عالیقدر جناب ریاست جمهوری کشور گل وبلبل وجناب رهبری در  وزارت امور خارجه را در سایتهای مختلفی دیدم ! و....حظ کردم  ، عجب عاقبتی پیدا کردیم ، چطور همه چیز هارا از معادن بیرون کشیدند وبجایش اینهارا  بما حواله دادند که زیر دیسهای باقلا پلو با بره ومرغ بریان وکباب جوجه وشیرین پلو وچلو کباب سیر شوند وملتی با بچه های شیرخوار ودختران دوساله وسه ساله درکوچه ها گرسنه ویلان  وما ...به اعماق زمین فرو شویم ، بهتراز این نمیشد که سر زمین مار ا تحقیر کنند ، رزوی یکی از سناتورهای دموکرات امریکا گفته بود که:

شاه ایران بر این باوراست که کشورش میتواند درزمره کشورهای پر قدرت وبا فرهنگ دنیا قرار بگیرد ۀ، ، او اشتباه میکند او باید بداند که درکجا ی جهان قرار دارد .

امروز خوشبختانه او دراین جهان نیست تا جایگاهش را ببیند وبجای شمع کافوری چراغ نفت میسوزد ،

ملتش دوپاره شده اند ، گرسنه ها ومعتادان وشکم باره ها ولمپن های فراری از کوچه پس کوچه های قلعه وکله پاچه خور وزورخانه برو ونشمه در برگرفتن و با یاد مرحوم فردین ! حال کردن دلم برای آن کوچه باغهای پردرخت ، آن سروها کنار جویبار های شیراز آن اشعار شیرین وآن موسیقی فاخر وگرانبهای زمان  آن نویسندگان تحصیل کرده  وآن صدای های جادویی که هر صبح از رادیو ایران شنیده میشد ، تنگ شده امروز حتی موسیقی ما هم عوض شده عده  یا " رپ " میخوانند ویا نوحه وجایشان نیز معلوم است وآنکه موسیقی را در آن سر زمین زنده نگاه داشت مورد غضب است روزگار همین است گاهی پشت بر زین وگاهی زین برپشت .

قلعه شهر نو را برای  آ ن بستند که دختران وپسران امروز بیاد زادگاهشان نیفتند وحال بتوانند به جزایر امارات سفرکنند ، ودرمیان البسه های گرانبها وجواهرات شفافی که برای همین دسته ومخصوص آنها ساخته میشود غلط بزنند و......... خلایق هرچه لایق

روزی پذیرای ملکه انگلستان وریاست جمهمور امریکا وپادشاه یونان وخروشچف بودیم وامروز ؟....... من ضد آنها نیستم ، ضد دولتهایی هستم که لیاقت ملت مارا به هیچ گرفتند ومارا وملت مارا گرسنه گذاتشند بی آنکه شناخت واقعی از شعور واحساس وفهم یک ایرانی واقعی داشته باشند . دیگر حتی ژوهانسبورگ هم نیستیم  همه دریک آشفتگی روحی بسر  میبریم بی آنکه درانتظار راه نجاتی باشیم . مویه کن سر زمین محبوب من ، مویه کن.

دوشنبه سوم ماه جون / اسپانیا.

صفحه 31

شیر نگهبان

همه آن روزهای درد آور وبی تجربگی وناشی گیری من وساده لوحیم را مانند یک فیلم درون استکان چای که دردستم میلرزید میدیدم ،

جناب تاجر با لبخندی تمسخر آمیز از پشت میزش بلند شد وکمی دور اطاق قدم زد دوباره نشست وبا یک نیشخند زهرآلود بمن نگریست ، دردلش حساب های کرده بود ...." شاید الان که یک زن آزاد شده بتوان از او  یک معشوقه خوبی ساخت " ؟ هرچه باشد " تاجر" است اگر چه امروز در راس ریاست یک کمپانی بزرگ سینمایی نشسته باشد .

او سر انجام آهی کشید وگفت ، بسیار خوب ، تومیتوانی از فردا دراینجا کار کنی مشروط بر اینکه صبح زود ازدرب عقب سینما وارد گاراژ شده وسپس به اطاق نگهداری فیلمها بروی درآنجا برایت میزی میگذارم وبا یک ماشین تحریر راستی  بلدی ماشین کنی ؟! گفتم بلی  ، شرایط مورد قبول واقع شد ویک قرار دارد نامریی نیز بین ما بسته شده با حقوق ماهیانه چهارصد تومان هنگامیکه میخواستم از در بیرون بروم ، به نزدیکم آمد وبازوانم را محکم درمیان دستهای بیقواره اش گرفت وگفت :

دراینجا آدم زیاد رفت وآمد میکند ، کسی نباید ترا ببیند توهم نباید باکسی مراوده پیداکنی اگر هم خواستی میتوانی بعضی از بعد از ظهر ها درسانس اول به سالن سینما بروی وفیلمی تماشا کنی  ، به > مش رمضون< میگویم همه کارهارا برایت روبراه کند ....ببین من حوصله سر وکله زده با سا....واک حرفش را قطع کردم وگفتم حالم از این جمله بهم میخورد صدها بار این کلمه را ازدهان بسیاری شنیده ام ، درحال حاضر او درانفرادی است وکسی هم دیگر بمن کاری ندارد ، خانه ام را هم خواهر شوهرم خوب تخلیه وتمیز کرده است حال درمنزل دوستی بسر میبرم وباید اولین کارم این باشد که یک مکانی برای خوابیدن وزندگیم پیدا کنم ، همین ، شما نگران نباشید ، ومتشکرم که تا این حد حیثت وجان خودرا در گرو اینکار گذاشتید مطمئن باشید کارمند خوبی خواهم بود ؛ ودردلم گفتم محال است تو بتوانی  با این دستهای زمخت وزشت واین صورت بی ترکیب  وآن چشمان فرو رفته  که مانند  دو نقطه سیاه میان آ ن چهره نا متناسب برق می زد مرا درآغوش بگیری ، محال است اگر چه به مقام خدایی برسی  " واز اطاق بیرون رفتم ووارد راهروی بزرگی شده وسپس از درب وردی پله هارا طی کرده خودم را به خیابان وهوای آزاد ر ساندم ، نه خوشحال بودم ونه غمگین ، مانند یک تکه سنگ ، سخت وانعطاف ناپذیر تا این ساعت سرنوشت بدجوری مرا چرخاند از این ساعت  این منم که گریبان سرنوشت را خواهم گرفت واورا نقش زمین میکنم .  بقیه دارد........

ثریا ایرانمنش  / اسپانیا / دوشنبه  3/6/013