دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۲

ص.32

عمو جان

شب را مجبور بودم درخانه همان دوست ارمنی بگذرانم این دوست وهمکلاسی سابق من که قبلا همسر دادستان تهران بود ، حال با دوبچه طلاق گرفته وبه همراه مادر پیر واز کار افتاده اش دریک آپارتمان محقری زندگی میکردند بیچاره زن کارمند اداره رایو بود وحقوقی هم از جانب همسرش بعنوان مخارج بچه ها دریافت میداشت ، من مجبور بودم درهمان اطاق نشیمن روی زمین بخوابم برایم سخت بود پیرزن بد جوری با مسلمانان درافتاده ومرتب به زبان خودش مرا بباد ناسزا میگرفت ، منهم به روی خود نمی آوردم ، حال از امروز میتوانستم برای خود جایی  پیدا کنم ، اما چگونه ؟ مادر که نبود او به شهرمان برگشته وکمتر خبری از او داشتم ، ناگهان بیاد عمویم افتادم چه خوب ،  میتوانم اورا پیدا کنم ، شاید بتوانم درخانه او زندگی کنم مگر نه آنکه سالها او به دنبال من میگشت ، حال دیگر نه آدرس ونه تلفن اورا نداشتم اما کار دیگری کر دم ، به تمام آژانسهای هوایی سر زدم ونام وفامیل خودم واورا دادم تا در خیابان ویلا  مدیریکی از آژانسهای هوایی آدرس اورا بمن داد وگفت در خیابان ایرانشهر او یک آژانس هوایی دارد ویک شعبه هم درشهر " ک"  زادگاهش >

چقدر خداوند یار ویاور من است ، خودم را فورا به خیابان ایرانشهر رساندم یک آژانس هوایی شیک وتر تمیز معلوم بود کار وبارش خوب است ، دربان از من سئوال کرد ، چه کاری دارم ، گفتم با آقای  الف کار داشتم مرا به میزی راهنمایی کرد دراطر اف اطاق بزرگی زنان ومردان جوان پشت دستگاههای تلکس وماشین تحریر ودفاتر وسایر وسائل نشسته بودند همه جا اعلان هواپیمایی " هما" وارفرانس ، کا . ال . ام . اس. آی .اس .و.... دیده میشد ، به میز نزدیک شدم ، مردی نسبتا جوان وشیک ، پرسید چه فرمایش دارید ؟ گفتم با آقای الف کار دارم من برادر زاده ایشان هستم ، مرد خیلی مودبانه از جا برخاست ومرا به پلکان طبقه بالا راهنمایی کرد ،

در طبقه بالا پشت میزی مردی سالخورده که عنیک قدیمی او روی بینی اش جای داشت مشغول کار بود مقدار زیادی هم کتاب وروزنامه وکاغذ  روی میز پخش شده بود ، جلو رفتم وسلام کردم ، بی آنکه سرش را بلند کند با همان لهجه غلیظ کرمانی ، گفت : فرمایشی هست > سرش درست شکل وشمایل پدرم را داشت اما قد او بلندتر ولاغری او وترکیب چهره ودستهایش نشانی از پدر داشت .

گفتم ، عموجان ، منم ، ناگهان سرش را بلند کرد ، سرتا پای مرا زیر ذره بین برد ، باور نیمکرد که این زن جوان همان دخترک چند ساله ای است که اورا در شهر خودمان دیده بود ومقداری شکلات کف دستش گذاشته وچشمانش را بوسیده است ، بلند شد ، با قامتی بلند وکشیده ولاغر ، گفت ، تا بحال کجا بودی من خیلی به دنبالت بودم به آن سروان جوان که رییس تو بود شماره تلفن وآدرسم را دادم تا بتو بدهد ، آیا داد ؟ گفتم بلی اما  ......اشک چشمانم را پر کرده بود آرزو داشتم خودم را در آغوش او بیاندازم بوی پدر وبوی خانواده را از لباسهای او واز آغوش در مشام جانم فرو برم ، آ رزو داشتم سرم را روی شانه اش بگذارم وبگویم ,عمو جان خیلی خسته ام خیلی راهی بس طولانی را طی کرده ام در دنیای بدی ودرمیان مردم بی شرمی زیستم ، عمو جان  ، آه ، چه روز خوبی گویی به خدا رسیده ام  ، گفتم داستان طولانی است ، گفت پس برویم  درآنسوی خیابان یک قنادی هست آنجا مینشینیم ویک نوشیدنی مینوشیم وتو حرف بزن بگو مادرت کجاست خودت چطوری ، من محو گفته او بودم ، چقدر این سادگی وصفا ولهجه را دوست داشتم .

با هم بیرون آمدیم کارمندان به احترام او ازجا برخاستند ، مرا به آن مرد اولی معرفی کرد ، .گفت برادر زاده ام میباشد ، نام آن مرد آقای " میم" وار ارامنه خوب آن زمان بود ، از درخارج شدیم ، هوا داشت کم کم تاریک میشد او مطابق شئونات قدیم جلو جلو راه میرفت ومن نفس زنان به دنبالش میرفتم تا به آن قنادی بزرگ رسیدیم .    بقیه دارد . ثریا ایرانمنش .اسپانیا .

هیچ نظری موجود نیست: