جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۹۱

شاعر

امروز کمتر کسی دردنیا وبخصوص در سرزمین خودمان " رودکی سمرقندی" را میشناسد سمرقند امروز از پیکر پارس جدا شده ومجسمه رودکی در تاجکیستان روی برجی ایستاده است " اگر آنرا هم به یغما نبرند"  بوی جوی مولیان او درپیکر وروح همه پیچیده اما کمتر کسی گوینده این اشعاررا میشناسد.

دراین ایام همه چیز بسرعت میاید ومیرود وهمه چیز وهمه کس ! برای مصرف یکروزه !!! ساخته میشود  خیلی به ندرت کسی تاریخ گذشتگان را ورق میزند وکمتر کسی کتابی دردست دارد کتاب هم کهنه  واز مد رفته است !

همه رفته اند وآنهایی که مانده اند رفتنشان بهتراز ماندنشان است وبجایشان گروهی ناشناس آمده اند که بکلی با شعر وادبیات وموسیقی بیگانه اند و آنرا از سر سیری یا گرسنگی شکم شاعر میپندارند ، گروهی هم این رشته هارا بکلی از ادبیات پارسی زبان جدا کرده وآنهارا گناه میپندارند ، آنها جنگیدن را دوست دارند وخون ریزی هارا وبرایشان کشتن وریختن یک بلبل لذت بخش تراست تا شنیدن آواز او.

امروز همه چیز درهمان هول وحوالی شکم وقسمت زیر آن میچرخد وهمه جنایتها ودزدیها نیز بخا طر سیر کردن یکی وخالی کردن دیگری است! زیبایی روی وموی همه چیز را تحت الشعاع قرار داده است واگر کسی مانند من سرش دردگرفت وخواست درباره مثلا رودکی سمرقندی چیزی بنویسد ، همان سگ اصحاف کهف است که از غار قرون بیرون آمده وسکه از رواج افتاده خودرا برای مصرف عموم ارائه میدهد. گاهی فکر میکنم شاید مردان قصه اصحاف کهف هم ترجیح دادند غاررا بر سر خود ویران کنند تا مجبور نباشد خود وسکه های از دور خارج شده را بمعرض نمایش بگذارند !؟

هر چند سگهایشان امروز بر پر وپاچه همه میپیچند ومیخواهند نورسیدگان را نیز همراه خود به همان غار تاریک جهل ونادانی ببرند.

امروز همه درهمه جا فریاد واویلا مسلمانی را میزنند تا بیشتر مردم را به بردگی وبدبختی بکشانند وخود بر خر مراد سوار شوند ، امروز برای بر قراری رابطه های انسانی هیچ مجوزی صادر نمیشود تنها ثروت های باد آورده ودزدی های کلان علنی کار میکنند و تا جاییکه میتوان طناب داررا نیز از گردن قاتلی بیرون آورد وبه کمک همین ثروت قاتلی را رها ساخت درعوض بیگناهی را بجایش بر دار کشید.

دوچیر هنوز درمن عوض نشده واز بین نرفته است ، یکی دوش آبسرد صبگاهی ودیگر قلم وکاغذ نوشتن وخواند ن وبه دنبال شعر وموسیقی دویدن که باعث تمسخر وحیرت دیگران است ، تنها این دوچیز مرا زنده نگاه میدارد من برای آنهایی مینویسم که میدانند ومیخوانند نه آنهاییکه نه میدانند ونه میدانندکه نادانند.

پنهانی برای آنهایی اشک ریختم که عمر وزندگیشان را وقت سرودن اشعار زیبا ودل انگیز ونوشتارها وترجمه ها نمودند وخود در بیماری وگمنامی وبدبختی جان سپردند ودرعوض آنکه توانست ملایی را بر مسند جد خود بنشاند شاهانه میزید اگر چه دردرونش رنج فراوان باشد .

با یاد بیژن ترقی >  بال من بگشا واز بندم رها کن /پایم از این رشته های بسته واکن .

متاسفانه خیلی از مردم نمیدانند چگونه رشته های عنکبوتی جهل ونادانی آهسته آهسته بر پاهای آنها بسته میشود ودردام تارهای عنکبوتی مافیای قدرت میافتندوکم  کم روح وهویت شخصی آنها از ین رفته ودچار سر درگمی میشوند .

خود کرده را تدبیر نیست .

بیاد شاعران متفکر نه مداحان ، ثریا/ اسپانیا/ 7/12/12

پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۱

نیمه شب

همه شب دراین امیدم که نسیم صبگاهی/ به پیام آشنایی بنوازد آشنارا "حافظ"

نیمه شب است ومانند هرشب دیگر خواب از چشمانم رمیده است ، امروز دراینجا تعطیل عمومی است روز مهمی در این سر زمین بشمار میرود روز تصویب " قانون اساسی " قانونی که این ملت را از زیر یوغ دیکتاتوری بیرون آورد وبه یک دموکراسی واقعی رساند  .

شب یلدای ما نزدیک میشود ودر جاهای دیگر دنیا چراغهای درخت کریسمس روشن شده اند ومن ..... دراین ساعت شب بفکر تاریکی سر زمینی هستم که غبار تلخ دیکتاتوری ، مرگ ، زلزله ، بیکاری ، بدبختی واز همه مهمتر فقر شدید فرهنگی آسمان صاف آبی آن سر زمین را فرا گرفته است .

در فکر بچه های گرسنه ای هستم که دراین سرمای زمستان درکنار کوچه ها زیر کارتونها میخوابند ومورد هجوم ارذال اوباشی قرار میگیرند که از آنها هزاران استفاده میشود ، وبیاد بچه بیگناهی هستم که درآتش بخاری " نفتی " سوختند ، بیاد مادرانی هستم که در انتظار دیدار فرزندانشان آه میکشند وزنانی که شوهران وپسران ومردان وزنانشان را زیر هر عنوانی از دست داده اند وخود یک کالای بی بها شده اند.

نیمه شب است ومانند هرشب خواب از چشمان من گریخته ودراطاق سرد خود بفکردنیایی هستم که میتوانست به بهشتی زیبا مبدل شود وامروز جهنمی سوزان که شعله های آن هر سود زبانه میکشد  آنهم بخاطر نادانی وهوس وطمع وآز عده ای از خود بیخبر.

در سالی که گذشت عده ای را ازدست دادم دوستانی را که درحسرت آزادی چشمانشان را فرو بستند وبسرای باقی شتافتند وکسانی را که بشکل همان کدو حلوایی شبهای " هلویین "  میباشند و تنها باید شمعی درون چشمان کور آنها بگذاری وبر صورتشان نقشی بکشی وآنهارا برای تماشای عموم درمعرض دید بگذاری وبگویی " دوست " دوستانی که خیانتکار از آب درآمده ودستشان خوانده شد ومانند مهره مرده شطرنج از زندگیم بیرونشان کردم وبیاد کسانی که دربستر بیماری چشم براهند .

نیمه شب است وخواب ازچشمانم گریخته وزندگی مانند یک پرده سینما ازجلوی چشمانم میگذرد ، قیلمی وحشتناک ، یک تراژدی ناتمام ویک درام گریه آور.

پسرم پند روزگاررا برایم فرستاد : جمله ای از " جرج اورول" در دنیایی که دروغ واقعیت پیدا میکند راستی ودرستی یک انقلاب وحشتناک است .

ثریا/ نیمه شب 6/12.12

 

 

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۱

مصر

زمانه پندی آزاد وار داد مرا / زمانه را چو بنگری همه پند است

به نیک وبد کسان غم مخور ، زینهار / بسا کسا که به روز تو آرزومند است

"رودکی سمرفندی "

نه! گمان نکنم کسی به روز وروزگار من وما آرزومند باشد ، خدا نکند سر زمین کلئوپاترا نیز به دست اخوان مسلم بیفتد وزنان به درون کفن سیاه بروند خدا نکند مصریان مانند ایرانیان دربدر وآواره سر زمینهای بیگانه شوند وبه حکم اجبار خاک پدری را فراموش نمایند ودلخوش با شند که نغمه ی سروده  واشکی ریخته اند.

سابقه تاریخی وفرزانگی ودوستی درذهن بسیاری از مردم ما ومصریان با دورابطه همراه است .

ما با آنها برادر خوانده ایم  وآنها امانت دار ما میباشند ، مردم مصر غیورند وبه تاریخ پر افتخارشان مباهات میکنند  ومطمئن هستم که نخواهند گذاشت فرهنگ غنی وپر بار آنها به دست مشتی دیوانه فراری از غار کهف بیفتد آنها خواهند جنگید ، مگر آنکه صحنه آرای جهان میل داشته باشد صفحه جدیدی درتاریخ پر افتخار سر زمین فراعنه باز کند ، آنگاه زمانی فرا میرسد که مصر هم ریشه های تاریخی خودرا از دست داده وبه یک کشور مفلوک وبدبخت مبدل خواهد شد.

هنوز مردان پرقدرت ووطن دوستی درمصر زنده اند وفراری نشده اند تا از دور آواز بخوانند و برای " خانه پدری" اشک تمساح بریزند درحالیکه دستشان درون کاسه شیطان است واز آنجا میخورند ومینوشند ، نه گمان نکنم مصر ایران دوم شود . مصر سر زمین فراعنه ، سرزمینی که قدرتمند ترین زن جهان بر آن حکومت کرد ، هرچند خزانه ها خالی شدند ، از اشیاه  درون مقبره های فراعنه بجز مشتی خاک بر جای نمانده اما هنوز نوادگان فرعون زنده اند.

چهارشنبه/ 5/12/12

 

 

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۱

تولدتو

درست شبی مانند امشب ، ساعت دوازده شب ، تو به دنیا آمدی ، چهل وپنج سا ل پیش  ، همه درانتظار یک پسر بودند وبقول خودشان از شکل وشمایل من اینطور بنظر میرسید که پسری درراه دارم ، اما تو بمن گفته بودی که درراه هستی وهمیشه هم همراه منی ، من نفس ترا واحساسات ترا درهمان زمان که دردرونم ایجاد شده بود درک کردم.

آن لباس زیبایی را که بر قامت من دوخته بودند وبرازنده من بود پدرت از هم درید وبجایش یک پارچه ضخیم وزشت وبد قواره برتنم پوشاند که برآن وصله هایی از ننگ وتهمت وافترا  وتنک چشمی وحسادت دوخته شده بود .

او به هیچوجه پایبند مسایل خانوادگی نبود واین نوع زندگی هیچگاه باو آرامش وآسایش نبخشید هرچه در آن زمان بود همه درد وغم واشک دیده ونیروی اندیشه خودم که مدام درفکر ایجاد یک تحول بزرگ بودم.

بر خلاف تصور همه تو دختر زیبا با دو چشم درشت مانند آهوی دشت به دنیا آمدی ، آه حسرت باری ازگلوی همه اطرافیان بلند شد ومرا تنها روی تخت بیمارستان رها کردند.

امروز من بتو افتخار میکنم که همانند یک مرد زندگی ومشگلات آنرا روی شانه های کوچک وظریفت حمل میکنی وهمراه وهمراز وهمدرد منی ، دخترم تو برخلاف همجنسانت که هیچ غذا ونوشابه ولباسی آنهارا راضی و خوشنود نمیکند وهمیشه از هم گسیخته وناراضیند ، از تمام زندگیت راضی ورضا به داه هستی میباشی آن نا بخردیهای وآن ر ویاها که دیگران را تا به آسمان فرستاده وسپس به زمین میکوباند ، درضمیر تو دیده نمیشود وهمه چیز فلب والای ترا خشنود میسازد بی آنکه به سایر موهبتها بیاندیشی ویا حسرت آنهارا داشته باشی . ، امروز حتی دشمنان من ترا تحسین میکنند . سپاسگذارم دخترم .

تولدت مبارک .

ثریا/ اسپانیا/ آذرماه یکهزارو سیصد ونود ویک / دسامبر 2012

یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۱

آزادی ،

رویای بدی بود  هنوز از یاد آوری آن موهای تنم راست می ایستند نیمه شب بود که بیدار شدم وزیر لب زمزمه کردم 

نه این سزای من نبود واین عاقبت من نبود . دوباره بخواب رفتم ....آخ هنوز میلرزم ازجای برخاستم پرده هارا بالا کشیدم ، خورشید میدرخشید وهوا مطبوع ، نه من درجای خودم بودم ، آنها همه رویای پریشانی بودند  ، درآن زمان دیوارها گویی بناگاه در پیش چشم من چرخیدند وآسمان بالای سرم همچو کلاه خودی از جنس فولاد سیاه شد ومن دریک خیابان تاریک ، تنها با یک کیف دستی راه میرفتم راهی بی پایان  درکوچه پس کوچه های ناشناس بین مردمی ناشناس وسخت گرسنه وتشنه . حال درمیان پنجره ایستاده بودم وباور نداشتم احساس میکردم دریک هوای آزاد وبی قید بند راه میروم اینجا نفس باد شیرین وتازه است ، نه ! دیگر نخواهم پرسید چرا؟.

سر نوشت که این مهربانی را درحق من ادا کرد میخواست در رویا بمن بفهماند که همه چیز بمویی بسته است ومن چرا دربرابر اراده سرنوشت  تسلیم نمیشوم

روزهایی دراین اندیشه بودم که دریک گور بی نام ونشان زندگی میکنم بی آنکه لوحی ویا سنگی بر روی آن گذاشته باشند ، اما امروز عاشق همین زندگی انفرادی خویشم همین زندانی که با دست خود ساخته ام رویای شب گذشته بمن یاد آور شد که باید قدر این موهبت هارا بدانم ، اگر همه جهان را با همه محتویات آن بمن میبخشیدند من دوباره آنهارا پس میدادم ویا به دیگران می بخشیدم امروز درنیمه راه زندگی گام برمیدارم وصدای چرخهای ارابه مرگ را هر زمان درپشت سرم احساس میکنم اما شادم وخوشحال ، زیرا آزادم ، دیگر میلی به بازگشت به گذشته ندارم ، دیگر میل ندارم بر آن اسب چوبی سوار شوم ودهانه آنرا به دست دیگری بسپارم اگر چه زین ویرا ق اسبم از طلا باشد ، نه ! هیچ میل ندارم تنها زمانی که دفتر خاطراتم را ورق میزنم سیاهی وپلیدی آن دومرد را درآنجا میبینم ، یکی مانند یک لاشه بد بو بخاک رفت ودیگری درمیان امواج رویاها ودیوانگیهای خود مشغول تکه تکه کردن دستگاههای موسیقی است مانند تکه تکه کردن تریاق وخودرا بزرگ مینمایاند بی آنکه به اخلاق وچیزی پایبند باشد آن کودکی من بود که دراین زمان تکه تکه اش کردم وحال درپناه لطف سرنوشت ازاد راه میروم. آن رویا بود تنها یک رویا وباید فراموشش کنم ، خورشید امروز همه پهنه آسمانرا فرا گرفته وبمن نوید دیگری را میدهد . زنده باد آزادی

ثریا/ اسپانا/ یکشنبه /دوم دسامبر 2012

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۱

گیاهی دردل سنگ

امروز مانند یک شاخه نازک که به ناگهان از زیر یخ های سرد زمستانی وزیر سنگها میروید ، سر بلند کرده ام ، تنها بهانه زندگیم همین نوشتنهاست که باید آنهارا هم دریک قالب ویک چهار چوب تحریر کنم که مبادا به تریش قبای کسی بربخورد ویا زندیقی وکافری شوم وتا ابد به عذاب الهی که به دست بندگان  قادر مطلق اجرا میشود ، گرفتار گردم.

نمیدانم رشد این گیاه ناچیز تا چه حد واندازه طول میکشد تنها میدانم آن ساقه ای که در زمستان یخ بسته در دل صخره ها میروید برای دلخوش کردن طبیعت است ، ومن برای دلخوشی خودم .

پرندگان نیز گاهی روی شاخ وبرگ درختان آخرین آواز خودرا سر میدهند گاهی در فصلهای خوب ودلپذیر وزمانی نیمه شب که حق حق میکنند .

امروز باین نتیجه رسیدم که خدا وند یگانه ومهربان دیگر قادر به تسلیم فرزندان ناخلف خود نیست ، او در زمان خلقت این بشر دوپا آخرین جرعه جام را که نامش آرامش وآسایش وراحتی بود به گلوی ما  فرو نریخت آنهم برای آنکه اورا فراموش نکنیم ودر هر زمانی به ستایش ونهایت التماس برخیزیم امروز میدانم که از دست او هم کاری برای ما ساخته نیست باید به دنبال خدایان زمینی رفت وآنهارا جستجو کرد .

ما به دنیا میاییم وسپس زندگی میکنیم ووراه مرگ را ادامه میدهیم درطول این راه کوتاه بجای عشق ورزیدن ودوست داشتن خون یکدیگررا با جام سر میکشیم وهمچنان از راز طبیعت بیخبریم  ، خدایان زمینی میدانند که نه بهشتی وجود دارد ونه جهنمی وهرچه هست درهمین راه کوتاهی  است که ما میپیماییم .

خدایان زمینی ، از بدو خلقت صاحب وارباب ما بوده اند از زمان غار نشینی وپیدایش آتش تا امروز که به آخرین نقطه ورمز زمان رسیدیم ، آنها ارباب ما بندگان بودند ، آنهاییکه از فرصتهای ناگهانی استفاده کرده ودانستند کجا باید چه بگویند وچگونه سکوت کنند ، کجارا میشود غارت کرد وچه زمانی باید بیدادگری کرد وانسانی دیگری را کشت برای منافع ، خدایان زمینی نه احساسی دارند ونه درک شعور انسانی آنها مخلوقاتی هستند که تنها روی دوپا راه میروند وفرمان میرانند خدایان زمینی را همه جا ودرهمه گوشه وکنارها میتوان دید وبا آنها برخورد کرد تنها باید اوامر آنهارا اطاعت کرد اگر چه به ضرر جسم وجان  وخرید وفروش روح ما باشد.

آنها در لباس ساستمدارن کهنه کار که مانند عروسکهای درخت کریسمس بالا وپایین میروند ، صاحبان معادن ، بانکداران، واربان زمین دار وسر دم داران ایمان ودست آخر نوچه های دست پروده شان که بازار قاچاق اسلحه ومواد مخدر وخانه های عیش وقمارخانه ها را اداره میکنند ودرهمین حا ل دربین راه برایت لالایی میخوانند ودستی درکار هنر دارند !!! ویا در لباس عشق ودوستی وخود بر بالای صخره های سنگی ودژ های محکم نشسته وبه بیداگری مشغوند .

نه ! گمان نکنم عمر زندگی این گیاه واین ساقه نازک چندان طول بکشد ، او قادر نیست دست حریف را بخواند.

ثریا / " از دفتر یادداشتهای روزانه 2000 "