سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۱

یاد او /5

امروز که این داستانرا مینویسم ، سالها ازمرگ او گذشته تنها یادگار او یک حلقه سپید ، یگ جفت گوشواره مروارید وبالشی که او سرش را روی آن میگذاشت ومیخوابید ، ملافه هایش را در پنهان کرده ام ! امروز آن بالش تنها مونس شبهای غمگین من است آنرا درآغوش میگیرم وسرم را روی آن میگذارم واشک میریزم گرمای مطبوعی از درون بالش بلند میشود میدانم که روح او درمیان آن بالش پنهان است و به همانگونه که قبلا سرش را روی سینه ام میگذاشت ،  اورا درآغوش میگیرم ونفس اورا بو میکشم .

آه عزیزم دیگر برای همه چیز دیر شده ایکاش آنروز ترا ترک نمیکردم ،  درتبی هذیان آلود دست او بر پیشانیم قرار گرفت نرمی دستهای او وعضلات محکمش وگرمی تنش را حس کردم.

تاریکی همه جارا فرا گرفته بود شب گر م وباد خشکی از سوی کوهها میوزید وشاخه های درختان را تکان میداد.

از من پرسیدآیا مرتب به نماز  عشا میروم ،

نه عزیزم یک انسان عاشق هیچگاه نماز نمیخواند

پرسید شبها دعایت را میخوانی ؟ گفتم آری هرشب زانو میزنم ودعا میکنم ،

" دشمنان زیادی دراطرافم پرسه میزنند ودوستانی که گم شده اند ومن باید دعا بخوانم که ....که چی ؟ خدا مرا فراموش کرده است .

در آن زمان هرشب قبل از خواب دعا میخواندیم وسپس می خوابیدیم"

ومن خودمرا درآغوش او پنهان میکردم وهردو میدانستیم که همه چیز در پشت همان درهای بسته پنهان است .

امروز تنها به نشخوار آن روزها نشسته ام ، خیابان زیر نور چراغهای شب روشن است وصدای آبشار خاموش شده .

در یک اطاق تنها که بوی گچ ونم آنرا احاطه کرده صدای اورا درگوشم میشنوم ،  دخترکم بالای سرم ایستاده بود ودهان ولبان  خشکم را با آب خنک تر میکرد.

کجا بودم ؟ کجا رفتم >

دنیایی را کشف کرده بودم که هیچکس را به آن راهی نبوده ونیست

آنروز که اورا ترک کردم نمیدانستم او نیز چند روز بعد دنیارا به دنیا پرستان وا میگذارد  بحکم اجبارو به حکم عشق ، او دیگر راه برگشت نداشت ودیگر نمیتوانست آن کتابهای کهنه وقدیمی را درمیان دستهایش بفشارد وبه دنیایی فکر کند که عشق درآنجا معنایی ندارد  ، عشق ممنوع است !

اوسدی برای وسوسه هایش میخواست ونمیدانست که  دانه عشق اگر دردلی کاشته شود چه توده عظیمی ببار خواهد آورد.

باز بر گشتم به زندگی واقعی کنار همان همسایه های پر سرو صدا  بوی سیر داغ  وبوی گند رب سوخته بوی پیاز وبوی گند ماهی وبوهایی که نمیدانم از کجا بسوی پنجره ام جاری میشوند .

بسوی آبشاری که به طریق مصنوعی درست شده وبطور خودکار آب از آن سرازیر میشود وگوشم را میازارد چه تفاوتی است بین این آبشار وآن آبشار کف آلود وسپیدی که از کوهها سرازیر  میشد وکف آنها به روی  پیکرما مینشت .

باز بر  گشتم بسوی مردمی عامی  وعادی وخالی از هر احساسی خالی از هر مهربانی که شکمهای باد کرده شان مرا به تهوع وا میدارد

بسوی آدمهایی خوشگذران  ، مردمانی  که هر روز یکنشبه برای خود نمایی خودشانرا به کلیسای شهر میرسانند بی آنکه چیزی بفهمند وچیزی بدانند طوطی وار دعارا حفظ کرده اند وطوطی وار آنهارا میخوانند ومانند دسته بردگان به صف می ایستند و مشتی پول درون صندوق های صدقه میاندازند برای پر کردن شکمهای باد کرده دیگران  ، آنها بی آنکه بدنند روح خودرا گم کرده اند .

هرسال در ماه ژوییه وروز ششم خودم را باو میرسانم ودرکنار سنگ مزارش می نشینم ، دریک سکوت طولانی سکوتی که شاید یک شبانه روز ادامه یابد.

خدا پرستان زمانه سیری ناپذیرند  حرص وطمع آنها هیچگاه تمام نخواهد شدهرچه هست به آنها تعلق خواهد گرفت آنها خود را حاکم روح  دیگران میپندارند واز هیچ چیز نخواهند گذشت ، حتی جان  وپیکر آدمیان .اموال او نیز به نفع همین مردان خدا ظبط شد.

پایان

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۱

یاداو /4

عزیزم ، هنگامیکه درگور خود آرام خفته بودی ، من به نزد تو آمدم ! ترا تنگ درآغوش گرفتم بوسیدم وبوییدم.

اما تو سرد وخاموش بودی فریاد کشیدم ، ساعت زنگ نیمه شب را اعلام میداشت ومن بی آنکه به آن اعتنایی بکنم با زترا وسنگ سرد را درآغوش گرفتم .

امروز دردهای دیروز را مینویسم اگر روزی دنیا سرنگون گردد بدان درگوشه ای هنوز شرار عشق من شعله میکشد.

روی سنگ سرد مزارت افتاده بودم ، سگهای دهکده عو. عو میکردند خدمتکارانت با چراغ های روشن بسوی من آمدند ومرا بلند کردند ووارد همان اطاقی شدیم که روزی بر بالای پله ها ی آن ایستاده بودی

ظلمت وتیرگی روی چشمانم نشسته بود

لبانم خشک وبا دل دردناکی رویم را بسوی گورستان برگرداندم گویی صدایی از قعر آن بگوشم رسید. این صدا  این آوا ، متعلق به تو  بود ،دوان دوان برگشتم

آه ... عزیزم ...  من یارای برخاستن ندارم تا ترا درآغوش بکشم اما هنوز زخم عشق تو بردلم نشسته است ، من نمیتوانم برخیزم ، جانم زخمی است ترا ازمن ومرا ازتو جدا کردند "

آوخ ... این صدا صدای تو بود همان صدای دل انگیز ومهربان وچنان التماس میکرد که من نتوانستم خوداری کنم ودوباره تورا سنگ سرد را درآغوش گرفتم دستهایم همه خونی وزخمی بودند خدمتکاران با چراغ دراطرافم جمع شده ومرا مینگریستند وشاید اشکی نیز درچشمانشان حلقه میزد فریاد کشیدم :

رهایم کنید ، رهایم کنید ، بگذارید تنها باشم . شب از نیمه گذشته بود ومهتاب آسمانرا یک جا سپید کرد ه ، شاید میدانست که تو سپیدی را دوست داری منهم با لباس سپید وتور سپید درکنارت دراز کشیدم.

طلوع صبح بر آسمان نشسته بود ، تب همه جانم را میگداخت ، خدمکاری مر ا بلند کرد وسوی اطاق برد ومن دیگر چیزی نفهمیدم وبدین سان بیمار وخسته بخانه برگشتم .بجایی که دیگر اثری از تو نیست .

صفحه 5

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۱

یاد او /3

او مرا از پله کان هواپیما پایین آورد ، اتومبیل سیاه رنگی درانتظارمان بود ،

باو گفتم " نمیدانی چقدر خسته ام ، نمیدانی چقدر باین تعطیلات  احتیاج داشتم ، نمیدانی دوری تو وبیخبری از تو تا چه حد مرا میازردنمیدانی.....با بوسه ای دهانم را بست وسپس گفت : میدانم خوب میدانم !

اتومبیل سر بالایی هارا به راحتی طی کردووارد دالان بزرگ وسقف دار قصر او شدیم ، میز شام آماده بود شراب  وشمع وخدمتکاران سپید پوش دست به سینه ایستاده بودند.

باو گفتم : امیدوارم از فردا کسی برای دستبوسی عالیجناب اینجا نیاید خدمتکاران را مرخص کن ، من آشپزخوبی هستم ، تنها باغبان میماند وراننده ویک خدمکار نظافتچی و....البته آشپز مخصوص !

شام مطبوعی درست شده بود ودسر خوشمزه ای که نمیدانم چگونه وبه دست چه کسی آنرا بدین زیبایی آراسته بود، پس از شام به اطاق بالا رفتیم ، گمان کردم که تنها هستیم ، اما نه ، یک نفر دیگر نیز در پشت اطاق نشسته میخوابید ؟ وبا هرتکان او نیز از جای بر میخاست و دوسگ سیاه بزرگ که درپایین تخت دراز کشیده بودند ؟

اکثر روزهای ما به اسب سواری وپیاده روی میگذشت ، روزی به دهکده رفتیم ، گویی خدا از آسمان  به زمین فرود آمده ، همه سرخم کرده بودند وعده ای به زور میخواستند که دست اورا ببوسند ....

او برایم یک جفت گوشوار مروارید بلند خرید وگفت :

تنها مروارید برازنده توست چون تو خود گوهری ، گوهر دریایی

هنگا میکه دستهای  اورا محکم فشار میدادم درگوش او زمزمه میکردم

" ترا دوست دارم ، ترا میپرستم، ایکاش زبان مرا میفهمیدی اما زبان قلبم را میشناسی ، آخ ....دون ...مون سینیور من عاشق تو هستم  ،

تو نمیدانی تو از عشق هیچ نمیدانی ... تو درمیان مشتی کتابهای  بی خاصیت عمرت را تلف کردی تنها فلسفه خواندی وبه خدای خود فکر کردی و تنها عشقی را که شناختی  به مرادت بود وبس وسپس وسوسه ها بجانت افتاد ند  روحت را گم کردی و درآسمان به دنبال چیزی میگشتی که نمیدانستی چیست .

در روح من دنیای دیگری را یافتی ورای دنیای درون کتب قدیمی خود  ومن برایت افسانه عشق را خواندم مانند همان شهرزاد قصه گوی چند هزار ساله  ، پنجره روشنی  را به رویت باز کردم قصه لیلی داستان دیگری است ومن لیلی توام ، مجنون سرگردان ،

او درجوابم میگفت : تو عاشق من نیستی ، تو عاشق خدایی و خدارا درمن میبینی !

نه عزیزم ، خدا جای دیگری است بعلاوه هیچگاه خدا  باین زیبایی مرا نبوسیده  ؟ وبرایم گوشواره مروارید نخریده است .

او نگاهم میکرد ومرا دیوانه کوچلو خطاب مینمود.

بقیه دربرگ 4

 

شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۱

یاد او /2

آه یکماه تعطیلات ، با اسب سواری  وشنا برخلاف جهت آب رودخانه خروشان وسپس مانند آدم وحوا  روی سنگهای تیز صخره  دراز می کشیدیم .

او مرا به همانگونه که بودم دوست میداشت همه چیز درمن طبیعی بود وبه هیچ یک از اندام  ها واعضاء صورت وپیکرم دست نبرده بودم حال امروز میروم تا درکنار آن مجسمه جاندار  زیبا که از میدان بزر گ سنت پیترز فرار کرده جای بگیرم .

در طی این دوسال ونیم که باهم عروسی کرده بودیم گاهی او بمن سرمیزد با یکدست کت وشلوار سپید وکفش چرمی سپید همه چیز دراو سپید بود .

حال امروز با این پرنده آهنین از خلوت خود بیرون آمده وبسوی آشیانه عشق میرفتم جایی که برایم آشنا بود واو بانتظارم می ایستاد.

هوا پیما چرخی زد وبسوی کوهها حرکت کرد قلبم درون سینه ام می طپید هیچ جای دنیا به غیر از آغوش او برایم امن نبود .

آوخ ... ( مون سینوره ....) یکماه تمام تو درلباس سواری ولباسهای اسپرت درکنار من هستی آن شال وکلاه ولباده سرخ وبنفش وزر دوزی شده را  درهمانجا بجای گذاشتی وبسوی من آمدی  من از خدای تو قویترم ، وعشقم قویتر........

او با همان شکل وشمایلی که درذهنم موج میزد  درانتظارم ایستاده بود ، میان دو سگ بزرگ ودرنده اش واسب براق سیاهش.

از پله کان بالا آمد ومرا مانند یک پر مرغابی  با دستهای زیبایش بلند کردو درآغوش گرفت بی آنکه توجهی به دیگران بکنم دست درگردنش انداختم ولبان اورا میان دهانم گرفتم وبوسیدم >

چقدر دوستت دارم ... مرا به کوهستان ببر  مرا به رودخانه بیانداز مرا جلوی خود روی اسب سوار کن وبر خلاف جهت آب در رودخانه پیش برو مهم نیست اگر من درپای تو وزیر سم اسب تو له شوم مهم این است که درکنارت هستم.

گفت زیباتر شده ای ، چکار کردی ؟

گفتم مگر نمیدانی که عشق همیشه انسان را زیبا میسازد؟

بقیه دربرگ 3

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۱

یاد او

باید میرفتم ، به هروسیله ای که شده باید میرفتم ، این بار نه برای دیدار او ، بلکه زیارت مزاراو .

از آ ن روزی که قصر را تر ک کردم واز کوه سرازیر شدم سالها میگذرد  ،

تابستان گرمی بود  از ششم ماه ژوئن تا اول ماه جولای ،

او درمرخصی سالیانه بود وحال میتوانست با لباسهای اسپرت زیبایش با آن اسب سیاه ودو سگ بزرگ درنده اش درانتظارم باشد  برایم پیغام فرستاد بودکه ؛ بیا ، بیا درانتظارت هستم وبتو احتیاج دارم  فراموش نکن تنها لباس سپید با خودت بیاور ، نه سیاه وفراموش نکن من زنهای توالت کرده را دوست ندارم همانگونه طبیعی که بودی بیا ، برگرد ، درانتظارت هستم ، راننده ترا تا فرودگاه میر ساند ودرآنجا جت مخصوص ترا تا بلندترین قله ها وبین دومرز میاورد درآنجا بانتظارت ایستاده ام ، میدانم خواهی آمد ،

آری عزیزم خواهم آمد ، با لباس سپید ، روز عروسی هم یک لباس سپید پوشیده بودم وتور گیپور مادرترا روی سر انداختم وجلوی محراب ایستادم ، تنها من بودم وتو وعالیجناب وپیشخدمت مخصوص تو ویک دسته گل سپید ، گل رز سپید ، تو رنگ سپیدرا خیلی دوست داشتی ، بلی عزیزم ، عشق من ، خواهم آمد با لباس سپید مانند یک فرشته ودرکنار تو خواهم ماند ، برای همیشه .

ومن رفتم ، با همان پیراهن بلند سپید ، راننده با اتومبیل سیاه وشیشه های کدر درانتظارم بود بی آنکه حرفی بزند درب را برایم گشود و مرا سوار کرد وبه سوی فرودگاه شهر  برد ، درآنجا جت شخصی او آماده ایستاده و درکنارش خلبان درانتظارم بود ، تعظیمی کرد وبا کمک او از پله های جت بالا رفتم ، هنگامیکه روی صندلی خود جای گرفتم ودخترک میماندار لیوانی از آب پرتغال به دستم داد از شیشه پنجره به زیر پا نگاه کردم مانند خدایان ودر دل گفتم آه... همشهریان من ! شما نمیدانید من به کجا میروم ؟ من بسوی کعبه عشق میروم بسوی مردی که درانتظارم هست ، تا باهم از قله های کوه بالا برویم ویا دررودخانه بر خلاف  آب شنا کنیم چرا که او ومن هردو شنا کردن برخلاف جریان رودخانه را دوست دار یم، من بسوی بالاترین قله های شهر میروم بسوی قله ای که نامش ( مادر ) است وهنوز تکه های برف روی آن دیده میشود.

آری عزیزم من با لباس سپید به رنگ همان برفهای قله ( مادر) بسوی تو شتابانم ومیدانم که آنجا درانتظارم ایستاده ای ، سعادتی از این بالاتر نیست که که من درکنارمردی باشم که اورا میپرستم .

درپوست خود نمیگنجیدم ، درطول سال ما کمتر یکدیگررا میدیدیم او مرتب یا در سمینارها بود ویا در سفر ویا درکنج معبد خود .....

بقیه دربرگ 2

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۱

برگشت .یاد او

میبایست بر میگشتم ، هوا سرد بود ومن دچار سینه پهلو میشدم به ناچار برگشتم ، با اندوهی بزرگ.

اولین نوری که از کمر کش کوه پایین لغزید بخود گفتم آفتاب سر میزند وپیکر سرد مرا گرم میسازد ، به دنبال فضای گذشته بودم ،

در فضای تازه هیچ میدانگاه دیدی نداشتم ، در باز شد وآن زن پیر با هیکل بزرگش جلو آمد وگفت "

برخیز باید به موقع برسیم دستهایش را ستون بدنم کردم واز جای برخاستم ، یک لحظه جلوی در ایستادم وبه همه جا چشم دوختم ، فضا تغییر کرده بود ، دیگر از درختان سرو وصنوبر خبری نبود بیشتر جاها ویران شده ونور زرد بدرنگی روی همه چیز پخش شده بود.

من ، تنها روی ایوان ایستادم با یک چوبدستی کلفت ، خم شدم تکه سنگی را برداشتم ومحکم بسوی درختان زرد شده پرتاب کردم .

آری در  نبود »او« همه چیز تغییر کرده بود ، عده ای دورتا دور من جمع شده بودند ، چشمانشان کدر وبی نور بود کمی مرا ورانداز کردند وسپس بسوی ایوان بلند راه افتادیم.

هنگامیکه از سینه کوه پایین میرفتیم درکنار جاده هنوز چند نفری بودند که گویی درانتظار او ایستا ده اند وچند چشم نگران بمن دوخته شده بود نه ! چیزیم نیست ، تنها تب دارم ، همین ، فردا بهتر خواهم شد.

بقیه دارد درصفحا ت یک تا شش /ثریا/