چهارشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۰

چه بی تابانه میخواهمت

کوچه سبز

در امتداد سبز یک کوچه ، در صف انتظار

ستونهای از مرمر سپید ، که در آنها باد لانه دارد

به چه می اندیشند ، این قافله داران

آنسوی دانستن وفهمیدن

اینسوی دالان بر چهره هریک چنبر بی رحمی

خانه کرده است

در امتدا د سبز این کوچه بی انتها

آنها که باری از طلا بر دوش داشتند

پای بر شانه های کوچک من نهادند

بالا رفتند

ومن ماندم جدا از کاروان

اینک منم ، تنهای خسته از روزگار

آواره ی که همچو ( پدر) ناشناس ماند

در ورطه بی نامی وگمنامی

امروز دیگر قلاده به گردن ندارم

چندی نشستم بامید چرخ ورفتم راه (کجدار ومریز)

وسر به آسمان ساییدم که:

چشم به دست کسی ندارم

امروز در زمستان عمر ، در بیدادگاه همرهان

در میان مردمی بیگانه

مبینیم که سگها از من خوشبخترند

دیگر نمیتوانم از شعله ها گذر کنم

سینه ام  درآتش شکفته ی خشم  ، میسوزد

در آرزوی آوازی از دوردستهاست

او که با صدهزارآرزو آواز سر داد

ومنکه به همراهش از دیوارهای قلعه سنگی بالا رفتم

واز خاک قزل حصار بر سرگردی نشلندم

به هزاران مرغ گرفتار اندیشیدیم

امروز ، درامتداد دو کوچه سرد بی رحمی

بانتظار صدایی از دوردستها نشسته ایم

او تنها ، من تنها

واین بود قصه امشب من

                          ثریا/ اسپانیا/ یادداشتهای دیروز

 

سه‌شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۰

سی وهشت سال پیش

چه صبح روشنی بود هفتم فوریه ، که من در ظلمت خیال میاندیشم

چون یک ماده ببر .

آنچه که گذشته بود وحال چیزی درشرف اتفا ق بود ، میلرزیدم وهمه

امیدم به تو بود و نفس تو که سرانجام پای بعرصه وجود نهادی

قبل از آن میلرزیدم وهمه دلم لبریز از شوق  توکه سرنوشت ساز میشدی

همه چشم انتظار ایستاده بودند با لبخندی تمسخرآلود ،  که بازهم

میخواهد زنی دیگررا دردامنش بگذارد

ومن چشم امید به باور خود دوخته بودم بتو که در زیر قلبم جای

داشتی .

سی وهشت سال از آن روز میگذرد ونفس تو وفریادت زندگی مرا

نجات دادوآن فواره باغ هوس را که ( از زن زایی) خسته شده بود

لبریز از شوق کرد و برجایش نشاند.

سی وهشت سال پیش درهمین روز به کمکم آمدی وچون زاده شدی

چشمانت به رنگ دو برگ نارون می مانست با قدی بلند تراز معمول

صدایی درگوشم گفت :

امروز باید برای تو روز بزرگی باشد (حریر نفس باد ) بود .

سپیدی برف همه جارا فرا گرفته بود ومن نیمه بیهوش درخاموشی

بتو میاندیشیدم که چه موقع به کمکم آمدی.

سی وهشت سال پیش پا به عرصه وجود گذاشتی وامروز نیز ناجی من هستی

سکان کشتی زندگی را به دست تو سپردم وخود درگوشه ی نشستم

تو درمیان امواج متلاطم زندگی میرانی با آنکه خسته ی ومن

در ساحل با فانوسی نیمه روشن بانتظار تو میایستم ، بانتظار ناخدای

کشتی شکسته خود.

از این روزها سومین پسر تو به دنیا خواهد آمد وسلسله !!! ادامه

میابد !.

تولدت مبارک پسرم

مادرت ( ثریا حریری ) اسپانیا 7.2.2012

 

 

دوشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۰

پرنده شوم

و... آنگاه درسپیده دم صبح شادمانی ، آن جغد شوم

در لباس کبوتری سپید ، بر فراز بام خانه مانشست

دیده من باو دیده نفرت بود ، نه فرحناک !

میدانستم لباس نانجیبی وجسارت را پوشیده

مادرم گفت : شاید تو به دنبال فرشته ی؟

او گفت اینهم فرشته نیست ،

او جغدی است که روی پنجره اطاق ما چنبر زده

پرنده از جنگل گریخت وبسوی دشتهای بیکسی

شتافت

جغد ، اما نشست تا با روبهان وشغالان هم کاسه شود

پرنده زخم خورده ما میرفت تا دیگر  بر نگردد

وما نشستیم به تماشای پیکر یک مومیایی

و او نشست دربرابر آیینه به تماشای خویش

ودایره ما گم شد

وباد بود که همه را برد ، غیر آن لاشه مومیایی را

که هیچگاه خانه متروکی را نشناخت

واین است زندگی ، درکنارآتش نشستن

وتماشا ی رقص یک پیکر لندوک مومییایی

که هنوز هم طعمه میطلبد

ثر یا/ اسپانیا. دوشنبه

جمعه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۰

راه سقر / بقیه

از گفتگو در طول راه تا رسیدن به مقصد دیگر هیچ حرفی بین ما رد وبدل نشده بود من لب فرو بسته بودم وبا خود فکر میکردم :

آیا باید از او بترسم وفرار کنم ویا باو نزدیکترشوم ، من تفکر دیگری غیرا ازاو داشتم او از یک شعور ظاهری برخوردار بود که منشاءآن همان نیمه اعتقادش به کتاب مقدس است

راهنما مارا به یک سالن بزرگ پذیرایی هدایت کرد یک سالن بزرگ با پرده های مخمل سرخ صندلیهای بزرگ طلایی با روکش سرخ وتابلو ها ومجسمه های قدیسین وبسیار قدیمی .

مدتی به تماشا ایستادم سپس اورا به سال بزرگ غذاخوری هدایت کردند درهمین بین دو فرشته سیاه پوش مانند دو پنگوئن لک لک کنان جلو آمدند ومرا با ساک های دستی به طرف همان خانه های کذایی بشکل مکعب هدایت کردند بی آنکه کلامی حرف برنند گویی لال بودند .

از راهرو های دراز وپر پیچ وخم بدون پنجره میگذشتیم گویی وارد راهروی دوزخ میشدم وارد یکی از اطاقها شدیم آنها ساکهارا درگوشه ی نهادند وخود رفتند بی آنکه حرفی بزنند ، اطاق سرد که قرار بود درآنجا بخوابم ویا ( بخوابیم ) ؟! دوتخت یکنفره در دوسوی اطاق قرار داشت ویک میز کوچک  آنهارا از هم جدا میکرد یک تسبیح بزرگ چوبی بین دو تخت  وبر بالای میزکوچک نصب شده بود، چند پوستر ویک پنکه سقفی نیز همه تزیینات آن اطاق را تشکیل مدادند ، ملافه ها همه سفید مانند برفهای کوهستان پتو ها خاکستری و بوی نا وبوی بسته بودن درها بدون هیچ منفذی داشت مرا خفه میکرد .

از اطاق غذا خوری صدای همهمه مردان بلند بود وخدا میداند در اطاق های دیگرچند زن مانند من بانتظار همسرانشان نشسته بودند ویا بانتظار معشوق ؟!حتما یا درنمازخانه بودند ویا داشتند دعای شبانه را میخواندند وبه درگاه اهدیت استغفار میکردند !!!

شام مرا دریک سینی معمولی حاوی مقداری گوشت شکار یخ کرده با یک بطر آب ویک لیوان وکمی نان در لابلای دستمال سپید وکمی سوپ یخ کرده ویک لیوان کوچک شیر برنج  جلویم گذاشتند، داشت حالم بهم میخورد  اشتها نداشتم میخواستم فریاد بکشم وبگویم درهارا باز کنید من به هوای تازه احتیاج دارم از راهروی پر پیچ وخم ودراز وحشت کرده بودم حال دراین اطاق  که مانند یک سلول انفرادی زندان بود داشتم جان میدادم .

بطر ف یک پرده بلند آویخته رفتم تا آنرا عقب بکشم وپنجره را باز کنم ، عجب که پنجره ای درکار نبود تنها یک دیوار سفید بود که روی آنرا با پرده پوشانده بودند یک دکور برای فریب ویا شاید یک پنجره نامریی ؟! که من آنرا نمیدیدم ، نه ، تنها یک دیوار سفید بود .

داستان ادامه دارد.....

ثریا/ از سری داستانهای من وعالیجناب !

چهارشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۰

یک پرده نمایش

این وبلاگ ، یک نمایش تک پرده ای است ، همه چیز درآن یافت میشود ،

هرزمانیکه احتیاج دارم تا زباله های ضمیر ناخود آگاهم را بیرون

بریزم مینویسم از همه چیز واز همه کس وهیچ هراسی هم ندارم،

اعتنایی هم به انتقاد دیگران ندارم انتقاد کردن روشی دارد که باید

درس آنرا یاد گرفت ودرست آنرا آموخت ، بانویی از من پرسید :

چرا همیشه سایه غم بر روی نوشته هایم دیده میشود ؟ چرا ازشادی

وچیزهای شاد نمینویسم ؟ وچرا مانند مد امروز جلو نمیروم ؟ چرا

سنگین ورنگین دامنم را روی پاهایم کشیده ام ؟ باید بگویم که من تابع

هیچ مد تازه ی نیستم وبر چسب هیچ حزبی را نیز بر پیشانی ندارم

آزاد از هر قید وبند زورکی حزبی ودستوری داستان نمینویسم ،

از آنچه برمن گذشته ( سخت هم گذشته)گاهی چیزکی را بیاد میاورم

وروی دایره میریزم بقیه را دردرونم پنهان دارم.

این زمانه ادا ها واطوارهای زیادی دارد وهر گز نمیتوان همه چیز را

بخاطر سپرد آن چیزی که هیچگاه کهنه نمیشود ( حقیقت ) است ،

اما گاهی نباید پای خودرا درون ( حیات خلوت ) دیگران بگذارم اگر

چه تخیلی باشد همه زندگی ما بیزنس نیست طنین صداهای دیگری

هم هست که باید پخش شوند .

امروز دیگر به آسانی نمیتوانی به همه اعتماد کنی وباورنداشته باشی

که درازای مقداری وجه چاقوی خودرادرشکم تو فرو نکند ویاترا

بفروش نرساندتا جانت را بگیرند ویا از شیشه اتومبیل ناگهان شلیک

تیری بسوی تو پرتا ب نشود ، با اینهمه درد چگونه میتوان از شادی

نوشت زمانیکه جلوی چشم تو انسانهای بیگناهی یا خود میمیرند ویا

آنهارا سربه نیست میگنند وگاهی نامش را  میگذارند : خودکشی !!!!

امروز دنیا درتب وبیماری ( اقتصاد) میسوزد وچه بسا جنگی هم

دربگیرد هرروز فقر  وبیعدالتی بیشتر میشود دزدان گر دن گلفت

با غروز تمام جلویت رژه میروند دادگاههای فر مایشی آنها را بیگناه

میداند؟! فرار  جوانان بسوی سرزمینهای ناشناخته وهجوم وحمله

گرگهای گرسنه که بی نهایت نفرت انگیزند حال من از کدام شادیها

بنویسم؟ کدام قصه شیرین را با قند طنزاین روزگار امیخته کرده

بخورد دیگران بدهم حقیت این است که:

ما درهیچ کجای دنیا آزاد نیستیم وهمه اسیریم واین اسارت در نمادهای

هزار شکل بچشم میخورد .بلی ، باید پاهایت را جمع کنی ودامنت را

روی پاهایت بکشی وزبانت را درحلقومت فرو کنی ویا مانند دیگران

دنیا ومافیهارا بباد مسخره گرفته وباری به هرجهت زندگی را بگذرانی

ومن ، آن نیستم .

                                   ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه اول فوریه 12