چهارشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۰

کوچه سبز

در امتداد سبز یک کوچه ، در صف انتظار

ستونهای از مرمر سپید ، که در آنها باد لانه دارد

به چه می اندیشند ، این قافله داران

آنسوی دانستن وفهمیدن

اینسوی دالان بر چهره هریک چنبر بی رحمی

خانه کرده است

در امتدا د سبز این کوچه بی انتها

آنها که باری از طلا بر دوش داشتند

پای بر شانه های کوچک من نهادند

بالا رفتند

ومن ماندم جدا از کاروان

اینک منم ، تنهای خسته از روزگار

آواره ی که همچو ( پدر) ناشناس ماند

در ورطه بی نامی وگمنامی

امروز دیگر قلاده به گردن ندارم

چندی نشستم بامید چرخ ورفتم راه (کجدار ومریز)

وسر به آسمان ساییدم که:

چشم به دست کسی ندارم

امروز در زمستان عمر ، در بیدادگاه همرهان

در میان مردمی بیگانه

مبینیم که سگها از من خوشبخترند

دیگر نمیتوانم از شعله ها گذر کنم

سینه ام  درآتش شکفته ی خشم  ، میسوزد

در آرزوی آوازی از دوردستهاست

او که با صدهزارآرزو آواز سر داد

ومنکه به همراهش از دیوارهای قلعه سنگی بالا رفتم

واز خاک قزل حصار بر سرگردی نشلندم

به هزاران مرغ گرفتار اندیشیدیم

امروز ، درامتداد دو کوچه سرد بی رحمی

بانتظار صدایی از دوردستها نشسته ایم

او تنها ، من تنها

واین بود قصه امشب من

                          ثریا/ اسپانیا/ یادداشتهای دیروز

 

هیچ نظری موجود نیست: