چه صبح روشنی بود هفتم فوریه ، که من در ظلمت خیال میاندیشم
چون یک ماده ببر .
آنچه که گذشته بود وحال چیزی درشرف اتفا ق بود ، میلرزیدم وهمه
امیدم به تو بود و نفس تو که سرانجام پای بعرصه وجود نهادی
قبل از آن میلرزیدم وهمه دلم لبریز از شوق توکه سرنوشت ساز میشدی
همه چشم انتظار ایستاده بودند با لبخندی تمسخرآلود ، که بازهم
میخواهد زنی دیگررا دردامنش بگذارد
ومن چشم امید به باور خود دوخته بودم بتو که در زیر قلبم جای
داشتی .
سی وهشت سال از آن روز میگذرد ونفس تو وفریادت زندگی مرا
نجات دادوآن فواره باغ هوس را که ( از زن زایی) خسته شده بود
لبریز از شوق کرد و برجایش نشاند.
سی وهشت سال پیش درهمین روز به کمکم آمدی وچون زاده شدی
چشمانت به رنگ دو برگ نارون می مانست با قدی بلند تراز معمول
صدایی درگوشم گفت :
امروز باید برای تو روز بزرگی باشد (حریر نفس باد ) بود .
سپیدی برف همه جارا فرا گرفته بود ومن نیمه بیهوش درخاموشی
بتو میاندیشیدم که چه موقع به کمکم آمدی.
سی وهشت سال پیش پا به عرصه وجود گذاشتی وامروز نیز ناجی من هستی
سکان کشتی زندگی را به دست تو سپردم وخود درگوشه ی نشستم
تو درمیان امواج متلاطم زندگی میرانی با آنکه خسته ی ومن
در ساحل با فانوسی نیمه روشن بانتظار تو میایستم ، بانتظار ناخدای
کشتی شکسته خود.
از این روزها سومین پسر تو به دنیا خواهد آمد وسلسله !!! ادامه
میابد !.
تولدت مبارک پسرم
مادرت ( ثریا حریری ) اسپانیا 7.2.2012
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر