و... آنگاه درسپیده دم صبح شادمانی ، آن جغد شوم
در لباس کبوتری سپید ، بر فراز بام خانه مانشست
دیده من باو دیده نفرت بود ، نه فرحناک !
میدانستم لباس نانجیبی وجسارت را پوشیده
مادرم گفت : شاید تو به دنبال فرشته ی؟
او گفت اینهم فرشته نیست ،
او جغدی است که روی پنجره اطاق ما چنبر زده
پرنده از جنگل گریخت وبسوی دشتهای بیکسی
شتافت
جغد ، اما نشست تا با روبهان وشغالان هم کاسه شود
پرنده زخم خورده ما میرفت تا دیگر بر نگردد
وما نشستیم به تماشای پیکر یک مومیایی
و او نشست دربرابر آیینه به تماشای خویش
ودایره ما گم شد
وباد بود که همه را برد ، غیر آن لاشه مومیایی را
که هیچگاه خانه متروکی را نشناخت
واین است زندگی ، درکنارآتش نشستن
وتماشا ی رقص یک پیکر لندوک مومییایی
که هنوز هم طعمه میطلبد
ثر یا/ اسپانیا. دوشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر