دوشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۰

پرنده شوم

و... آنگاه درسپیده دم صبح شادمانی ، آن جغد شوم

در لباس کبوتری سپید ، بر فراز بام خانه مانشست

دیده من باو دیده نفرت بود ، نه فرحناک !

میدانستم لباس نانجیبی وجسارت را پوشیده

مادرم گفت : شاید تو به دنبال فرشته ی؟

او گفت اینهم فرشته نیست ،

او جغدی است که روی پنجره اطاق ما چنبر زده

پرنده از جنگل گریخت وبسوی دشتهای بیکسی

شتافت

جغد ، اما نشست تا با روبهان وشغالان هم کاسه شود

پرنده زخم خورده ما میرفت تا دیگر  بر نگردد

وما نشستیم به تماشای پیکر یک مومیایی

و او نشست دربرابر آیینه به تماشای خویش

ودایره ما گم شد

وباد بود که همه را برد ، غیر آن لاشه مومیایی را

که هیچگاه خانه متروکی را نشناخت

واین است زندگی ، درکنارآتش نشستن

وتماشا ی رقص یک پیکر لندوک مومییایی

که هنوز هم طعمه میطلبد

ثر یا/ اسپانیا. دوشنبه

هیچ نظری موجود نیست: