جمعه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۰

راه سقر / بقیه

از گفتگو در طول راه تا رسیدن به مقصد دیگر هیچ حرفی بین ما رد وبدل نشده بود من لب فرو بسته بودم وبا خود فکر میکردم :

آیا باید از او بترسم وفرار کنم ویا باو نزدیکترشوم ، من تفکر دیگری غیرا ازاو داشتم او از یک شعور ظاهری برخوردار بود که منشاءآن همان نیمه اعتقادش به کتاب مقدس است

راهنما مارا به یک سالن بزرگ پذیرایی هدایت کرد یک سالن بزرگ با پرده های مخمل سرخ صندلیهای بزرگ طلایی با روکش سرخ وتابلو ها ومجسمه های قدیسین وبسیار قدیمی .

مدتی به تماشا ایستادم سپس اورا به سال بزرگ غذاخوری هدایت کردند درهمین بین دو فرشته سیاه پوش مانند دو پنگوئن لک لک کنان جلو آمدند ومرا با ساک های دستی به طرف همان خانه های کذایی بشکل مکعب هدایت کردند بی آنکه کلامی حرف برنند گویی لال بودند .

از راهرو های دراز وپر پیچ وخم بدون پنجره میگذشتیم گویی وارد راهروی دوزخ میشدم وارد یکی از اطاقها شدیم آنها ساکهارا درگوشه ی نهادند وخود رفتند بی آنکه حرفی بزنند ، اطاق سرد که قرار بود درآنجا بخوابم ویا ( بخوابیم ) ؟! دوتخت یکنفره در دوسوی اطاق قرار داشت ویک میز کوچک  آنهارا از هم جدا میکرد یک تسبیح بزرگ چوبی بین دو تخت  وبر بالای میزکوچک نصب شده بود، چند پوستر ویک پنکه سقفی نیز همه تزیینات آن اطاق را تشکیل مدادند ، ملافه ها همه سفید مانند برفهای کوهستان پتو ها خاکستری و بوی نا وبوی بسته بودن درها بدون هیچ منفذی داشت مرا خفه میکرد .

از اطاق غذا خوری صدای همهمه مردان بلند بود وخدا میداند در اطاق های دیگرچند زن مانند من بانتظار همسرانشان نشسته بودند ویا بانتظار معشوق ؟!حتما یا درنمازخانه بودند ویا داشتند دعای شبانه را میخواندند وبه درگاه اهدیت استغفار میکردند !!!

شام مرا دریک سینی معمولی حاوی مقداری گوشت شکار یخ کرده با یک بطر آب ویک لیوان وکمی نان در لابلای دستمال سپید وکمی سوپ یخ کرده ویک لیوان کوچک شیر برنج  جلویم گذاشتند، داشت حالم بهم میخورد  اشتها نداشتم میخواستم فریاد بکشم وبگویم درهارا باز کنید من به هوای تازه احتیاج دارم از راهروی پر پیچ وخم ودراز وحشت کرده بودم حال دراین اطاق  که مانند یک سلول انفرادی زندان بود داشتم جان میدادم .

بطر ف یک پرده بلند آویخته رفتم تا آنرا عقب بکشم وپنجره را باز کنم ، عجب که پنجره ای درکار نبود تنها یک دیوار سفید بود که روی آنرا با پرده پوشانده بودند یک دکور برای فریب ویا شاید یک پنجره نامریی ؟! که من آنرا نمیدیدم ، نه ، تنها یک دیوار سفید بود .

داستان ادامه دارد.....

ثریا/ از سری داستانهای من وعالیجناب !

هیچ نظری موجود نیست: