سه‌شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۰

من وشراب ، این چه حکایت باشد

اگر شراب خوری ، جرعه ی فشان برخاک

از آن گناه ، که نفعی رسد به غیر چه باک

فریب دختر رز طرفه میزند ره عقل

مباد تا به قیامت خراب ، این طارم تاک

باز رفتم بسراغ دیوان این شاعر مفلوک ومطرود مفقود الدیوان وبیاد این رباعی افتام که :

دیدم بخواب خوش که به دستم پیاله بود/

تعبیر رفت وکار به دولت حواله بود/

آه کدام دولت ؟ دولتها زیاد شدند ، تازه بعضی از دولتها هم که مدرنیته شده وجمهوری شده اند ، یا رییس جمهور مادام العمر دارند ویا مشروطه اگر رییس جمهور خدای ناکرده فوت شد پسر یا برادرش جای اورا میگرند ، وگور پدر مردم وآرای آنها.

من از دوران جوانی دو چیز را بیشتراز همه عالم دوست داشتم :

شراب بیغش ومطرب و....بقیه اش بماند حال که اعترافات مرا خواندید ودیدیدکه چه بنده گناهکاری هستم پس بدانید که شراب وعشق ودیوانگیهارا رها کردم ورفتم به دنبال علم بی کفایت ، آنقدر قصه وحدیث وافسانه خواندم که سرم گیج رفت وآن مسائل باعت سرگردانی روحم شد وناگهان مثل مادر بیچاره ام فشار خونم رفت بالا ورسید به بیست وپنج نزدیک بود بمیرم.

دنیا همین است همه محاسن وخوبیهای ی آدم به یک گناه کوچولواز بین میرود وناگهان تبدیل میشوی به یک گنهکار بزرگ چون با شیطان وسکه هایش پیوند نبسته بودی ، کمی باین شیطان هم فکر کنید او هم زاد ولد  میکرد نه؟ حتما ، واداره سجل احوال وغیره هم داشت حال رقم این بچه شیطانها به میلاردها تن رسیده است وجایگاه والایی برای خود ایجاد کرده اند وما، آه ..ما آدمهای بدبختی هستیم که اگر بخواهیم آنهارا سر شماری کنیم چه معرکه ای برپا میشود.

بگذریم ازکتابهای بزرگی که این بنده ناچیز مقصر گناهکار خواندم مطالب زیادی هم درباره شراب این ام الخبائث نوشته شده بود درروایت آمده است مثلا اگر یک قطره شراب در دریا بیفتد دریا خشک میگردد!!! وبجای دریا علفزار پدید میاید .

( بگمانم در رودخانه زاینده روز هم یکی از این بچه شیطانها قطره ای شراب ریخته که خشک شده است ) ؟ بعد مبینم درکنار این دریای بزرگ مدیترانه  که یکسوی آن به سر زمین ملحدان ویک سرش به اقیانوس میرسد همه هرروز شراب مینوشند خشک که نمیشود هیچ تازه فوران هم میکند .

در روایتی دیگر حضرتی فرمود :

اگر درچاهی قطره ای شراب بریزد وآن چاه خشک شود وبجایش مناره بسازند ، من بالای آن مناره اذان نخواهم گفت ؟!.....چون نجس است.

خوب من یکی عاشق شراب هستم اگر شراب خوبی گیرم بیاید ته آنرا بالا میاورم ....بعد؟

سه شنبه. از دفترچه یادداشتههای روزانه

دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۰

صدای پدر خوانده

اگر تا بحال مرا نمیشناختید ، حتما از نوشته هایم فهمیده اید که ازکدام گوری میام وکجا زندگی میکنم !

تازه فهمیده ام که هر پدر خوانده ای صدایی دارد این صدا درآواز بلبلان وفاخته وغیره نیست بلکه درگلو وحنجره تیغ بران وآدمکشان ونوچه هایشان میباشد ، میدانید چرا فرش قرمز زیر پایشان پهن میکنند؟ نه نمیدانید ، نماد خون است .

آنروزهای خوب  من ماهی هزارتومن حقوق داشتم کلی هم خوشحال بودم میتونستم مخارج چهار نفررا بدهم یک پرستار هم داشتم باضافه کرایه خونه ، خوشگل وشیدا ومست خونه ام هم توی ناف محله اعیونها بود نصف کمتر حقوقم میرفت برای کرایه خونه بقیه اش هم خرج سر ووضع وکیف وکفش ولباسهایم میشد کلی هم بدهکاری داشتم به خیاطم ، به کفاشم ، به صاحبخانه وبه بقال سر کوچه با همه اینها آنقدر خوشحال بودم که روی زمین میرقصیدم زینت خانم طبقه بالای خونه ما مینشت خودش بود مادر پیرش ویک خواهر ترشیده اومدام توی نخ من بود شبها توی بالکن مینشت وبانتظار این بود ببیند من چگونه بخانه برمیگردم ، اگر با تاکسی میامدم ، میگفت :

زن مگر تو گنج قارون داری که هرشب با تاکسی بخانه میایی ؟ اگر با اتوبوس ویا پیاده میامدم ، میگفت :

زن برو شوورکن تا کی میخوای بری برای سه شی وصنار کار بکنی ؟ ببین چه شکل وشمایلی داری ، ببین چه لبای قشنگی داری من اگه مرد بودم حتما عاشقت میشدم وبین هزارتا زن خودمو روی تو میانداختم ، زینت خانم با لفاف آلومینومی شکلاتها لباهایش را ماساژ میداد تا بوی شکلات بگیرند ، من سرم بود کارم وخونه ام وبدبختیهایم که ابدا بنظرم بزرگ نمیومدند.

تا انکه یک شب پاش افتاد وبا زینت خانم به یک میهمانی رفتیم از آن میهمانیهای بزرگ اشرافی که به اصطلاح به آنها طبقه ممتاز مملکت میگفتند زینت خانم منو کشون کشون برد توی  جمعیت که مث موروملخ دورهم میپلیکیدند آه....خدارو چی دیدی شاید یکی از همین اعیونها طبقه ممتاز منو دید وعاشقم شد و...آی زرشگ پلو با مرغ بقول اون خواننده : کی میاد حوض بدون ماهی رو نیگاه کنه؟!

حوض من که آب نداشت ، هچ ، تازه دوتا ماهی هم توی شیشه گذاشته بودم که دورهم میچرخیدند.

یکی از همکاران قدیمم را آنجا دیدم که کار شرافتمندانه سکرتری را رها کرده ورفته بود دراداره امنیت کشور جزو » آنها» شده بود تا مرا دید زد زیر خنده وگفت :

هنوز تو توی اون اداره کذایی با  همان حقوق هزار تومن هستی ؟ خاک عالم برسرت کنند من ساعتی هزار تومن درمیارم ، از خجالت سرخ شدم سرم را پایین انداختم زینت خانم اومد جلو وگفت :

اینقدر خودتو نگیر به چی چیت مینازی بروجلو بگو بخند یکی را بلند کن حبف حیف اگر من جای تو بودم چه کارها که نمیکردم ، حیف اون بچه حال میخوای اونو با گشنگی بزرگ کنی ؟

دلم مبخواست با مشت بکوبم توی سرش گریه کنان از اون خونه لعنتی بیرون رفتم دوستم رفته بود برای اداری سین .واو. کاف جاسوسی میکرد تمام راه پیاده اومدم منم میبایست هوای خودمو داشته باشم  نزدیک خونه سهراب خانر ودیدم داشت با زنش دعوا میکرد ومیگفت :

تو اصلا بفکر حیثیت وآبروی واعتبار تجارتی من نیستی من نگفتم با کسی نرو خاک برسر اگر میری با یکی از همین پدر خونده هابروبا با کسی برو که سرش به تنش بیرزه وکار وبارمنم خوبتر بشه

قصه ما راست بود

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه

 

یکشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۰

چرا ، تنها هستم ؟

تنها هستم ، درکنار یک دیوار بلند سفیدکچی

تنها هستم ، در روی نیمکتی پنهان درپشت پرده های کشیده

تنها هستم ، برای آنکه راحت تر گریه کنم

تنها هستم ،گاهی غمگین وزمانی شاد وهیچ چیز برایم دلپذیر نیست

تنها هستم ، دراطاق کوچکم وتختخوابم

تنها هستم ، چون سنگی نشسته زیر آب

تنها هستم، زمانیکه راه میروم ویا توقف میکنم

تنها هستم ، به هنگام پیاده روی درپارک وخیابانها

تنها هستم ، چون کشتزارم غارت شده

تنها هستم، چون همه مرا ترک گفته اند

تنها هستم ، اما دیگر کمتر گریه میکنم

تنها هستم ، به هنگام سفر وبه هنگام باز گشت

تنها هستم ، چون آتش پنهانی درونم را میسوزاند

تنها هستم ، در حصار شبهای دلگیر

وتنها هستم ، چون عشقهای خام جوانیم

تنها هستم ، چون درخت سروی بلند ایستادم وخم نشدم

تنها هستم ، درجسم خود زندانی

وسرانجام روزی تنها  خاکستر خواهم شد

---------------

ثریا/ اسپانیا/ سوم جولای ساعت بیست وپنجاه دقیقه / یکشنبه

عروس فراری

مهری را سالها بود ندیده بودم  وچه بسا شکل اورا فراموش کردم بر حسب تصادف توی خیابان اورا دیدم مرا بوسید وگفت :

ببین پس فردا به یک عروسی بزرگ دعوت داریم تو هم بیا من کارت اضافه دارم !

گفتم منکه آنهارا نمیشناسم ، گفت عیبی ندارد ، اقدس خانم هم هست اونم لیاس عزاشو  درآورده وبه عروسی میاد من اونقدر تعریف تورا کردم که همه مشتاق این هستند که تورا ببیند.دروغ میگفت : مهری همیشه در مدرسه از من فرار میکرد با آن چشمان لوچ وخودش بینهایت زشت بود نوک زبانی هم حرف میزد مدرسه راتمام کردو رفت هنرستان ودرس معلمی خواند وشد معلم وسپس ناظم وبعد همین یک شوهر پیر گیر آورد اما پولدار هروقت هم مرا میدید یک پشت چشمی نازک میکرد وراهش را میگرفت ومیرفت حالا مرا به عروسی خوانده آنهم عروسی بزرگان؟!

فرداشب یک پیراهن مشکی پوشیدم یک گردنبد مروارید بدلی هم انداختم به گردنم وبا او رفتم به همراه شوهرش وراننده !!!

مهری از جلو میرفت وبا یک یک دست میداد ومنهم به دنبالش روان بودم سرم را تکان میدادم پچ پچ ها شروع شدمردی آراسته با کت وشلوار سفید وکراواتی به رنگ شیر جلو آمد خم شد دست مرا بوسید وگفت : خوش آمدید ما خیلی تعریف شما وهوش وذکاوت وزیبایی شمارا از این بانو شنیده بودیم .

منهم گذاشتم طاقچه بالا مانند آدمی که دو دانگ صدا دارد میگویند بخوان او میگوید نه منهم جلوی اینهمه آدم ناشناس بجای اینکه خودمرا گم کنم ودستپاچه شوم حسابی گذاشتم طاقچه بالاو گفتم این توبمیری از آن توبمیریها نیست چطور شد ناگهان جمعی ناشناس مشتاق دیدار این بنده حقیر بی نقصیرشدند؟

آن مردهنگامیکه از اشتیاقش با من حرف میزد ومیگفت همیشه دلم میخواست شمارا ببینم ! گفتم » هه ، هه، هه؛

هرکس هرچه میگفت  درجوابش میگفتم هه ، هه، هه،

خدایا حالا تکلیفم با این جماعت ناشناس چیست همه حیوانات قلعه دور تا دور روی صندلی ها نشسته بانتظار تماشای هنرپیشه ها بودند عینهو یک سیرک ،مهری هم گم شده بود

من قافیه را نباختم عده ای مرا تماشا میکردند گویی ستاره ثریا از آسمان نا گهان به زمین آمده واین سیرک را غرق روشنایی کرده است.

چشمم به جراح معروف افتاد ،  آه ، اونم از ایناست؟ گفت به به به

راستی اینم اسمه که تو روی خودت گذاشتی ثریا یک ستاره تنها خارج از منظومه خود آن دوردورها افتاده ، دیدی ثریا زن شاه هم شانس نداشت وبد آورد ، حال اقدس خانم را نگاه کن!

گفتم چکار کنم پدرم شاعر بودوهمیشه میخواند نام این دختر ثریا کن بیاد دختر من .

و...در دلم به آن ماهی که داشتند با قربانگاه میبردند گفتم بدبخت بیچاره بیکار بودی از آن سر اقیانوس شنا کردی وخودترا دردهان کوسه انداختی ؟ عروس گریه میکرد.

من زیر لب میخواندم : دختری آنجا نشسته داره گریه میکنه/گلدون یاسش شکسته داره گریه میکنه /دیگه بر اسب سفید آرزوش سواری نیست/ دیگه فانوس نگاهش پی هیچ یاری نیست. دختری .......

سیرک خوب وتماشایی بود به رفتنش میارزید!

ثریا. ستاره تنها !!!!!

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۹۰

باز آمدی

خیر مقدم ای مرغ خوشخوان باز آمدی

بر فراز کلبه ما نغمه پرداز آمدی

مرغ دل درسینه از شوق صدایت می طپید

وه چه خوش گرم و سرور مست آواز آمدی

بیشه های هند وافریقارا گرفتی زیر پر

وز فراز  کوه ودریاها بپرواز آمدی

ارمغان از این سفر مارا چه آوردی بگوی

بعد چندین سال  هجران کز سفر باز آمدی

رازهایی را کز دگر مرغان شنیدی باز گوی

چون تو مارا پیک و محرم راز آمدی

آوازت سخت جانبخش است امسال ای عزیز

خود  مگر اینبار از گلزار شیراز آمدی

از مزار حافظ شیراز همتی خواستی

کز بیان معرفت در کار ، اینجا آمدی

وز سر اخلاص الحمدی به سعدی خوانده ای

کز بیان معرفت تفسیر گوی ونکته پرداز آمدی

آفرین ها برتو ای میهمان بی آزار من

محترم رفتی وبا تجلیل واعزاز آمدی        ثریا/ اسپانیا

بهار شاعر

انگلیس ، در جهان بیچاره ورسوا شوی

زآسیاب گردی واز اروپا ، پا شوی

هرکجا دیدی جوانمردی وطن خواه وغیور

از میان بردیش تا خود درجهان آقا شوی

هرکجا گنجی نهان ، یا ثروتی بوده عیان

حیله ها کردی که خود آن گنج را دارا شوی

--------

عهد اما گذشت مکر  چنگیزی رسید

دورغزان رسید مگر سنجری نماند

روز آئمه طی شد ودرپیشگاه شرع

جز احمقی ومرتدی وکافری نماند

گیتی بخورد خون جوانان نامدار

وزخیل پهلوانان کند آوری نماند

-------

هست ایران مادر و وتاریخ ایرانت پدر

جنبشی کن گر ترا ارث از پدر یا مادر است

خسروان پیش نیاکان تو زانو میزدند

شاهد من صفهء شاپور ونقش قیصر است

..............

اشعار از : شادروان محمد تقی بهار