دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۷

چه میشد گر

چه میشد گر.....

 

هیچ حسرتی ؛ با آهی پیوند نمیخورد

اگر ...

من زاده پیامبر بودم !

در عصر هجر ؛ درمیان سنگها ودشت

سوزانی زاده میشدم

تیرک ها وبه همرا ه چادر

خانه آبادم بود

چه میشد اگر ...

از ملائک بودم

در آسمان جای فرشتگان

نشسته بودم ؛ باشیپوری دردهان

وندا درمیدادم

که ای به هفت اقلیم سفر کرده ها

یاد آورید

شبانی را که با پیشانی خونین خود

با سکوت خویش ؛ سرنوشت را پذیرفت

گر از ملائک بودم

بسوی کوه قاف سفر میکردم

مرغ افسانه ی را فرامیخواندم

تا برساکنان حریم حرم زمین

به جانیان؛ حاکمان ظالم

شحنه های دزد

که با فاسقان خود درست دردست یکدیگر

به همراه تسبیح زهد وریا !!

به دور سرزمین افسانه ای میگردند

و.....

دنیا را طلب میکنند

فرود آید

گر از ......

دیگر آه با حسرت گره نمیخورد

 

ثریا /اسپانیا سمان جای فرشتگان را میگرفتم

با شیپوری دردهان

ندا درمیدام که ....

ای به هفت اقلیم دنیا سفر کردهخ

 

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

روزهای تنهایی

زمانیکه از کار زیاد ویادنیای ساکت اطرافم خسته میشوم به موسیقی

پناه میبرم ودلم میخواهد درفضای بیکران دنیای موزیک گم شوم .

موسیقی یکی از چیزهایی است که بمن الهام میدهد ودرعین حال مرا

از عالم محدود اطرافم بیروم میکشد ، گاهی قادر نیستم همه یک سنفونی

را درک کنم اما همان لذتی را میبرم که یک رهبر ارکستر از تنظیم سازها

وارکسترش میبرد ، همان اندیشه های عالی واحساس خوشی ئیرومندی

سالهاست که از مسیر اصلی زندگی به دورافتاده ام گردش خورشید وتابش

مهتاب در آسمان برایم بی تفاوت شده وکمتر اتفاق می افتد که به آسمان

لاجوردی بالای سرم و یابه دریای خوابیده در کنارم ، نگاهی بیاندازم و

آرزو میکنم ایکاش در کنار یک دریاچه  ، یک آبشار  ویا درمیان یک

جنگل انبوه کلبه ای داشتم ودر آنجا دوراز اغیار در میان علفزارمیزیستم

گاهی از مواقع تنهایی ودورافتادگی از دیگران مانند یک پرده تاریک

وغیر قابل نفوذ مرا دربر میگیرد وآزارم میدهد در آن زمان تنها ومغموم

گویی پشت یک دربسته نشسته ام که در آنسوی ان خوشیها ولذات ووجد

و شادی موج میزند ودر این سوی در تنها یی تاریکی وسکوت.

زمانی فرامیرسد که میخواهم  به آن مرحله از خود فراموشی برسم ودر

این حال به یک سکوت طولانی فروم میروم ومیل ندارم نه کسی را ببینم

ونه کسی به دیدن می بیاید .

همیشه از خود میپرسم که عشق و دوست داشتن معنایش چه بود وچه

چیزی را بمن دادتنها میدانم  که از عشق ودوست داشتن تغذیه میکردم

وسیر وسبکبال میشدم چرا که مانند یک ابر نازک همانند خیال بر آسمان

زندگیم می نشست وسپس یک باران مرا سیر آب میکرد ودوباره ابرها

متراکم میشدندمن مشتاق آن عشقی بودم که قبل از طلوع آفتاب  ایر نازک

آن درآسمان زندگیم پیدا میشد ، من نمیتوانسم دستم را دراز کنم وبه آن ابر

برسم ویا آنرا دردست بگیرم اما ریزش باران  روحم را شاداب میساخت

مانند درختی که زیر بارش باران تر وتازه میشود.

بدون عشق هیچکس خوشحال نیست ؛ سعادتمند نیست  هیچ لبخندی بر لبها

نمینشیند غم وپژمردگی  روح رافرا میگیرد زیبایی عشق وحقیقت آن مانند

نور خورشیدبر هستی من میتابد .

عده ای از مردم این عشق را درگرو سوداها نهاده اند وبا آن زنده اند

ویا زر وزیور ،

امروز من از نعمت آن عشق بزرگ محرومم چرا که خورشیدم غروب کرد

ابرهای سیاه وتاریک بر صفحه آسمان نشست ومن باید باین تاریکیها خو

بگیرم .

این جبر زمانه است

از دفتر این زمان .ثریا

 

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۷

عدل مظفر

چند روزی بود که برگشته _ زار ونزار ونحیف وخسته بمن زنگ زد ومیخواست که مرا ببیند برای چای بعد از ظهر اورا دعوت کردم ، هنگامیکه اورا دیدم واقعا نشناختم آن چند تار مویی

که بر فرق سرش بود بکلی ناپدید شده وبقیه مانند پرزسفید وسیاه برپشت سرش نشسته مانند کله

گوسفندی که بر سر سیخ کرده ومیخواهند آنرا درتنور کز بدهند ! هیچ نمیدانستم چه عاملی با عث

عوض شدن او شده ، مردیکه آنهمه بذله گو ، خندان وشاداب وحادثه جو بود ناگهان تبدیل یاین

موجود حقیر ومفلوک شده است ؟

پرسیدم : چه خبر ؟

گفت : خبر ؟ هرچه بخواهی ، کثافت ، نکبت ، بیماری ، بدبختی ، بی برقی ، بی آبی وچه بگویم

از گرانی وتقسیم شدن دو جامعه یکی حاکم ویکی محکوم به مرگ ونیستی ونابودی ......

باوگفنم : خودت را ناراحت مکن سرانجام همه چیز درست میشودوبرایش چای درفنجان ریختم

ونشستم تا برایم حرف برند.

گفت : تو میدانستی که من در بچگی کچل شدم !؟وچشمانم تراخم گرفتند اول هر هفته میبایست

به همراه مادربزرگم به نزد خانم باجی حکیم بروم تا درون چشمانم سرمه جواهر و گردهای

دیگری بریزد که فریادم به آسمان میرفت گویی خورده شیشه درچشمانم ریخته بودند ، تا آنکه

دکتر متخصصی به بیمارستان آمد وبا دادن چند شیشنه دارو وقطره تراخم چشم من برطرف شد

در عوض مجبور شدم در سن شش سالگی معینک شوم یعنی عینک بزنم !.

واما داستان کچلی سرم فجیع تر از چشمانم بود ، از مدرسه بیرونم کردند وقبل از همه مرا پیش

یک سلمانی مردانه بردند تا سرم را از ته بتراشد سلمانی از این کار ابا داشت وپدرم با دادن

پول زیاد واینکه میتواند تیغ تازه ای بخرد سر مرا ازته تراشیدند ودر نتیجه چند زخم پینه بسته

وچندش آور روی سر طاسم مانند لامپهای بیست وپنج واتی برق میزد !!! سپس به مادر بزرگم

گفتند بهترین دارو برای این بیماری پهن تازه الاغ است وکار ما این بود که هر روز به دنبال الاغها به کوچه ها برویم وبانتظار این باشیم تا جناب خر پهن خودرا از ماتحتش بیرون بفرستد ودر

همان حال باشمعی که مادر بزرگ داشت آنرا روشن کرده وپهن مبارک را داغ نموده روی سر

ایتجانب میچسپاند !!!!نعره های من گوش همسایه هارا کر کرده وهمه از خانه هایشان بیرون

میریختند ومارا از کوچه بیرون میکردند .

سپس زنی که کیسه کش حمام بود بخانه ما آمد وگفت بهترین کار این است که سرش را کلاه

بیاندازید من یک کلاه انداز را میشناسم . دوباره دست من دردست مادربزرگ به راهی خانه

آن حکیم باجی شدیم .

سرت را دردنمیاورم این قصه ها را میگویم  تا ببینی که کجا بودیم کجا رسیدیم ودوباره برمیگردیم

به همانجایی که بودیم .

داستان کلاه هم این بود که مقداری زرنیخ وقیر را روی یک متقال آب ندیده میمالیدند وآنرا داغ

کرده روی سرم می چسپاندند تذ هفته آینده ومن من خوشحال بودم که دیگر از پهن وماچلاق جناب

الاغ رهایی یافته ام روی آن پارچه هم یک شب کلاه بد ترکیب میگذاشتم تاکسی متوجه نشودهفته بعد طبق قرار قبلی به خانه حکیم باجی رفتیم  پدرم بیرون در ایستاد تا سیگار بکشد من ومادر بزرگم به درون اطاق راهنمایی شدیم حکیم باجی مادربزرگ را دراطاق نشاند ودست مرا گرفت

کشان کشان به حیاط برد در حیاط یک حوض کوچک با یک آب سبز رنگ بد بو وچند ماهی

بدبخت داشتند جان میکندند باجی مرا به میان پاهای کت وکلفت خود گرفت وزنی هم آمد تا کمک

کند وبا شدت تمام آن پارچه قیر اندود را از سر من کشید بطوریکه خود م نیز با آن بلند شدم فریادم

به آسمان رسید سپس سرم را با شدت تمام با یک گرد مخصوصی شدست وروی زخمها را با تیغ چند

خراش داد وسپس با غره غروت وسرکه دوباره سر مرا شست وآن کلاه کذایی را روی سرم نهاد

سرت را درد نیاورم ، ششماه  کار من اینبود حال چگونه جان سالم بدر بردم نمیدانم تا که فرشته

نجات از راه رسید وگفتند در بیمارستان شوری دستگاهی تازه آمده ومیتوانند کچلی را بدون درد

خوب کنند ، بگذریم با کمک چند آشنا به بیمارستان شوروی رفتیم مرا زیر دستگاهی خواباندند

که نامش دستگاه بربق بود !! خوشحال از اینکه از دست آن زن دیوسیرت رهایی یافته ام وحال

در محیط بهداشتی یک بیمارستان فرنگی میتوانم سرم را معالجه کنم درحالیکه این اول ماجرا بود .

دکتر دستور داد که موهای تازه در  آمده مرا با بند از بین ببرند چرا که تیغ خطرناک بود وممکن

بود که همه سر مرا زخم فرا بگیر .

ننه بهجت بند انداز بخانه ما إآمد یک زن چاق وچله وبد اخلاق ومن دوباره به میان پاهای کلفت

او رفتم واو با بیرحمی تمام موهای تازه بیرون آمده سر مرا با بند از ریشه میکند وسپس با تنتور

ید همه سرم را رنگ آمیزی میکرد ودوباره آن کلاه بره کذایی را روی سرم میگذاشتم  مدتهابود

که از مدرسه بیرون آمده وبچه های فامیل  ودوستانم از من کناره گیری کرده بودند ظروف غذایم

نیز جدا بود به گوشه اطاقم میخزیدم وهررو ننه شکوفه برایم دریک سینی صبحانه ویا ناهارو شام میاورد ویک جام برنجی  با آب و یخ واین ظروف جداگانه شسته وخشک میشد مادرم حق نزدیک

شدن به مرا نداشت چرا که بچه شیر میداد

یک روز قبل از آمدن ننه بهجت از خانه فرار کردم مدتها بود که رنگ کوچه وخیابان را ندیده

بودم بنا براین بدون آنکه هدفی داشته باشم راهم را با عجله گرفتم ورفتم تا رسیدم به میدان بزرگ  بهارستان

به به چه صفایی داشت  حوض بزرگ وسط میدان با فوارهای بلند وسر در مجلس شورا

که روی دوستون آن  دوشیر نشسته با یک دست دنیارا زیر پنجه داشتند وبا دست دیگر یک

شمشیر وخورشیدی که از پشت سر آنها بیرون آمده بود  مدتی به تماشای آنها ایستادم

سپس رفتم روی پله های درب کوچک مجلس نشستم وکم کم به خواب رفتم ؛  ناگهان دستی به شانه ام خورد یک پاسبان بود گفت:

پسر جان چرا اینجا خوابیدی ؟ مگر خانه نداری ؟ گفتم چرا خانه مان دروازه شمیران است

سخت تشنه بودم دلم برای همان جام برنجی با آب یخ تنگ شده بود برگشتم به طرف خانه

وآهسته درب را بازکردم ودیدم بلی مادر به فغان افتاده مادربزرگ ضجه میزند وپدرم با کمر بند

بانتظارم ایستاده است .

سالها گذشت کچلی من خوب شد موهایم رشد کردند اما همانطور که میبینی وسط سرم طاس باقی ماند .

درس ومدرسه ودانشکه را تمام کردم وراهی دنیای سیاست شدم وآن آرزویی که همیشه د ردلم ریشه کرده بود به حقیقت پیوست ورفتم آنسوی مجلس نشستم روی کرسی وکالت گوش دادن به نطق قبل از دستور وانتظار جشنهای مشروطیت .

ناگهان همه چیز در یک شب بهم ریخت  یک شب هول انگیز وطوفانی انقلاب وحشتناک ترور

ووحشت مرگ همه را فراگرفت  همه چیز روبه نیستی رفت من تازه میخواستم روی کرسی عدل مظفر جابجا شوم  خداوندا چگونه میتوانم  امروز را باور کنم دوباره همه آن روزهای گذشته برگشته جادو گری ، فال بینی ، وبیماری تراخم کچلی و حکیم باجیهای سابق حال دارم فکر میکنم

چگونه میتواتنم یک تخته پاره پیداکنم وهمچنان غریقی در میان امواج سهمگین وبیرحم این دنیا خودرا به ساحل امنی برسانم .

بازویش را فشردم وگفتم دیگر ساحل امنی وجود ندارد مگر آنکه سر به دامان یکدیگر بگذاریم  وبا کمک هم  ساحل دیگری را بسازیم .

خندید وگفت میدانی ؟ شیرهای بالای ستون مجلس ورپریدند ، یعنی دیگر نیستند .

گفتم میتوانی آنهارا در حراجیهای خارج پیداکنی نگران مباش گم نمیشوند.

سرش را پایین انداخت ودیدم چکه چکه اشکهایش درون فنجان چای او میریزد .

جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۷

ایکاش.......

زندگی چقدر خوب وشیرین بود اگر.....

پرنده ها میتوانستند در دهان سوسمارها تخم بگذارند!!!

وماهیان میتوانستند به قلاب ماهیگران نامه ای بیاویزند!

چه خوب بود اگر از پایه شکسته یک صندلی گلی میرویید

وپرنده ها روی تله موشهای ادمخوار میتوانستند دانه بچینند

چه خوب بود که اگر پرنده ها میتوانستند برای گوزن های قاب شده

وآویزان روی دیوار وماهیهای به اسارت درآمده در حوض مرمرین

برگ ونان ببرند .

چه خوب بود که همه از من وتن بیرون شده و خانه درجان میکردیم

چه خوب بود اگر گاهی میتوانستیم همانند گنجی درکنجی پنهان شویم

ومانند موری قانتع وملک سلیمان را به هیچ بگیریم

چه خوب بود اگر از آشیانه خشک کبوتران سبزه سبز میشد .

هنوز هم شاید بشود دوستی آدمها مانند دوستی پرنده وگوزن وماهی باشد ؟

و...آنگاه زندگی نه این بود که هست .

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

اندوه فراموش شده

اندوه فراموش شده

 

قصه ها وغصه های فراموش شده  

و....

اندوه یک مادربزرگ

در آستانه یک درگاه تاریک

بانتظار پنجره ای که به روزن

خورشید باز میشود

بانتظار عطر سبزعلفهای وحشی

وآهنگ بال کبوتران

نرمش رقصی درمیان یک بازوان

ستبر

در میان یک سینه فراخ

نمیخواهم حامل این کوله بار

اندوه باشم

آنهارا برزمین میگذارم

همه اندوه وغصه های فراموش شده را

قصه های یک مادربزرگ!!!

بانتظار آ ن عقاب مینشینم

وبه آسمان چشم میدوزم

تا کبوتری بابرگی در منقار

بسویم پرواز کندوبمن نوید بدهد

بانتظار دستهای ناشناخته

و....

گم شدن اشتباها ت بی جبران

 

ثریا / اسپانیا

23/1/2008

 

 

پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۷

چهارم سپتامبر

چهارم سپتامبر......

روزهایی راکه بخاطر دارم

 

از در آمد وفورا خودش را روی مبل انداخت رنگ ورخساره او زرد وپریده

لبهایش سفید شده بود ؛ یک تسبیح بزرگی را هم به دست گرفته ونفس نفس

میزد ؛ میدانستم بیمار است با این همه احوال روزه داشت ! .

باو گفتم :

خوشا به حالت که با این حال میتوانی روزه بگیری ، من ماه روزه را خیلی دوست

دارم  واز آن خاطره های بسیاری در دلم هست بخصوص در لحظات نزدیک افطار

آوای پرشور آن موذن وخواندن دعا های دسته جمعی  وآن فضای روحانی که مادرم

ایجاد میکرد وهمه را تحت تاثیر قرار میداد ، من هیچگاه آ ن لحظه های خوب را

فراموش نمیکنم ، بوی خوش چای دم کشیده ؛ سفره ساده افطاری که خرما ؛ شیر

وشیر برنج ونان وپنیر از تشکیلات همیشگی این سفره بودند گاهی شامی لپه و یا

کتلت نیز باین  سفره اضافه میشد وهمه ؛ چه روزه دار و چی معمولی سر این سفره

می نشستیم و در افطار  با او شریک میشیدیم .

گاهی این ماه در تابستان گرم وطولانی ظاهر میشد زمانی اواسط بهار وزیر بارانهای

بهاری شب پیشین  که برای دشت وصحرا ودرختان چابکدستی کرده بودند.

مادرم در کوهستان بزرگ شده بود  در باغهای بزرگ وزیر درختان تنومند رشد کرده

به همین دلیل  گویی خود او نیز یک درخت تنومند وپر ریشه شده بود ، گاهی باصراحت

لهجه ورک گویی هایش  باعث رنجش  دیگران میشد  اما زود از دل آنها در میاورد

او یک چیز را هیچگاه  فراموش نکرد خدای خودش وانسانیت والای خویش را .

او دشمن سر سخت داروهای شیمیایی ودشمن پزشکان بود ! وهر سال در سفرهایی که

میکرد داروهای طبیعی خود را نیز باخود میاورد ، من هیچگاه از این طب گیاهی او

سر در نیاوردم به غیر از نام چند گیاه وتخم گیاه .

 

بعضی از اوقات گویی ما دشمن  وقت وزمان خویشیم ، روزهایی که جوانی آخرین گل خودرا به

دست باد خزانی میسپرد ، ما درخواب بودیم وامروز ....با اینهمه دارو وقرص های گوناگون

چگونه میتوانم جا پای او بگذارم .

پرسید :

تو دین ومذهب داری ؟

در جواب گفتم نمیدانم دین مذهب چیست ؟! چرا که هر آتشی را که دیده ام هیزم اولیه آن همین

دین ومذهب بوده است ، اما ایمان دارم ، ایمانی محکم وناگسستنی ، انسان نمیتواند تنها باشد

گاهی نیازهایی دارد که از دست هیچکس ساخته نیست  در آن زمان است که فریاد برمیدارد

واورا صدا میکند .

امروز تنها یک جلد کتاب مقدس ؛ یک کتاب دعا یک سجاده ویک جانماز از مادرم بمن رسیده!

که آنها را درون گنجه پنهان ساخته ام وهرگاه که بخواهم با روح مادرم پیوندی حاصل کنم از

آنها کمک میگیرم ودستی بر روی جلد  گرد زمان گرفته آنها میکشم ، بوی مادر را از مهر

جا نماز او میبویم واورا در کنارم احساس میکنم .

وخودم .... کسی را دارم که با او به زبان دلم گفتگو میکنم چرا که نه غربی بلد هستم ، نه عبری

نه لاتین ونه چینی ! .

امروز خیلی مد شده که همه منکر دین وایمان ومذهب شوند واین بخود آنها مربوط میشود لاکن منکر

آن وجود لایزال یعنی منکر وجود خویش وارزشهای انسانی خود .

 

امروز چهارم سپتامبر درست سی وپنج سال است که از خانه وخانواده ووطن دورم اما (او) همیشه

با من بودن ومرا از کج روی ها و( کژ راه ها) دور نگاه داشته است .

در طول ای سی وپنج سال بچه ها هیچگاه دیگر به وطنشان برنگشتند اما هرکدام از آنها تکه ای از

خاک خود را در خانه هایشان دارند باضافه آن انسانیتها وارزشهای انسای وایمانی که به

آن سخت چسپیده اند وسجاده مادر بزرگ  که همه دنیا درمیان آن دیده میشد .

 

امروز نه از بوی خوش آن چای خبری هست ونه از سماور جوشان اما در عوض همه

مغازه ها لبرسز از شیرینی ها ی گوناگون کهنه وتازه ، وبهترین خرما که یا از ( قطر )

میاید ویا از اسراییل !!!!.

فضا ، فضای بیزنس ا ست وآن زیبایی ماه مبارک ( بقول مادرم ) از بین رفته است .

بهر روی در این ماه  باید حد اقل قفل بردهان ، مهر برزبان نهاد واز قتل و خون ریزی

وآدمکشی وا عدام پرهیز کرد .

 

ثریا / اسپانیا

4/9/2008