جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷

قامت

قامت ؛ تا قیامت

 

شب را گذاشتم تا باسکوت خویش

مرا دلداری دهد

شبهای من بیگانه اند

شبهای ویرانی

میگذارم زنجره ها برایم آواز بخوانند

مینشینم بانتظار طلوع خورشید

که با چشمان آرامش از پس پرده ها

بر پیکرم میتابد

شبهای ما ؛ شبهای تنهایی است

شب های بیگانگی

نه من باتوام ؛ نه تو بامنی

هردوبیگانه

غروب های ماتم زده

غروب های غربت بی پایان

و... ابدی

روزهای کشتار ؛ خون ویرانی طوفان

بردگی

حراج پرنده های معصوم

وامانده درقفس بیکسی

......

 

در آیینه ترا تصویر کردم

نه

خودم را ، پرسیدم :

آیاقامت تو بلند است ؟

تو ! کوتاهترین انسان روی زمین

 برای چه کسی آواز میخوانی ؟

 صدای تو درهوا گم شده

رهروی نیست

در فصل های چهارگانه ترا ؛

تنها رها کرده اند

میان ظهور مشتی خانه های گچی

تنها آفتاب را دریاب

که او هم به زودی خواه مرد

او باتوهمراه است

تو فرزند خورشیدی

اوترا درسایه ات حمایت میکند

او در قامت دلهای شکسته می نشیند

خط رابطه هارا نزدیک میکند

هر صبح به آفتاب سلام کن

نه به تاریکی مرموز شب زنده داران

...........

ثریا / اسپانیا

 

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷

بم

بم ؛ بم بزرگ

 

تقدیم به معلم بزرگ آواز ایران ؛

 

.......

پیروزی از آن توخواهد بود

( بم ) برایمان ماندگار

وهدف تو مقدس وپایدار

اگر روزی زنجیر های دست وپای

ما را بازکردند

بسوی ( بم) تو پرواز خواهیم کرد

ای قهرمان کهنسال

( بم) نیز از آن تو وماست

وروزی دوباره

در برابر پرتو خورشید

قد علم خواهد کرد

وخواهد درخشید

تو... قهرمان زیبای ما

با غرور برآن خواهی نگیریست

بسان امواج خروشان دریا

تو دوباره آوازت را سرخواهی داد

میدانم ؛ بخوبی میدانم

مطمئن هستم که ( مرغ سحر)

در بالای ارک بم بانتظار

آواز توست

اگر چه از پیکرهای خود

پلی بسازیم ؛

ما بسوی بم خواهیم آمد

......

ثریا اسپا نیا 22/2/2008

با آرزوی بهبودی وسلامت برای آن عزیز جاودانی

 

 

 

سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۷

گذ شتم

گذ شتم

16/6/2008

 

از کنارشما ,

که فریادتان چندان آغشته به مهربانی نبود

گذ شتم

از میان کهنه فروشان این بازار

به بهشت خویش بازگشتم

بانفرتی که تنها خود احسا س کرده بودم

فاجعه را میدیدم

من رنچ را چشیده اما ؛ ازبهشت میگفتم

نه از جهنم

آن آهوی زخمی بودم که ؛

زخم عمیق صیادش ؛ او.را به گریستن واداشته بود

از بهشت میگفتم ؛ آن بهشتی که دردرونم بود

واز دریچه آن بوی گلها را احساس میکردم

نه بوی لجنزار را

عشق را برقامت بلندی نشاندم

اورامغلوب " سرمایه" نساختم

آفتاب را که از کوههای بلند وسرسبز

بسویم میامد

ستایش کردم

این کامرانی ها بشما ارزانی

من به حماسه ها میاندیشم

که امروز دراین بازار کهنه فروشان

در میان هیاهوی هیچ گم شده

وبه ابتذال کشیده شده

از زیبایی  ؛ به اسارت این کهنه بازار

درآمده

صدای من ؛ فریاد است

فریادی از یک سینه مجروح

پای کبورتران را بازکردم

آنها را پرواز دادم

زنجیر اسارت را پاره کردم

از تلخی ها گذشتم رسیدم به رستن جوانه ها

نه ! نه! نمیخواهم  درکنارتان بنشینم

اینجا هستم

در لانه ام  ؛ لانه ای پر سکوت

........

 ثریا /اسپانیا

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۷

چه گوارا

چه گوارا؛ یا مسیح آ ینده

 

روزگار شگفت آ وری است که نمیتوان معنای درستی برای آن یافت .

تحقیقات آموزشی ؛ تربیتی ؛ هنری دراین روزگار جای خودرا به

نظریه سازی درمورد سیاست داده است درکنارآن مهمترین و سرگرم

کننده ترین بازیها که شاهباز آن فوتبال میباشد .

انسانها کشته میشوند؛ سیلابها جاری میشوند ؛ طوفانهای ویرانگر

وزلزله ها دنیا را به تکان واداشته اند ؛ به راحتی میتوان از کنار

آنها گذشت ودر نهایت سری از روی تاسف تکان داد.

انقلابها دیگر آن شکوه گذشته راندارند بیشتر به شورش های (بی دلیل)

تبدیل شده اند ودراین روزگار هیچ مرزی برای برداشت گذشته وآینده

وجود ندارد .

طنز تلخی است ؛ طنزی که درتاریخ باز خواهد شد ؛ چه نامی برآن

خواهند گذا شت ؟ .

فلسفه وجود انسانی بکلی از صحنه غایب شد (کلمات موزون) را

بجای شعر نشاندند وشاعران همه افسانه گوی دیروزی بودند که

به فردای خود نمی اندیشیند ؛ گویی فردایی در پیش نیست ؛ قصه

وغصه (دلها) بود.

سالها ست که چه گوارا انقلابی معروف کوبایی بت وسمبل رویایی

اکثر جوانان شده است گاه گاهی باو اشاره ای میشود وهر کسی در

قلمرو پژوهش های خود اورا میستاید .

روزیکه  عکس اورا دیدم بخودگفتم : مسیح وپیامبر دنیای فردا !

داستانهای درباره اش خواهند نوشت واورا درکسوت یک قدیس تمام

عیار بر بالای گنبد وبارگاهها خواهند نشاند وهنوز هم براین عقیده

خود ایستاده ام.

هیچکس (چه را به درستی نمیشناسد) وچندان از نزدیک با اوآشنا

نبوده به استثنای دوست وهمرزم او که درحال حاضر بین مرگ وزندگی

خوابیده وهیچ خاطره ونوشتاری هم درباره اش ازخود بجای نگذاشته

به جر آنکه دستورداد استخوانهای اورا به وطنش وزادگاهش برگردانند

ودرخاک کشورش مدفون سازند .

انسانها هم بیشتر به دنبال افراد ناشناخته میروند تا نیاز روحی خودرا

تسکین بخشند حال یا شکم گرسنه است  یاسیر وآیا جامه ای برتن دارد

ویا مسکن وماوایی مهم نیست روح اوپریشان است وبه دنبال معجزه

به هر سوراخی سرمیکشد ؛ دنبال یک ایده آل میگردند تا روح گم شده

خودرا بیابند همچنانکه عده ای ایمان به خدارا تنها شرط معنویت دانسته

وهمه ارزش های انسانی را نفی میکنند ؛ با نگاهی به برداشتهای مومنین

امروز  از بهشت وجهنم میتوان دریافت که :

بهشتی که همین آدمها آرزویش را دارند ومیخواهند به آنجا بروند تا آنجا

را نیز مبدل به یک جهنم دیگر بسازند ؛ مجددا یک دیوان سالار رهبر

میشود وقدرت را دردست میگیرد وبه آزار دیگران میپردازد همچنانکه

امروز هم همین دیوان سالار ها آزادی را ازمردم گرفته اند دربرابر اندکی

رفاه ومقداری مادیات آنها را شاد وخوشحال ساخته واز فردیت ومعنویت

آنها رامحروم مینمایند.

آدمهای یکدستی  که زیر فرمان آقایان تغذیه ؛ مد؛ روزگار میگذرانند .

مسیح دوهزار ساله میخواست  انسان را به کمال معنویت برساند امروز خود

او مسخ شده ؛ مفلوک چهره ای واخورده وبدبخت بر یک چوب بلند و

نظاره گرشکم  های باد کرده ای است که درکاخ های طلایی  مشغول

عیش وبه ظاهر مشغول پاک کردن ارواح خبیثه از روح آدمیان میباشند !!

بت های زیادی آمدند و نشستند وفرو ریختند امروز اثری یانامی از آنها نیست

حتی بت های سنگی که گمان میرفت هیچ دستی قادر به شکستن آنها نباشد.

مردگی وبیهودگی ؛ ( بلی! چشم دارند ونمی بینندوگوش دارند ونمیشنوند )

در عرف پامبران بت پرستی وخدا پرستی وستایش خدایان متعدد مورد قبول

نیست بلکه باید چیزهاییرا ستایش کرد ویا پرستید که  بادست واندیشه آنها

 ساخته شده و پرستیدن وخم شدن در مقابل آنچه که خود ساخته ایم .

این انسان امروز  بجای آنکه خلاقه باشد مقلد ودنباله رووهمه انرژی خودرا

صرف اشیاء بی مصرفی مینماید که هیچ ارزش معنوی ندارند.

 

دنباله دارد

ثریا/ اسپانیا

...........

 

بیار ساقی  آن آتش تابناک

که زردشت میجویدش زیر خاک

بمن ده که درکیش رندان مست

چه دنیا پرست وچه آتش پرست

 

حافظ شیرازی

نجاآنجا

 

 

 

جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۷

کتیبه ای ویرا ن شد

کتیبه ای ویرا ن شد

 

باز ؛ ارچه گاهگاهی ؛ برسرنهدکلاهی

مرغان قاف دانند؛ آیین پادشاهی

 

ویرانه ای بجای ماند ؛ از دست دیوانه ای

وآن دیوان که برپهنه خاک پربهای مانشسته اند

هجوم مهاجران، مهاجران ابدی

سقوط فرشتگان ؛ مردن پرندگان

بجای آن گنبدهایی لبریزاز مناجات

دیوانگانی از سلسه ی خون شب زنده داران (قلعه ها)

زنانی که ازبستر زنا ؛ بسترخودفروشی

برخاستند وهمگی به یکباره

عاشق شدند ؛ دلباخته خدا

چهره های مسخ شده

مردانی پوسیده درغبار سالها بانتظار باد

که ازکدام سو میوزد

حال دراین پهنه غمناک دراین پوسید گیها

تنها یک شمع برایم ماند

ویک برگ ؛ به رنگ سبز

به رنگ خون آن شقایق به رنگ پاکی دامن آن زنی

که هرگز اورا نمیشناختم

واین بود معمای بزرگ یک تمدن

.......

درگذ رگاه من؛ خط آتش ؛ رگه های خون

من بیخبر از فاجعه شب گذشته

راه میافتم

سلامی ساختگی سرخی چشمان همسایه

سکوت بی امان سینه ام

سرودی از نو میخوانم

آواز برای زخمه آن گیتاریست کولی

همه رفتند

همه رفتند

دیگر کسی نماند تا باوبنویسم :

 

"  توکه زلال چشمانت باشکوه تراز هرشعله بود "

" توکه عاشقانه ترین لحظه هایت رامیان یک شب طولانی "

ویک صبح تاریک تقسیم کردی "

همه رفتند ؛ همه رفتند دیگر کسی نمانده

چشم پرانتظار من ؛ درسایبان این سروها

تماشاچی پرواز پرندگانی است که هیچگاه

بر شانه ام ننشستند .

 

ثریا/ اسپانیا

 

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۷

اردک

اردک

خا موش وبی نغمه وبیصدا

با چه حوصله ای به فاصله بالهای

این پرنده مینگرم

او به آهستگی بر زلال آبهای راکد

راه میرود و بالهایش رامیشوید

چشمانش بارانی است

در هوس پرواز به آسمان ؛ میگرید

کوچ او از فصلها گذشته است

به نشاط عابران ؛ ورهگذران مینگرد

پرنده بی شوق وبی آواز

خود میان برکه ای در فکر چیدن

گلبرگهای نا پیدا است

او دیگر مرزی را نمیشناسد

تنها شوق پرواز دردورنش

غوغایی افکنده است .

.............

و..... بچه اردک نارسیده من دیروز در زهدان مادرش تکه تکه شد

همه خوشحالی ما ازمیان رفت وباز ما ماندیم و.......

هرکو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

از طعن حسود غمناک نمیباید بود

شاید که چوا بینی ( خیر ) تو دراین باشد

ثریا /اسپانیا