کتیبه ای ویرا ن شد
باز ؛ ارچه گاهگاهی ؛ برسرنهدکلاهی
مرغان قاف دانند؛ آیین پادشاهی
ویرانه ای بجای ماند ؛ از دست دیوانه ای
وآن دیوان که برپهنه خاک پربهای مانشسته اند
هجوم مهاجران، مهاجران ابدی
سقوط فرشتگان ؛ مردن پرندگان
بجای آن گنبدهایی لبریزاز مناجات
دیوانگانی از سلسه ی خون شب زنده داران (قلعه ها)
زنانی که ازبستر زنا ؛ بسترخودفروشی
برخاستند وهمگی به یکباره
عاشق شدند ؛ دلباخته خدا
چهره های مسخ شده
مردانی پوسیده درغبار سالها بانتظار باد
که ازکدام سو میوزد
حال دراین پهنه غمناک دراین پوسید گیها
تنها یک شمع برایم ماند
ویک برگ ؛ به رنگ سبز
به رنگ خون آن شقایق به رنگ پاکی دامن آن زنی
که هرگز اورا نمیشناختم
واین بود معمای بزرگ یک تمدن
.......
درگذ رگاه من؛ خط آتش ؛ رگه های خون
من بیخبر از فاجعه شب گذشته
راه میافتم
سلامی ساختگی سرخی چشمان همسایه
سکوت بی امان سینه ام
سرودی از نو میخوانم
آواز برای زخمه آن گیتاریست کولی
همه رفتند
همه رفتند
دیگر کسی نماند تا باوبنویسم :
" توکه زلال چشمانت باشکوه تراز هرشعله بود "
" توکه عاشقانه ترین لحظه هایت رامیان یک شب طولانی "
ویک صبح تاریک تقسیم کردی "
همه رفتند ؛ همه رفتند دیگر کسی نمانده
چشم پرانتظار من ؛ درسایبان این سروها
تماشاچی پرواز پرندگانی است که هیچگاه
بر شانه ام ننشستند .
ثریا/ اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر