پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۶

جامعۀ ما

 

خطبه بر نام توخوانند اینهمه

از تو جز نامی ندانند اینهمه

 

زمانی فرا می رسد که از خودم می پرسم: چرا ما باینجا رسیدیم؟  چه عاملی باعث اینهمه عقب افتادگی ما از سایر ملتهاست؟  چرا ما که اینهمه تاریخ را بر شانه های خود گذارده و حمل می کنیم نتوانستیم از آنچه که هستیم قدمی جلوتر بگذاریم؟

 

آیا سبب بدبختی و سیه روزی و عقب ماندگی ما پایه گذاران اولیه قوانین اجتماعی ما بودند، که هیچ گونه توازن و هم آهنگی در میان طبقات اجتماع ما به وجود نیاوردند؟  آیا آنها بودند که گذاشتند حق و حقوق افراد به زیر خار و خاشاک گم شود و این که هیچ ارزش و مقامی برای کسانی که به وظیفۀ خود عمل می کردند قائل نشدند و گذاشتند تا هریک از ما به حقوق دیگری تجاوز کرده و همۀ حق او را پایمال نماید؟!

 

آنچه که مسلم است در میان افراد جامعۀ ما خوبیهای بسیاری وجود دارد و تعداد افراد باسواد و اندیشمند بدون اغراق در ردۀ بالایی قرار دارد.  بیشتر مردم جامعۀ ما خوبند، عاطفه دارند و کمتر میان آنها آدمهای رذل و دغل پیشه پیدا می شود.  اکثراً خوش جنس می باشند و کمتر بد کرداری در میان آنها دیده می شود.

 

اما .... و اما اخلاق و تربیت اجتماعی ما درست شکل نگرفته است. در واقع درست تربیت نشده ایم.  نظم و ترتیب در میان مردم ما شکل واقعی خود را از دست داده.   یا به حد وسواس می رسیم و یا خود را با یکنوع شلختگی و بی قیدی عادت می دهیم.  نظم و ترتیب ما را مقید میکند و ما از قید داشتن زود خسته می شویم !!  نمی خواهیم تن به هیچ قیدی بدهیم و بنا بر این با همان روش  (باری به هرجهت) زندگی را ادامه میدهیم. 

 

ادیان، مذاهب و پیامبران پیدا شدند تا مردم را به یکنوع نظم و عدالت و تربیت راهنمائی کنند.  اما ما برداشت دیگری از آ نها کردیم و همۀ کارهایمان را به صورت عادت و یا چشم و هم چشمی انجام دادیم. 

 

دین یعنی بندگی، یعنی نظم، یعنی ادب و تربیت، یعنی عدالت، یعنی اینکه هرکسی به وظیفۀ انسانی خود آگاه باشد.  و ما در عوض جای آن را به یک تجاوز به حریم خصوص یکدیگر دادیم و از آن بعنوان دستمایه استفاده کردیم.  حال در هرزمانی و یا درهر موقعیتی دین را وسیلۀ سرگرمی قراردادیم و از آن سوء استفاده کردیم.  اگر مطرب بودیم به منبر رفتیم و اگر مؤمن بودیم به حجله پا گذاشتیم!!

 

حال نشسته ایم و نمی دانیم که چه چیزهای پربهائی را از دست دادیم و در آ ینده نیز از دست خواهیم داد و برا ی چه فردایی زنده هستیم؟؟؟

عشق و عشق

 

در عشق سلیمانم من

همدم مرغانم من

هم عشق پری دارم

هم مرد پری خوانم

ایخواجه اگر مردی

تشویش چه آوردی

کز آتش حرص تو

پرورده شد جانم

 

مولانا

 

من از عشق زیاد می گویم.  شاید این نکته برای عده ای خوشایند نباشد و بر من خرده بگیرند (که گرفتند)!

 

از انبوه اشعاری که خوانده ام،  و غزلهائی که شنیده ام تنها عدۀ معدودی توانسته که عشق را به معنای واقعی آن بشناسند.  در بعضی از این اشعار عشق همیشه در یک ابهام رومانتیکی فرو رفته و سپس به دنبال آن روایات زیادی ردیف شده است.

 

در همۀ ادیان و بخصوص در شرع اسلام، طبیعت سخاوتمندی زیادی در قبال مرد بخرج داده است و برای رفع نیازمندیهای این موجود راههای آسانی پدید آمده است.  بنا بر این در اشعار آنها کمتر شور و شوق عشقی بیادگار مانده است. اگر هم چیزی در این زمینه سروده اند بشکلی تغییر یافته و بسوی یک مبداء ناشناخته روان شده است.

 

در میان شعرای قدیم، اشعار آنها همه متوجه یک (ذات) بوده و برای حفظ عفت و پاکدامنی خود تنها به آه و ناله اکتفا می کردند، و یا دریک عشق خیالی بسر می بردند که همه شان سرانجام دستشان به دامن معشوق نمی رسید، و لاجرم به همان شور و حال خیالی متوسل می شدند.  امروز دیگر لزومی ندارد که اینگونه اشعاری برای معشوق بسرایند،چرا که طرف راه خانه را می داند و خود پیشگام می شود!!

 

در میان اشعار شعرای جدید یک نسیم تازه ای دمید و با ورود ادبیات سایر سرزمین ها و ترجمه ها (اعم از هندی، ترک، عرب و شاعران غرب) کم کم همۀ آن آه و سوز و ناله ها

فروکش کردند و بجایش اشعاری نشست که از درد زمانه سرچشمه می گرفت.  لفظ (عشق) کم کم جایش را به کلمات دیگری داد و شاعر و شعرش به خدمت اجتماع و یا گاهی هم سیاسیت پرداخت.

 

عده ای هم شعر خود را وسیلۀ امرار معاش قرار دادند، از آنجا که امروز دیگر نمیتوان در درباری راه یافت و مدحی گفت وپاداشی گرفت.  در میان اشعار شاعران امروز دیگر نمیتوان عشق را یافت چرا که  آنها نیز با زمانه پیش رفتند.

 

یک شاعر عرب می سراید:

 

بهشت در سایۀ شمشیر است!!

جهاد وظیفۀ شماست در عهد هر فرمانروا ، چه مؤمن وچه مستبد باشد

به فدایی  راه خدا، نیش مورچه بیشتر آزار می رساند تا زخم شمشیر؟!.

و غیر النهایه ....

 

حال درمیان این همه آشوب و جنگ و آتش سوزی و سیل و قحطی چرا من یک پنجره به روی نسیم باز نکنم و از چیزی بگویم که از هر زبان میشنوی نامکرر است.

 

 

ثریا / اسپانیا

سه‌شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۶

قهوه، تخم مرغ  یا هویج؟!

 

نمی خواهم مانند هویج باشم تا در آب جوش پخته شوم

نمی خواهم تخم مرغ باشم تا خیال کنند شکننده هستم

درحالیکه در آبجوش

سفت و سخت می شوم

می خواهم قهو ه بمانم، تا در حرارت زیاد بوی و عطر خود را

به همه جا پخش کنم....؟

 

●●●

 

همیشه لازم است که دو ایده داشته باشی تا یکی دیگری را خراب کند.

ژرژ براک - نقاش فرانسوی

 

تنها زمانی ترسمان را فراموش می کنیم که آن را شناخته باشیم.

مادام کوری

 

تنها موقعیت ها هستند که خوب و یا بد را انتخاب می کنند.

ماکیاولی

 

هیچکس را باندازۀ وجدان خود نمی توانی به آسانی فریب دهی، حتی زنان را!

یوهان پل فریدریش ریشتر - نویسنده آلمانی

 

وجود قانون و ایمان تنها زور ترا از تو می گیرند.

پلو تارک - فیلسوف یونانی

 

با کمی فلسفه انسان از هیچ چیز زده نمی شود،  اما با فلسفۀ زیادی از همه چیز زده می شود.

؟

●●●

 

من میل دارم که حرفهایم را با ساده ترین کلمات ممکنه بیان کنم.  در زندگی و معاشرت با دیگران یک سادگی و یا سکوت مرا ازنزدیک شدن به آنها جدا می سازد.  شاید علت آن همان عادت کمرویی (دهاتی) من است که هنوز آن را از دست ند اده ام.  با اینهمه گاهی با خودم فکر می کنم آیا روزی نوه ها و نتیجه های من باین می اندیشند که جدۀ آنها از سرزمینی دوردست دریا ها و کوهها را درنوردید وگ ذاشت تا فرزندانش در این سرزمین ریشه کنند، و آیا در آینده آنها (احساس) می کنند، و یا همه چیز زیر یک غبار تدریجی و غیر انسانی گم می شود؟    

 

ثریا - اسپانیا

بمیرید

 

مؤذن ندا در می دهد:

بزرگ است خدا.  بزرگ است خدا.

جماعت خم می شود در برابر بزرگی او

چشمان خود را می بندد و به فردایی می اندیشند

که خدای بزرگ برای آن ها

چه رحمتی خواهد فرستاد.

مؤذن ندا در می دهد:

بمیرید، بمیرید، تا جاودان بمانید

و جماعت در این فکر است که فردا

چگونه می توان گل سرخ را آبیاری کرد؟

گل سرخ که رنگ آن از خون شکل گرفته.

چه سر ها بخاک شد، تا گل سرخ جوانه زد

چه خونهایی ریخته شد، تا هر قطرۀ آن باین غنچۀ ناشکفته

رنگ و بو داده است.

مؤذن فریاد می زند: بمیرید، بمیرید، تا زنده بمانید.....

 

 

هوا نا مطبوع و مسموم است

آب گوارا نیست

آب لجن، آب شور دریا، آب رودخانه کثیف

و من هر روز با این آب وضو می سازم، تا (قیام) کنم.

قعود را نمی شناسم

و در اطاق راهبه های پس مانده

بانتظار ایستاده ام

ما همه خسته ایم

مرغان کوچک فقس منهم خسته اند

لبخند شادی بر لبهای آنان مرده  است

کوچه های پر ازدحام، آسمان خاک آلود و غبار گرفته

بدون ابر، بدون باران

خفته در طوفان

با دودکش های بلند خاک آلود

و ساکنان حقیری که در پای

شنبه بازارها و هفته بازار ها

پرسه می زنند

تا با عرضه کردن حقارتهای خود

پر کردن شکم با ماهیهای گندیده

بازار روز را به بهاری تبدیل کنند.

و فصل بهار دچار تهوع، دچار توهم و فراموشی

شده است

در کجای این شهر نشانی از بهار است؟

 

 

(از: فروردین هفتاد و سه)

 

شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۶

پاداش

تقدیم به: شاعرۀ نادیده و مهربان، بانو آریانه یاوری. با سپاس

آنکس که طعم و مزۀ عشق را نچشیده باشد

عشق به کام او تلخ است

آنکه در هیچ زمانی پیکاری نکرده باشد

و زخمی برنداشته

پیروزی برای او مفهمومی ندارد

آنکه در هجر و فراق عشق رنجی ندیده

کامیابی بهترین و شیرین ترین پاداش اوست

و ... آنکه تیر زخم زمانه و زبان ها را

بر سینه داشته

و رنج و درد را احساس کرده باشد

آنکه معنی شکست را چشیده

پیروزی وشادی برای او مفهومی دیگر دارند

.....

به دلجویی من برخیز ، شرابی به همراه بوسه ای

مرا میهمان کن

تا آشوب و هیاهوی دنیا را فراموش کنم

تو که ناشنیده ساز

پای میکوبی با آواز

سر بنه بر سینه ام تا برایت بگویم

از مستی های شبانه ام

شنبه

ثریا - اسپا نیا

پنجشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۶

خدای خدایان

 

امروز از همۀ خدایانی که برای خود ساخته ام

خسته ام

تعداد آنها اندک است

اما من خسته ام

و باورم بر این است که از ترس به آنها روی آوردم

آنها از من حقیر ترند

خدای من مرزی را نمی شناسد

او دلها را می بیند و قلب ها را می شناسد

خدای من پیش می رود و می تازد

او نیرومند است

خدای من از هیچ (زنی) دلزده و خسته نمی شود

خدای من بیزاری را نمی شناسد

خدای من خدای خدایان است.

 

گفت:

از دوستتان چه خبر؟!

گفتم:

کدام دوست؟

گفت همان که همیشه با هم بودید؟

گفتم:

اشتباه کردم.  ایشان از جمله انسانهای (متشخص)، (متدین) و (متعیین) می باشند و من؟

خندید و گفت:

لابد (متعفن)!

گفتم: بلی، همان است و من کلام را گم کرده بودم.