چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

ای یار

 

تو در کدام سوی جهان ایستاده ای

من هیچگاه ترا بخواب ندیدم

گاهی سایه ات در بیداری احساس می کنم

و زمانی دست گرم ترا که پیکر مرا لمس می کند

روح تو در وجود من

در رگ وپی من

و در هستی من جای گرفته

کاش آن شب که تنها بودیم خود را درآغوش تو

پنهان می ساختم

کاش که در آن شب که تنها بودیم

با هم به ابدیت سفر می کردیم

و امروز ...

در این شهر که نامش غربت است

خیلی هم غریب است تنها نم یماندم

همه چیز در اینجا رنگ غریبی دارد

سنگفرشهای کهن را از جای کنده اند و بجایش

قیر مذاب ریخته اند

کالسکه های سنتی را برده اند برای (نمایش)

و بجایش قطاری سرگردان روی ریلهای خسته

در رفت وآمد است

شهری آبرو ریخته

و گدایان دیروز در لباس حریر

عاشقان امروزند

شهری که زمین آن از رسوب شراب مستا ن

همیشه خیس است

شهری که فضولات سگهای گرانمقیمت آن

باندازۀ یک کتیبه پر ارزش است

غروب غم انگیزی دارد

و در حافظۀ تاریخ گم شده، وبجایش هزاران

روسپی و چراغهای (قرمز) روشن است

شهری سرشار از پل و (مل) و بازار

شهری که پرندگان همیشه در لابلای درختان تازه کاشته شده

لانه می کنند

شهری که در زمان من گم شده.

 

چقدر تنهایم...

از یادداشتهای سال نود و شش میلادی

 

انسان گمان می برد که آزاد است و براندیشه های خود حاکم، و بر ارادۀ خود تسلط دارد.  اما به یکباره احساس می کند که ناخودآگاه بسوئی کشیده می شود که خود از پیش نمی دانسته و یا

نمی خواسته است.

 

یک ارادۀ مجهول ونامرئی بر خلاف تصمیمش حکم می راند و در آن زمان است که انسان با فرمانروای ناشناسی آشنا می شود و آن نیروی ناپیدا را که بردریا ها واقیانوسها و دنیا وبشریت حاکم است کشف می کند.

 

امروز فکر می کردم که سالها به دنبال بچه ها دویدم با آرزوهائی که در سرم بود و....امروز صبح پسر کوچکم سرش را روی زانوانم گذاشت و مرا از مهربانی خویش سرشار ساخت.  من در درون او آن حس تنهایی و بیکسی را می خواندم.  باو گفتم: وقت آنست که به دنبال زندگی ات بروی وآنرا پیدا کنی.  توو خواهرت در کنار من دارید پیر می شوید.  بروید به دنبال زندگیتان.

 

او سرش را روی شانه ام گذاشت وگفت: تو عشق مادری - بزرگترین عشقها  - را بما دادی و میدهی. ما ترا رها نخواهیم کرد.  به جهنم اگر کسی در خانۀ ما را نمی کوبد و احوال مارا نمی پرسد.  ما ترا داریم و این برایمان کافی است.  اطاق خواب تو بوی خوبی می دهد.  پرسیدم: چه بویی پسرم؟  گفت: بوی خوب امنیت.

رؤیای شگفت انگیز

 

بیا با ما به میخانه که از پای خمت

یکسر به حوض کوثر اندازیم

یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد

بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم

 

حافظ

 

مستانه گریستم

گویی که در پس یک دیواری ویران

ایستاده – می ترسیدم – می گریستم

سپس بخواب رفتم

رؤیای شگفت انگیزی بود

تنها بودم؛ باز هم تنها بودم.

مردم دوتا دوتا و یا دسته دسته و گروهی

با هم می رفتند

و من در میان آنهمه جمعیت کسی را نمی شناختم

در رؤیایم نیز تنها بودم

به دنبال کسی می گشتم تا باهم (کتاب مقد س) را بخوانیم. 

آنرا از روی دیوار برداشته بودم

کتاب در دستم بود ولی حروف آنرا نمی شناختم.

همه در حال رفت وآمد بودند و من با کتابم

به انتظار کسی بودم که باهم بخوانیم.

 

رؤیای شگفت انگیزی بود

خورشید را دیدم و ماه را نیز دیدم هر دو باهم بودند

در پشت یک بوته زنی را دیدم با لباس سپید 

گویی که پنهان شده بود

کتاب را  نزد وی بردم تاشاید آنرا باهم بخوانیم.

او لال بود!

لالۀ سرخ جوانی بود که زبان نداشت

شرم زده مرا می نگریست

کتا ب را برگرداندم وزیر لب زمزمه کردم:

 

گریه ای مستانه بار دگر

مستی شبانه بار دگر

ویرانه ای گسترده  بار دگر

 

رؤیای شگفت انگیزی بود

 

سه شنبه

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵

شهریار

 

گیرم که آب ودانه دریغم ئداشتند

چون می کنند با غم بی همزبانیم؟

 

محمد حسین شهریار

 

باو گفتم :چرا دیگر زندگی رنگی ندارد

کجا شد آن شراب وشهد و شاهد وشمع

 

کجا شد آن شمیم دلپذیر عشق

صبگاهان دیگر آن صفای دیرین را ندارند

آفتاب به رنگ زرد زعفرانی است

ماه دیگر حوصله تابش ندارد

و ستارگان دیگر چشمک نمی زنند

آسمان دیگر آبی نیبست

و دریا به رنگ سبز تیره در آ مده

بهار دیگر آن سر سبزی وخرمی را ندارد

تابستان  باعث رئج وعذاب هست

پائیز دیگر آن  کیفیت و زیبایی سابق را ندارد

روی سبزه ها دیگر طرواتی نیست

و شبنم روی گلها یخ زده

چرا همه رنگها تغییر کرده اند؟

 

گفت:

همه همان بوده که هست؛ تو از جوانی گریختی

 

بیست و چهار نوامبر

¡Dios!

 

دیروز زیر باران شدید و باد سرد آمد و دوباره سر حرف را باز کرد تا از (دیوس) بگوید.  باو گفتم: عزیز من دیوس آن نیست که آنرا در یک جایگاه پرجلال وجبروت گذاشته وهرروز برایش دعا بخوانی و یا هرچه داری نثارش کنی.  دیوس من در دل منست؛ پیدای ناپیدا، او بمن درس محبت یاد داده تا بهمه مهربانی کنم.  نمی دانم شاید او دنیای امروز را نمی شناخته است.

 

ما به دنیا آمده ایم تا در پوستی دیگر ولباسی دیگر قانون جنگل را ادامه دهیم.  می خوریم و یا خورده می شویم.  بعضیها مانند موش کور درون زمین پنهان می شوند و به هنگام گرسنگی به روی زمین می آیند تا طعمه ای پیدا کنند و سپس دوبار ه به زیر زمین فرو می روند و تا هنگام مرگ باین زندگی

ادامه می دهند.

 

ما نه شیر هستیم، نه روباه و نه کبوتر ونه مار.  گوسفندانی هستیم که عده ای از ما قوی تر ما را به چرا می برند تا پروارشویم وسپس از گوشت وخون و پوست ما تغذیه می کنند و یا ما را به آزمایشگاههایی که پنهان هستند راهنمایی کرده و ما را به زیر خنجر آزمایش می برند تا برای نسل آینده!! چیزی باقی بگذارند.

 

نگاهی به حاکمان گذشته بیانداز و حال دنیا را بببن.  ببین چگونه در کسوت پیر،  رئیس، رهبر، ارباب و غیره حکومت می کنند.  تاریخ پراز نام این جباران است اصلا تاریخ را برای همین عده نوشته اند.  عده ای از آنها دیوس ترا هم بالای سرشان آویزان کرده اند بدون آنکه بدانند (او) چه گفت!

 

ما همه درخدمت سیمرغ، عقاب وشیر هستیم، ونخواستم نامی از کسی ببرم که سالها بر سرزمین او حکومت وبصورت یک دیکتاتور مطلق فرمانروایی کرد، چرا که می دانستم او اعتقاد و ایمان راسخ باو دارد.

 

باو گفتم: دیوس من در قلب من است ومرا یاری می دهد تا به دیگران یاری وکمک برسانم؛ همین وبس.  گفت: امروز کمی عصبانی هستی، روز دیگری خواهم آمد!

 

جمعه

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

برقع

 

حضرت پاپ بندیکت شانزدهم فرمودنده اند که:

بهتر است زنان مسلمان ( نقاب ) از چهره بردارند وخودرا با قوانین غرب وفق دهند!

 

گر آئین تو روی بر بستن است

در آئین ما چشم در بستن است

عروسان ما را بس است این حصار

که با حجله ای کس ندارند کار

به برقع مکن روی این خلق ریش

تو شو برقع انداز بر روی خویش

 

اسکندر نامه (نظامی)

 

من زنم که همه کار من نکو کاریست

به زیر مقنعۀ من بسی کله داریست

به هر که مقنعه  بخشم از سرم کشد

چه جای مقنعه تاج هزار دیناری است

درون کله عصمت که تکیه گاه منست

مسافران صبا را گذر به دشواریست

جمال سایۀ خود را دریغ می دارم

ز آفتابی که شهر گرد وبازاریست

 

منصوب به مهستی شاعرۀ قرن هفتم

 

یکشنبه